و آتش چنان سوخت بال و پرت را، كه حتّی ندیدیم خاكسترت را به دنبال دفترچه ی خاطراتت دلم گشت هر گوشه ی سنگرت را و پیدا نكردم در آن كنج غربت به جز آخرین صفحه ی دفترت را: همان دستمالی كه پیچیده بودی در آن مُهر و تسبیح و انگشترت ...
بازدید :
زمان تقریبی مطالعه :
تاریخ : چهارشنبه 1383/07/29
مسافر
و آتش چنان سوخت بال و پرت را،
كه حتّی ندیدیم خاكسترت را
به دنبال دفترچه ی خاطراتت
دلم گشت هر گوشه ی سنگرت را
و پیدا نكردم در آن كنج غربت
به جز آخرین صفحه ی دفترت را:
همان دستمالی كه پیچیده بودی
در آن مُهر و تسبیح و انگشترت را
همان دستمالی كه یك روز بستی
به آن زخم بازوی همسنگرت را
همان دستمالی كه پولك نشان شد
و پوشید اسرار چشم ترت را
ٱ
سحرگاه رفتن زدی با لطافت
به پیشانی ام بوسه ی آخرت را
و با غربتی كهنه تنها نهادی
مرا، آخرین پاره ی پیكرت را
و تا حال می سوزم از یاد روزی
كه تشییع كردم تن بی سرت را
كجا می روی؟ ای مسافر! درنگی
ببر با خودت پاره ی دیگرت را
اسفند 1369 محمد كاظم كاظمی