غصه ی پروانه کاغذی
مداد رنگیها
تازه از سلمانی آقای مداد تراش برگشته بودند. روی میز تحریر آنقدر شلوغ بود که چیزی دیده نمیشد. مداد رنگیها از چراغ مطالعه که قدش از همه بلندتر بود پرسیدند: چی شده؟چراغ مطالعه گفت: پروانه. پروانهای که چند ساعت پیش کشیدید، غصّه دار است.
مداد رنگیها پرسیدند: از رنگ بالهایش خوشش نمیآید؟
پرگار چرخی روی یک پایش زد، برگشت و گفت: این پاک کن حواس پرت، پایش سُر خورده و یک گوشه از بال پروانه را پاک کرده.
پاک کن تابی به خودش داد و با عصبانیت جواب داد: نخیر! پروانه از اول ناراحت بود. من میخواستم بپرسم چی شده که پایم لیز خورد.
مداد رنگیها گفتند: اینکه کاری ندارد. ما دوباره بالش را میکشیم.
مداد رنگیها دست به کار شدند و فوری بال پروانه کوچولو را مثل اول کشیدند؛ اما پروانه باز هم غمگین بود. کتاب کاردستی نگاهی به قیچی انداخت و از پروانه کوچولو پرسید: چی شده؟ چرا اینقدر ناراحتی؟
پروانه کوچولو آهی کشید و گفت: من میخواهم پرواز کنم! همه با تعجب به هم نگاه کردند و گفتند: میخواهد پرواز کند؟
همه به کتاب کاردستی نگاه کردند. کتاب کاردستی همه را دور خودش جمع کرد. به جامدادی گفت: فوت کن.
جامدادی تا آنجا که میتوانست، فوت کرد. کتاب ورق خورد و ورق خورد، تا صفحهای که قیچی بود آمد. قیچی همانطور که ورزش میکرد گفت: اول از همه خودم باید شروع کنم.
همه دست به کار شدند. قیچی دور بالهای پروانه را برید. حالا پروانه از دفتر نقاشی آمده بود بیرون.
حالا نوبت میز تحریر بود. آرام آرام آمد کنار پنجره. جامدادی دهانش را پر از باد کرد و فوت کرد. پروانه کوچولو به پرواز در آمد. پروانه آنقدر خوشحال بود که نمیدانست چه بگوید.
همه، خیلی خوشحال بودند که توانسته بودند به پروانه کوچولو کمک کنند. انگار آنها هم داشتند پرواز میکردند!
نوشته: صدیقه ملایی
تنظیم برای تبیان: خرازی
*************************
مطالب مرتبط