سوره تماشا (2)
بخش دوم:
در ادامة شعر «سورة تماشا» به سوگند دیگری برمیخوریم که همچون فضای کلی شعر، درکناپذیر و نامأنوس است؛ سوگند به آغاز کلام.
آغاز کلام چیست؟ انسانی را تصوّر کنید که بیهیچ پیشزمینة ذهنی و با فطرتی پاک و نیالوده به آلودگیهای ذهن خوداندیش، ناگهان چشم باطن خود را در این جهان شگفت، میگشاید و اینهمه پدیده را میبیند و آسمان و ستارهها مجذوبش میکنند.
بیتردید، اولین واکنش شهودی او در نتیجة این مواجهه، جز این نخواهد بود که هر آنچه میبیند و میشنود، از قدرت مطلقی مافوق تصوّر و ادراک او ناشی شده است و اینجاست که اگر اندکی هوشیار باشد، نخستین کلامی را که به لب خواهد آورد، اشهدانلاالهالاالله خواهد بود و آنگاه، به سجده خواهد افتاد و یکتای بیهمتا را خواهد ستود.
اولین کلام، مقدس است، زیراکه بازتاب حیرت انسان و درک موجودیت خویش در جهانی بیگانه و ناآشناست. تمام واژهها، برخاسته از یک هدف و یک اندیشهاند و خاستگاه همة آنان، آغاز کلام و اولین کلمه است، همهچیز برای فنا شدن در هستی مطلق، خلق شده است و بازتابی از اراده و دانش بی حد و حصر یگانة بیهمتاست. کسی که به ژرفای این معنای پاردوکسیکال نفوذ کرده باشد، درمییابد که بیسویی، همان یک سو نگریستن است و این ویژگی ذاتی و فطری همة پدیدههای آفرینش است، جز آنکه انسان، به این سیر، آگاه است و خود را فروتنانه بر جریان آن میسپارد و دل به تماشا میسپارد. به همین علت است که کیفیت سرنوشت محتوم آدمی را ایمان و عمل او رقم میزنند. انسان باید برود، امّا چگونه رفتن را خود برمیگزیند و میتواند تسلیم قدرتمندترین احساس بشری یعنی عجز و تسلیم شود و یا ناراضی از رفتن باشد و به اجبار، تن به سفر نهایی دهد.
ایمان داشتن به آغاز کلام و سوگند یاد کردن به تقدس آن، بیانگر عشق به حقیقتی است که اگرچه در همة جهات، عمیقاً امتداد دارد، آنسوی جهات است و این، حقیقتی است که در یک واژة بیانتها و ناشناختنی متبلور میشود؛ خدا!
سومین و آخرین سوگند «سورة تماشا»، قسم به پرواز کبوتر از ذهن است. ذهن، قفسی است که کبوتر روح و جان را در خود اسیر کرده و خوشا لحظهای که این کبوتر زندانی، آزاد شود و در بیکرانگی، بال و پر بگشاید و سوگند شعر «سورة تماشا»، سوگند به همان لحظة رهایی مطلق و پرواز از قفسِ موهوم ذهن است. پرواز کبوتر از ذهن، پرواز اوج و رها شدن جان از حصار توهّم و تخیلات باطل است و نیز تداعیکنندة روز موعود، یعنی مرگ، روزی که خداوند به آن سوگند یاد کرده است؛ و الیومالموعود.
سهراب در شعر صدای پای آب میگوید که مرگ، پایان کبوتر نیست، بلکه پرواز کبوتر به فراسوی مرزهای جهانِ ذهنی است که عینی مینماید و ما را در چنبرة خودبینی و خودستایی و خودپرستی، اسیر کرده است. اگر کبوتر روح پیش از لحظة موعود، بمیرد و آنسوتر از «من» را ببیند برای رهایی مطلق، آماده خواهد بود. طوطی محبوسی که مولوی در مثنوی از آن سخن میگوید، پس از مرگ مجازی خویش است که از قفس، آزاد میشود.
این سوگندهای پیدرپی برای چیست؟ این سوگندها برای اثبات کدام واقعیت است که تجلّی کردهاند؟ اثبات این واقعیت که واژهای در قفس است. یایِ نکرهای که در انتهای «واژه» آمده است، ماهیت آن را برای ما نامعلوم کرده است؛ کدام واژه در قفس است؟ این پرسش، فراتر از توانایی ادراک عقلانی ماست و پاسخ آن را حتی در ساحتِ شهود و ادراک باطنی نمیتوان دریافت. سهراب میداند که همة پدیدهها در حوزة ادراک ما واژهای بیش نیستند و میانِ حقیقت پدیدهها و درکِ شهودی ما فاصله میاندازند. به همین علّت است که مولانا در مثنوی معنوی میگوید:
حرف و گفت و صولت را بر هم زنم
تا که بیاین هر سه با تو دم زنم
و سپهری نیز، از شستن واژهها و نفوذ در معنا و معنا شدن میگوید و بر آن است که:
واژه را باید شست
واژه باید خود باد
واژه باید خود باران باشد
انسان، گمان کرده است که با نامگذاری به روی اشیا و موجودات انتزاعی یا محسوس و مادی، به کُنه وجود آنها پی برده و راز موجودیتشان را دریافته است. نامگذاری باعث میشود که او همهچیز را آشنا ببیند و به سادگی از کنار همهچیز عبور کند. اینکه فورمالیستها میگویند وظیفة شعر و ادبیات برای مقابله با راززدایی، آشناییزدایی است، از همین اندیشه، نشئت گرفته است؛ امّا فورمالیستها به قشر این ماجرا مینگرند و این معنای باطنی را در ساحتِ زبانشناسیِ شعر، جستوجو میکنند نه در تمامیّتِ ادراکِ اسرارآمیز انسان. هر آنچه ما میدانیم، در واژهها متبلور و محبوساند و کلمات نیز در بافتِ معمولی خود، به ما احساس امنیت و دانایی میدهند، امّا اگر هوشمندانه و دلآگاهانه به ابدیت پیرامون خود بنگریم و به اعماق ناپیدای آسمان، نظری بیندازیم، نارسایی و ناکارآمد بودن واژهها و دانش و معرفت خویش را در مواجهه با بیکرانگی، درخواهیم یافت.
