تبیان، دستیار زندگی
کتاب شاه‌نامه نه تنها اثری هنری بل‌که کتابی از دانایی و خرد است. کاخی بلند از زبان است. پاس‌دار شرف و نجابت انسانی‌ست. گنجینه‌یی‌ست که گوهر‌های فراوان در خود دارد. سراینده‌ی دانای آن از دانش‌ها و داستان‌ها و روایت‌های بسیار بهره برده و دست‌آورد بزرگ ....
بازدید :
زمان تقریبی مطالعه :

شناس‌نامه‌ی شاه‌نامه

بخش دوم

گل

مقدمه‌ی شاه‌نامه‌ی ابومنصوری

سپاس و آفرین خدای را كه این جهان و آن جهان را آفرید و ما بند‌گان را اندر جهان پدیدار كرد و نیك‌اندیشان را و بدكرداران را پاداش و بادافره برابر داشت و درود بر برگزید‌گان و پاكان و دین‌داران باد، خاصه بر بهترین خلق خدا، محمد مصطفی صلی الله علیه و سلم و بر اهل بیت و فرزندان او باد! آغاز كارنامه‌ی شاه‌نامه از گردآوریده‌ی ابومنصور المعمری دستورابومنصور عبدالرزاق عبدالله فرخ، اول ایدون گوید درین نامه كه تا جهان بود مردم گرد دانش گشته‌اند و سخن را بزرگ داشته و نیكوترین یادگاری سخن دانسته‌اند چه اندرین جهان مردم به دانش بزرگوارتر و مایه‌دارتر. و چون مردم بدانست كروی چیزی نماند پای‌دار، بدان كوشد تا نام او بماند و نشان او گسسته نشود، چو آبادانی كردن و جای‌ها استوار كردن و دلیری و شوخی و جان سپردن و دانایی بیرون آوردن مردمان را بساختن كارهای نوآیین چون شاه هندوان كه كلیله و دمنه و شاناق و رام ورامین بیرون آورد، و مأمون پسر هارون الرشید منش پادشاهان و همت مه‌تران داشت. یك روز با مه‌تران نشسته بود، گفت مردم باید كه تا اندرین جهان باشند و توانایی دارند بكوشند تا ازو یادگار بود تا پس از مرگ او نام‌اش زنده بود. «عبدالله» پسر «مقفع» كه دبیر او بود گفت‌اش كه از كسری انوشیروان چیزی مانده است كه از هیچ پادشاه نمانده است. مأمون گفت :چه ماند، گفت: نامه از هندوستان بیاورد، آن كه برزویه‌ی طبیب از هندوی به پهلوی گردانیده بود، تا نام او زنده شد میان جهانیان. و پانصد خروار درم هزینه كرد. مأمون آن نامه بخواست و آن نامه بدید، فرمود دبیر خویش را تا از زبان پهلوی به زبان تازی گردانید.« نصر بن احمد» این سخن بشنید، خوش آمدش، دستور خویش را «خواجه بلعمی» بر آن داشت تا از زبان تازی به زبان پارسی گردانید تا این نامه به دست مردمان اندر افتاد و هر كسی دست بدو اندر زدند و «رودكی» را فرمود تا بنظم آورد و كلیله و دمنه اندر زبان خرد و بزرگ افتاد و نام او بدین زنده گشت و این نامه ازو یادگاری بماند. پس چینیان به تصاویر اندر افزودند تا هر كسی را خوش آید دیدن و خواندن آن. پس «امیر ابومنصور عبدالرزاق» مردی بود با فر و خویش كام بود و با هنر و بزرگ‌منش بود، اندر كام‌روایی و با دست‌گاهی تمام از پادشاهی. و ساز مهتران و اندیشه‌ی بلند داشت و نژادی بزرگ داشت به گوهر و از اسپه‌بدان ایران بود و كار كلیله و دمنه و نشان شاه خراسان بشنید. خوش آمدش. از روزگار آرزو كرد تا او را نیز یادگاری بود اندرین جهان. پس دستور خویش «ابومنصور المعمری» را بفرمود تا خداوندان كتب را از دهقانان و فرزانه‌گان و جهان‌دیده‌گان از شهرها بیاوردند و چاكر او «ابومنصور المعمری» به فرمان او نامه كرد و كس فرستاد به شهرهای خراسان و هش‌یاران از آن‌جا بیاورد و از هر جای،‌ چون« شاج» پسر خراسانی ازهری و چون «یزدان‌داد» پسر شاپور از سیستان و چون «ماهوی خورشید» پسر بهرام از نشابور و چون «شاذان» پسر برزین از طوس. و از هر شارستان گرد كرد و بنشاند به فر از آوردن

