بانوی چریک و جوان لاغر
آذرخش آسمان شعر
خاطرات جواد محقق
در اولین روزهای تشکیل سپاه پاسداران انقلاباسلامی، خبری مثل برق و باد، در کوچههای شهر پیچید و دهان به دهان گشت: «میگویند یک زن، فرماندة سپاه شده است!» خیلیها باور نکردند:« اینهمه مرد مبارز توی سپاه هست، آنوقت فرماندهاش یک زن باشد؟ باور نکنید. شایعه است!» اما شایعه نبود. یک زن چهل و چند ساله که در نهایت پوشیدگی، لباس شبه نظامی بر تن میکرد و کُلت میبست و اسلحه حمایل میکرد، پیشاپیش گروهی از جوانان مبارز شناخته شده شهر، شب و روز این طرف و آن طرف میرفت و مثل یک چریک پرتحرک به کانونهای خطر سر میزد .
مردم شهر، خیلی زود حضور این زن را در فرماندهی سپاه همدان پذیرفتند. بهخصوص وقتی از مبارزان قدیمی شهر شنیدند که او یکی از همشهریان خودشان است و با وجودی که مادر چندین فرزند است، عمری را بی نام و نشان با شاه و دار و دستهاش مبارزه میکرده و سالها در دوره ستمشاهی، در راه امام و انقلاب، همراه دخترش شکنجهها دیده و زندان کشیده است و بعد از آزادی هم به پاریس رفته و مسئولیت حساس اندرونی و آشپزخانه کوچک رهبر بزرگ انقلاب را در نوفللوشاتو مدیریت کرده است. کمکم معلوم شد که این زن مبارز که ابتدا بهنام خواهر طاهره و بعدها خانم دباغ شناخته شد، نهتنها فرمانده سپاه پاسداران همدان که فرماندة کل سپاه غرب ایران است و اصلاً خودش جزو چند نفریست که طرح تشکیل سپاه پاسداران را به امام داده و از بنیانگذاران این نهاد انقلابی به حساب میآید. در آن ایام، تا سالها بعد، سپاه پاسداران، محبوبترین نهاد مردمی ایران بود. چراکه بخش عظیمی از پاکترین و بیباکترین جوانان دلاور هر شهر، به عضویت آن درآمده بودند و با اخلاصی کمنظیر در راه ایمان و آرمان مردم جانفشانی میکردند. به همین دلیل، مردم هم همکاری با آن را افتخاری بزرگ میدانستند. در آن ایام، من هم، در کنار معلمی و کار در جهادسازندگی، مختصر همکاریهایی با بخش فرهنگی سپاه داشتم و در خلال آن، گاه و بیگاه این حاجخانم چریک را به صورت اتفاقی یا در دیدارهای عمومی میدیدم. در همان ایام، غالباً نوجوان لاغراندام ریزنقشی را هم در کنار او میدیدم که آرام و کنجکاو در سایهاش میپلکید و اینطرف و آنطرف میرفت. اول خیال میکردم پسر خانم دباغ است، ولی خیلی زود فهمیدم که تهلهجه کُردی دارد و اهل سرپلذهاب است و نسبتی با او ندارد. یکی از بچههای اولیه سپاه میگفت: «خواهر طاهره او را هنگام یکی از بازدیدهایش از منطقه غرب کشور از دست منافقین یا گروههای چپ درآورده و زیر پر و بال خودش گرفته است و مثل فرزندش از او مواظبت میکند. »
وقتی حزب جمهوری اسلامی تأسیس شد و نخستین روزنامه نیروهای خط امام که ارگان حزب بود، به سردبیری مهندس میرحسین موسوی منتشر گردید، نخستین گروه شاعران و نویسندگان انقلاب در تحریریه آن روزنامه جمع شدند و من هم جزو نخستین شهرستانیهایی بودم که با آن جمع گره خوردم. داستان این گرهخوردگی را قبلاً نوشتهام و چاپ شده است. در همان اولین دیدارهایم با بچههای بخش فرهنگی هنری روزنامه، چهرة آشنایی بهچشم خورد که خیلی زود فهمیدم همان نوجوان همراه خانم دباغ در همدان است که حالا کمی قد کشیده و آب زیر پوستش دویده است! آن روز، مدتی درباره حوادث آنروزها و خانم دباغ با هم حرف زدیم و تجدید خاطره کردیم. این نخستین گفتوگوی رسمی من با احمد عزیزی بود که حالا تهراننشین شده بود و در کناریوسفعلی میرشکاک و محمدعلی محمدی بخش شعر روزنامه را تأمین و تدارک میکردند. عزیزی تا همین اواخر، گاهی به همدان میآمد (یا میرفت) و با دوستانی که از آن سالها داشت دیدار میکرد.
میرشکاک و عزیزی ومحمدی سه تفنگدار شعر روزنامه جمهوری اسلامی بودند که از همان سالها، هرکدام خلق و خوی خاص و شیوة زندگی مخصوصی داشتند. با اینهمه، هرسه در یکچیزهایی هم مشترک بودند و آن استعداد ذاتی و بیپروایی و صمیمیت بود.
فراز و فرودهای شعری عزیزی، مثل پستی و بلندیهای زندگیاش غریب بود. او که با زبانی کهن به عالم شعر آمد، در اثر خواندنِ بیمعلمِ کتابهای فلسفه و آشنایی با الفاظ و اصطلاحات آن، دنیای شعرش را عمقی دیگر بخشید و کمکم با غرق شدن در متون عرفانی و بازسازی امروزین شطحیات عارفان بزرگ ایران، عرصههای تازهای را در نثر انقلاب تجربه کرد و آثار قابل تأملی در این زمینه بر جای نهاد.
بعدها شعرش نیز، با کفشهای مکاشفه، به سرزمینی دیگر راه بُرد و بر بال تخیلی نیرومند اوج گرفت و چون آذرخشی چشمگیر، مدتی ذهن و زبانهای بسیاری را متوجه خود کرد. اما دریغ که چند سال بعد، آن زبان زیبا، دوباره به کهنجامگی میل کرد و غزلها و مثنویهایش کفشهای مکاشفه را از پای درآوردند! بیشک میراث مشکلات عمومی اهل ادب و هنر این سرزمین و تنگی معیشت نیز در این میانه نقشی بزرگ داشت.
حال، ماییم و جسم بیتحرک او بر تخت بیمارستانی در حواشی زادگاهش که نه دل به عالم خاک میدهد و نه پای بر افلاک مینهد. کسی چه میداند؟ شاید دوباره آن چشمهای شاد و شیطان، تنهاییمان را بروبد و آن صدای زنگدار، سکوت کوچههای انتظارمان را بیاشوبد.
- دعا کنیم که غیر از دعا، دوایی نیست.
جواد محقق
تهیه و تنظیم : بخش ادبیات تبیان