تبیان، دستیار زندگی
نبض جیبم امروز تندتر می زند از قلب خروسی كه در اندوه غروب كوپن مرغش باطل بشود... .. ...
بازدید :
زمان تقریبی مطالعه :

كفشهایم كو؟!...*

کفش

با اجازه سهراب

نقیضه ای برای کفشهایم!

كفشهایم كو؟!...

دم در چیزی نیست.

لنگه كفش من اینجاها بود !

زیر اندیشه این جاكفشی !

مادرم شاید دیشب

كفش خندان مرا

برده باشد به اتاق

كه كسی پا نتپاند در آن

***

هیچ جایی اثر از كفشم نیست

نازنین كفش مرا درك كنید

كفش من كفشی بود

كفشستان !  ..

كه به اندازه انگشتانم معنی داشت...

پای غمگین من احساس عجیبی دارد

شست پای من از این غصه ورم خواهد كرد

شست پایم به شكاف سر كفش عادت داشت... !

***

غروب

نبض جیبم امروز

تندتر می زند از قلب خروسی كه در اندوه غروب

كوپن مرغش باطل بشود...  ..

جیب من از غم فقدان هزار و صد و هشتاد و سه چوق

كه پی كفش، به كفاش محل خواهد داد.

« خواب در چشم ترش می شكند »  ..

كفش من پاره ترین قسمت این دنیا بود

سیزده سال و چهل روز مرا در پا بود

« یاد باد آنكه نهانش نظری با ما بود »  ..

دوستان ! كفش پریشان مرا كشف كنید!

كفش من می فهمید

كه كجا باید رفت،

كه كجا باید خندید.

كفش من له می شد گاهی

زیر كفش حسن و جعفر و عباس و علی

توی صفهای دراز.

من در این كله صبح

پی كفشم هستم

تا كنم پای در آن

و به جایی بروم

كه به آن« نانوایی» می گویند !

شاید آنجا بتوان

نان

نان صبحانه فرزندان را

توی صف پیدا كرد

باید الان بروم

... اما نه !

كفشهایم نیست !

كفشهایم... كو ؟!


پی نوشت:

* كفشهایم كو ؟

چه كسی بود صدا زد : سهراب ؟

آشنا بود صدا مثل هوا با تن برگ .

مادرم در خواب است .

و منوچهر و پروانه، و شاید همه مردم شهر .

شب خرداد به آرامی یك مرثیه از روی سر ثانیه ها می گذرد

و نسیمی خنك از حاشیه سبز خواب مرا می روبد .

باغ

بوی هجرت می آید :

بالش من پر آواز پر چلچله هاست .

صبح خواهد شد

و به این كاسه آب

آسمان هجرت خواهد كرد .

باید امشب بروم .

***

من كه از بازترین پنجره با مردم این ناحیه صحبت كردم

حرفی از جنس زمان نشنیدم .

هیچ چشمی، عاشقانه به زمین خیره نبود .

كسی از دیدن یك باغچه مجذوب نشد .

هیچكس زاغچه ای را سر یك مزرعه جدی نگرفت .

من به اندازه یك ابر دلم میگیرد

وقتی از پنجره می بینم حوری

- دختر بالغ همسایه

پای كمیاب ترین نارون روی زمین

فقه میخواند

***

چیزهایی هم هست، لحظه هایی پر اوج

( مثلاً شاعره ای را دیدم

آنچنان محو تماشای فضا بود كه در چشمانش

آسمان تخم گذاشت .

تنهایی

و شبی از شبها

مردی از من پرسید

تا طلوع انگور، چند ساعت در راه است ؟

باید امشب بروم

***

باید امشب چمدانی را

كه اندازه پیراهن تنهایی من جا دارد، بردارم

و به سمتی بروم

كه درختان حماسی پیداست،

روبه آن وسعت بی واژه كه همواره مرا می خواند .

یك نفر باز صدا زد : سهراب !

كفش هایم كو ؟


ابوالفضل زرویی نصرآباد

تنظیم : بخش ادبیات تبیان