گل

این نامه‌های شاهان و كارنامه‌هاشان و زندگانی هر یكی از داد و بی‌داد و آشوب و جنگ و آیین، از كی نخستین كه اندر جهان او بود كه آیین مردمی آورد و مردمان از جانوران پدید آورد تا یزدگرد شهریار كه آخر ملوك عجم بود. اندر ماه محرم و سال بر سیصد و چهل و شش از هجرت به‌ترین عالم محمد مصطفی صلی الله علیه و سلم. و این را نام شاه‌نامه نهادند تا خداوندان دانش اندرین نگاه كنند و فرهنگ شاهان و مه‌تران و فرزانه‌گان و كار و ساز پادشاهی و نهاد و رفتار ایشان و آیین‌های نیكو و داد و داوری و رای و راندن كار و سپاه آراستن و رزم كردن و شهر گشادن و كین خواستن و شبیخون كردن و آزرم داشتن و خواستاری كردن این همه را بدین نامه اندر بیابند. پس این نامه‌ی شاهان گرد آوردند و گزارش كردند و اندرین چیزهاست كه به گفتار مر خواننده را بزرگ آید و به هر كسی دادند تا ازو فایده گیرد و چیزها اندرین نامه بیابند كه سهمگین نماید و این نیكوست چون مغز او بدانی و ترا درست گردد و دل‌پذیر آید چون كیومرث و طهمورث و دیوان و جمشید و چون قصه فریدون و ولادت او و برادرش و چون همان سنك كجا آفریدون به پای بازداشت و چون ماران كه از دوش ضحاك بر آمدند،

این همه درست آید به نزدیك دانایان و به ‌خردان به معنی‌. و آن كه دشمن دانش بود این را زشت گرداند. و اندر جهان شگفتی فراوان است. چنان‌چون پیغام‌بر ما صلی‌الله علیه و آله و سلم فرمود:« حدثوا عن بنی اسرائیل و لا حرج»، گفت هر چه از بنی‌اسرائیل گویند همه بشنوید كه بوده است. و دروغ نیست پس دانایان كه نامه خواهند ساختن ایدون سزد كه هفت چیز به جای آورند مر نامه را: یكی بنیاد نامه یكی فر نامه سه دیگر هنر نامه چهارم نام خداوند نامه‌ی پنجم مایه و اندازه‌ی سخن پیوستن ششم نشان دادن از دانش آن كس كه نامه از بهر اوست هفتم درهای هر سخنی نگاه‌داشتن. و خواندن این نامه دانستن كارهای شاهان است و بخش كردن گروهی از ورزیدن كار این جهان. و سود این نامه هر كسی را هست و رامش جهان است و انده‌گسار انده‌گنان است و چاره‌ی درمانده‌گان است و این نامه و كار شاهان از بهر دو چیز خوانند یكی از بهر كاركرد و رفتار و آیین شاهان تا بدانند و در كدخدایی با هر كس بتوانند ساختن و دیگر كه اندرو داستان‌هاست كه هم به گوش و هم به دیدن خوش آید كه اندرو چیزهای نیكو و با دانش هست هم‌چون پاداش نیكی و بادافره بدی و تندی و نرمی و درشتی و آهستگی و شوخی و پرهیز و اندر شدن و بیرون شدن و پند و اندرز و خشم و خشنودی و شگفتی كار جهان. و مردم اندرین نامه این همه كه یاد كردیم بدانند و بیابند. اكنون یاد كنیم از كار شاهان و داستان ایشان از آغاز كار، آغاز داستان، هر كجا آرام‌گاه مردمان بود به چهار سوی جهان از كران تا كران این زمین را ببخشیدند و به هفت بهر كردند و هر بهری را یكی كشور خواندند:

