بپا مغرور نشی!!
شتری که از دست صاحبش فرار کرده بود، در جادهی خلوتی در بیابان به راه افتاد. در همین حین طناب افسارش نیز به دنبالش بر زمین کشیده میشد. همانطور که آهسته آهسته راه خود را میرفت،
موشی از راه رسید، سرطناب را برداشت و به دندان گرفت و با شتاب از جلو حیوان غولآسا حرکت کرد. موش در همین حال با خود میگفت: «چه قدر باید قدرتمند بوده باشم که میتوانم جلو یک شتر راه بروم و او را هدایت کنم.»
بعد از زمان کوتاهی به رودخانهای رسیدند که جاده را قطع کرده بود. موش از حرکت باز ایستاد.
شتر گفت: «چرا ایستادی؟ ادامه بده!»
موش جواب داد: «نه، این آب برای من زیادی عمیق است.»
شتر در جواب گفت: «باشد، من به جای تو عمق آب را امتحان میکنم.»
موش کناری ایستاد و شتر به درون آب رفت. وقتی به میانه رودخانه رسید، ایستاد و به عقب نگاهی کرد و با صدای بلند گفت: «میبینی؟ حق با من بود. آب فقط تا زانو میرسد، تو هم بیا!»
موش گفت: «درست است، اما یک تفاوت کوچک بین زانوای من و زانوی تو وجود دارد. میشود خواهش کنم مرا سوار کنی و با خود به آن طرف ببری؟»
شتر جواب داد: «به شرط اینکه به اشتباهت اعتراف کنی و قبول کنی که وقتی طنابم را به دست گرفته بودی، مغرور شده بودی.»
فاطمه اتراکی
تنظیم برای تبیان:خرازی