نامعلوم بودن واژهای که در قفس است و رمز یکتایی است، خود دلیل واضحی بر نادانی عظیم انسان در برابر دانستههای ناچیزی است که دارد و دانش او نیز در روند رشد خود، عظمت جهل او را مینمایاند. به قول بیدل:
معرفت، کز اصطلاحِ ما و من، بالیده است غفلت است امّا تو آگاهی توهّم کردهای!
شاعر «سورة تماشا» که مجازاً، نقش واسطه را در این شعر بر عهده دارد و راوی پیام حقیقت است در ادامة شعر میگوید:
حرفهایم، مثل یکتکّه چمن، روشن بود
من به آنان گفتم
آفتابی لب درگاه شماست
که اگر در بگشایید، به رفتار شما میتابد.
سهراب، حرفهایش را به یکتکّه چمن، تشبیه میکند. یکتکه چمن، برای کسی که با چشم باطن مینگرد، کلام واضح و روشنی است که او را به سر کشیدن از خاک و سبز شدن، بشارت میدهد. شاعر نیز ساده و روشن سخن میگوید امّا جز با گوش جان، کلام واضح او را نمیتوان نشیند. برای کسی که از خود، برآمده است، تماشای یکتکه چمن کافی است تا او را با حقیقت رُستن و رَستن، آشنا کند. به بیان دیگر، برای کسی که به ساحت مشاهده قدم نهاده است، هر ذرّهای، «طور» است و به قول بیدل:
ذرّاتِ جهان، چشمة انوار تجلّیست هر ذرّه که آید به نظر، طور ببینید!
شاعر، دریافته است که با آفتاب حقیقت، فاصلهای ندارد، امّا همة درها به روی این آفتاب یگانه، بسته است و همه آدمیان در تاریکی سیر میکنند و علم و شناخت آنها نیز که نشئتگرفته از حضور مطلق و بی چون و چرای حواس ظاهری است، آمیخته با اختلاف آرا و شک و تردید است، درست مثل آن مدّعیانی که در خانهای تاریک، دربارة ماهیت موجودی به نام فیل بحث میکردند و هرکس به ظنّ خود، فیل را تشبیه به چیزی میکرد که با حقیقتِ امر، فاصلة زیادی داشت. شاعر، رفتار آدمیان را رفتار کسی میداند که در تاریکی راه میرود و دائماً نگران افتادن و زخمی شدن و مُردن است، امّا اگر درِ دل را به روی آفتابِ حقیقت بگشاید، آنگاه خود را در روشنایی و نور باطن خواهد یافت و رفتار و اعمالش مطمئن و متین و هدفمند خواهد شد. پس، آفتابی لب درگاه شماست که اگر در بگشایید، به رفتار شما میتابد.
شاعر در ادامة «سورة تماشا» به معنادار و هدفمند بودنِ مشاهدة پدیدهها اشاره میکند و میگوید:
و به آنان گفتم: سنگ، آرایش کوهستان نیست
همچنانی که فلز، زیوری نیست بر اندام کلنگ
در کف دست زمین، گوهر ناپیداییست
که رسولان، همه از تابش آن خیره شدند
پس گوهر باشید
لحظهها را به چراگاه رسالت ببرید
طبیعت، در تمام صور خویش، باشکوه و بیرحم و ترسناک و زیباست، امّا زیبایی، زینتِ طبیعت نیست، حقیقت طبیعت است، امّا فقط چشم دل است که میتواند ماهیت زیبای پدیدههای هستی را درک کند، پدیدههایی که تجلّی زیبایی مطلقاند و بازیچه آفریده نشدهاند. در سورة انبیا، به وضوح و بدون هیچ تعقید و استعارهای با این واقعیت راهگشا روبهرو میشویم که: «و آسمان و زمین و آنچه را که میان آنهاست، بازیچه نیافریدیم.» مگر آدمی، چیزی را بیهوده ساخته است که پروردگار او چنین کرده باشد؟ فلز برای کلنگ، زیور نیست، بلکه عضو اساسی آن و وسیلهای برای رسیدن به مقصود است و سنگ هم آیتی است که انسان نظرباز و جمالْبین را به جوهر کوه بشارت میدهد و ماهیت زیبای کوه را که آیینة جمال مطلق است، درمییابد.
همچنان که آیات حق، از حضور حقیقت بیانتهایی ورای ادراکِ بشر، سخن میگوید، سورة تماشا نیز از گوهری ناپیدا در کفِ دست زمین سخن میگوید که از صدف کون و مکان، بیرون است:
گوهری کز صدف کون و مکان، بیرون است طلب از گمشدگان لب دریا میکرد
ادامه دارد...
بخش ادبیات تبیان