نخستین را ارزه خواندند، دوم را شبه خواندند، سوم را فردرفش خواندند، چهارم را ویدرفش خواندند، پنجم را ووربرست خواندند، ششم را وورجرست خواندند، هفتم را كه میان جهان است خنرس‌با می‌خواندند و خنرس بامی این است كه ما بدو اندریم و شاهان او را ایران‌شهر خواندندی و گوشه را امست خوانند و آن چین و ماچین است و هندوستان و بربر روم و خزر و روس و سقلاب و سمندر و برطاس و آن كه بیرون ازوست سكه خواندند و آفتاب بر آمدن را باختر خواندند و فرو شدن را خاورخواندند و شام و یمن را مازندران خواندند و عراق و كوهستان را شورستان خواندند و ایران‌شهر از رود آموی است تا رود مصر و این كشورهای دیگر پیرامون اویند و ازین هفت كشور، ایران‌شهر بزرگ‌وارتر است بهر هنری و آن كه از سوی باختر است چینیان دارند و آن كه از سوی راست اوست، هندوان دارند و آن كه از سوی چپ اوست تركان دارند و دیگر خزریان دارند و آن كه از راست بربریان دارند و از چپ روم خاوریان و مازندرانیان دارند و مصر گویند از مازندران است و این دیگر همه‌ی ایران‌زمین است از بهر آن كه ایران بیشتر این است كهیاد كردیم

گل

و بدان كه اندر آغاز این كتاب مردم فراوان سخن گویند و ما یاد كردیم و بدان كه اندر آغاز این كتاب مردم فراوان سخن گویند و ما یاد كنیم! گفتار هر گروهی تا دانسته شود آن را كه خواهد برسد و آن راهی كه خوش‌تر آیدش بر آن برود و اندر نامه‌ی «پسر مقفع» و «حمزه اصفهانی» و مانندگان ایدون شنیدیم كه از گاه آدم صفی صلوات الله و سلامه علیه فراز تا بدین گاه كه آغاز این نامه كردند، پنج هزار و هفتصد سال است و نخستین مردی كه اندر زمین بدید آمد آدم بود و هم‌چنین از «محمد جهم برمكی» مرا خبر آمد و از زادوی ابن شاهوی و از نامه‌ی «بهرام اصفهانی» هم‌چنین آمد و از راه ساسانیان موسی «عیسی خسروی» و از هشام «قاسم اصفهانی» و از نامه‌ی پادشاهان پارس و از گنج‌خانه‌ی مأمون و از بهرام‌شاه مردانشان كرمانی و از فرخان موبدان موبد یزدگرد شهریار و از رامین كه بنده‌ی یزدگرد شهریار بود. آگاهی هم‌چنین آمد و از فرود ایشان بدین گفتار گرد آمدند كه ما یاد خواهیم كردن. و این نامه را هر چه گزارش كنیم از گفتار دهقانان باید آورد كه این پادشاهی بدست ایشان بود و از كار و رفتار و از نیك و بد و از كم و بیش ایشان دانند، پس ما را به گفتار ایشان باید رفت پس آن‌چه از ایشان یافتیم از نام‌های ایشان گرد كردیم و این دشوار از آن شد كه هر پادشاهی كه دراز گردد یا دین پیغام‌بری شدی و روزگار برآمدی بزرگان آن كار فرامش كنند و از نهاد بگردانند و بر فرودی افتد چنانك جهودان را افتاد میان آدم و نوح و ازنوح تا موسی هم‌چنین و از موسی تاعیسی هم‌چنین و از عیسی تا محمد ما صلی‌الله علیه و سلم. و این از بهر آن گفتند كه این زمین بسیار تهی بوده است از مردمان و چون مردم نبود پادشاهی به كار نیاید، چه مهتر به كهتران بود و هر جا كه مردم بود از مهتر چاره نبود و مهتر بر كهتر از گوهر مردم باید. چنانك پیام‌بر مردم هم از مردم بایست و هم گویند كه از پس مرگ كیومرث صد و هفتاد و اند سال پادشاهی نبود و جهانیان یله بودند چون گوسپندان بی‌شبان در شبان‌گاهی. تا هوشنگ پیش‌داد بیامد و چهار بار پادشاهی از ایران بشد و ندانند كه چند گذشت از روزگار. و جهودان همی‌گویند از توریه‌ی موسی علیه السلام كه از گاه آدم تا آن روز كهمحمد عربی صلی الله علیه و سلم از مكه برفت چهار هزار سال بود. و ترسایان از انجیل عیسی همی‌گویند هزار و پانصد و نود و سه سال بود،‌ و بعضی آدم را كیومرث خوانند. این است شمار روزگار گذشته كه یاد كردیم از روزگار ایشان. و ایزد تعالی بداند كه چون بود، و ‎آغاز پدید آمدن مردم از كیومرث بود، و ایشان كه او را آدم گویند ایدون گویند كه نخست پادشاهی كه بنشست هوشنگ بود و او را پیش‌داد خواندند كه پیش‌تر كسی كه آیین داد در میان مردمان پدید آورد او بود، و دیگر گروه كیان بودند و سه دیگر اشكانیان بودند و چهارم گروه ساسانیان بودند و اندر میان گاه پیكارها و داوری‌ها رفت از آشوب كردن با یك‌دیگر و تاختن‌ها و پیشی كردن و برتری جستن، كز پادشاهی ایشان این كشور بسیار تهی ماندی و بیگانه‌گان اندر آمدندی و بگرفتندی این پادشاهی چنانك به گاه جمشید بود و به گاه نوذر بود و به گاه اسكندر بود و مانند این، پس پیش از آن كه سخن شاهان و كارنامه‌ی ایشان یاد كنیم نژاد ابومنصور عبدالرزاق كه این نامه را به نثر فرمود تا جمع كنند چاكر خویش را ابومنصور المعمری و نژاد او نیز بگوییم كه چون بود و ایشان چه بودند تا آن‌جا رسیدند [و پس از آن كه به نثر آورده بودند، سلطان محمود سبكتكین حكیم ابوالقاسم منصور الفردوسی را بفرمود تا به زبان دری به شعر گردانید و چگونه‌گی آن به جای خود گفته شود]. اولا نسب ابومنصور عبدالرزاق محمد بن عبدالرزاق بن عبدالله بن فرخ بن ماسا بن مازیار بن كشمهان بن كنارنگ بن خسرو بن بهرام بن آذر گشسب بن گودرز بن داد آفرید بن فرخ‌زاد بن بهرام كه به گاه خسرو پرویز اسپه‌بد بود، پسر فرخ بوزرجمهر كه دستور نوشیروان بود پسر آذر كلباد كه به گاه پرویز اسپه‌سالار بود پسر برزین كه بگاه اردشیر بابكان سالار بود، پسر بیژن پسر گیو پسر گودرز پسر كشواد و او را كشواد از آن خواندندی كه از سالاران ایران هیچ كس آن آیین نیاورد كه او آورد و پهلوانی كشورها و مرزبانی و بخشش هفت كشور او كرده بود و كژ مردم بود

گل

و این از سه گونه گویند و گودرز به گاه كی‌خسرو سالار بود، پیران را او كشت كه اسپه‌بد افراسیاب بود، پسر حشوان پسر آرس پسر بنه‌وی تبره منوچهر از نبیره ایرج و ایرج پسر افریدون و افریدون پسر آبتین از فرزندان جمشید، و پیران پسر ویسه بود و ویسه پسر زادشم بود، پسر كهین بود و زادشم پسر تور و تور پسر افریدون نیز پس آبتین و آبتین از فرزندان جمشید، و نژاد ابومنصور المعمری: ابومنصور بن محمد بن عبدالله بن جعفر بن فرخ‌زاد كسل كرانحوار و كنارنگ پسر سرهنگ پرویز بود و به كارهای بزرگ او رفتی و آن‌گه كه خسرو پرویز به در روم شد كنارنگ پیش رو بود. لشكر پرویز را و چون حصار روم بستد و نخستین كسی كه به دیوار بر رفت و با قیصر درآویخت و او را بگرفت و پیش شاه آورد او بود، و در هنگام ساوه شاه ترك كه بر در هری آمد كنارنگ پیش او شد به جنگ و ساوه شاه را به نیزه بیفكند و لشكر شكسته شد و چون رزم هری بكرد نشابور او را داد و طوس را با خود بدو داده بود، و خسرو او را گفت: گفته كه ادر (ایدر) با هزار مرد بزنم. گفت آری گفته‌ام. خسرو از زندانیان و گنه‌كاران هزار مرد نیك بگزید و سلیح پوشانید دیگر روز آن هزار مرد با كنارنگ به هامونی فرستاد و خسرو از دور همی‌نگریست، با مه‌تران سپاه. كنارنگ با ایشان بر آویخت گاه به شمشیر و گاه به تیر. بهری را بكشت و بهری را بخست و هر باری كه اسب افگندی بسیار كس توبه كردی تا سرانجام ستوهی پذیرفتند و بگریختند و كنارنگ پیش شاه شد و نماز برد و آفرین كرد، خسرو طوس بدو داد و از گردان مردی هم‌تای او بود نام او رقیه او را نیز از خسرو بخواست و با خویشتن به طوس برد. رقیه آن بود كه كنارنگ هزار مرد از خسرو پرویز بخواست رزم تركان را، خسرو گفت خواهی هزار مرد ببر خواهی رقیه را كه كم‌رنج‌تر بود، مر ترا پس هر دوان به طوس شدند با هزار مرد ایرانی و رقیه را نیكو همی‌داشت و با تركان جنگ كردند و پیروز آمدند و به طوس بنشستند و كنارنگ پادشاهی بگرفت و رقیه را نیكو همی‌داشت. تیراندازی بود كه هم‌تاش نبودی. پس روزی كنارنگ و رقیه هر دو به شكار رفتند با پسران و سرهنگان. كنارنگ گفت ام‌روز هر شكاری كه كنیم تیر بر سر زنیم تا باریك‌اندازی به دید آید. هر چه كنارنگ زده بود بر سر تیر زده بود، رقیه بر كنارنگ آفرین كرد. روز دیگر كنارنگ بفرمود تا غراره پر كاه بیاوردند. كنارنگ اسب برانگیخت و نیزه بزد و آن غراره را بر سر نیزه برآورد و بینداخت، و به گاه یزدگرد شهریار او را بكشتند. و چون عمر بن الخطاب عبدالله عامر را بفرستاد تا مردم را به دین محمد خواند صلی الله علیه و سلم، كنارنگ پسر را پذیره‌ی او فرستاد به نشابور. و مردم در كهن‌دز بودند، فرمان نبردند. از وی یاری خواست. یاری كرك تا كار نیكو شد. بعد از آن هزار درم وام خواست، گروگان طلبید، گفت گروگان ندارم. گفت نشابور مرا ده. نشابور بدو داد.

گل

چون درم بستد باز داد. عبدالله عامر آن حرب او را داد و كنارنگ به رزم كردن او شد و این داستان ماند كه گویند طوس از آن فلان است و نشابور به گروگان دارد، و حسن بن علی مروزی از فرزندان او بود، و كنارنگ از سوی مادر از نسل طوس بود و صد و بیست سال بزیست و همیشه طوس كنارنگیان را بود تا به هنگام عمید طایی كه از دست ایشان بستد و آن مهتری به دیگری دوده افتاد. پس به هنگام ابومنصور عبدالرزاق طوس را بستدند و سزا به‌سزا رسید، و نسبت این هر دو كس كه این كتاب كردند چنین بود كه یاد كردیم.


تنظیم : بخش ادبیات تبیان