تبیان، دستیار زندگی
داستان جای خالی سلوچ روایت دردمندانه‌ی سیر تباه‌شدگی زندگانی یك خانواده روستایی به زمین است؛ روایت زندگانی خانمانی كه در فاصله دهه‌ی 40 و 50 نمونه‌های آن‌را در گوشه و كنار سرزمین ما ایران به وفور می‌شد مشاهده كرد....
بازدید :
زمان تقریبی مطالعه :

رنج‌نامه‌ی «جای خالی سلوچ»

یادداشتی بر جای خالی سلوچ از بهاء‌الدین خرمشاهی

محمود دولت آبادی

محمود دولت‌آبادیسال‌ها‌ است كه قلم می‌زند. كارنامه‌ی پرباری دارد: لایه‌های بیابانی، اوسنه بابا سبحان ( كه به صورت فیلم سینمایی به نام خاك درآمده)، سفر، تنگنا، گاواره‌بان، با شیبرو، مرد، هجرت سلیمان، عقیل عقیل، از خم چنبر، ققنوس و در جنب اینها فعالیت‌های فراوان تئاتری، و تالیف چند اثر غیر ادبی، جای خالی سلوچ و مفصل‌ترین اثر او كلیدر، در ده جلد.

دولت‌آبادی به شهادت آثارش، یكی از تواناترین و هنرمندترین داستان‌نویسان امروز ایران است. اگر احساس و عادت دیرینه‌ی خود كهتربینی را كنار بگذاریم، بعضی آثار او با آثار بزرگ ادبیات جهان، همتراز است.

باری جای خالی سلوچ رنج‌نامه‌ای است دلگیر و دلپذیر، دلگیر از آن‌روی كه در حین خواندن، چنگ در دل خواننده می‌اندازد و پس از خواندن و شاید هرگز، این چنگ را از دل او بیرون نمی‌آورد. تصویرها و توصیف‌های این اثر، فوق‌العاده نافذ و دل‌شكاف است؛ خیلی بی‌محاباست؛ آرامش و امان خواننده را می‌برد. در حین خواندن، گاه برای اینكه از شدت هم‌دلی و همدردی‌ام با آدم‌های این رمان كاسته شود، به خود چنین تسلی می‌دادم كه اینها واقعیت ندارد، دولت آبادی از خودش ساخته است! ولی این خود فریبی فقط یك ثانیه دوام می‌آورد. حتی اگر خود نویسنده (دولت آبادی) هم تصریح كند كه این آدم‌ها و مهمتر از همه مرگان، مدل واقعی و نمونه‌ی عینی خارجی نداشته بوده‌است، بازهم چیزی از حقیقت آن‌ها كاسته نمی‌‌شود. چه جادویی است هنر كه حتی دروغش هم راست است!

این شدت تاثیر، به شیوه‌ی نگارش دولت‌آبادی مربوط می‌شود، به شیوه‌ی رئالیستی غیر مكانیستی او. به روایت و پرداخت تازه‌ای كه او از رئالیسم دارد. رئالیسمی كه (چندان) گرفتار وسوسه‌ی چاشنی‌زدن از ناتورالیسم و سورئالیسم نمی‌شود. و از ملال معهود پیدا یا پنهان رئالیسم كلاسیك در روایت او خبری نیست.

جای خالی سلوچ رمان خوش خوانی است، و این خوشخوانی را نباید دست‌كم گرفت. چه بسا طبیعی ترین معیار ارزیابی توفیق یك اثر باشد. نگرش و نگارش دولت‌آبادی، سیر و سامان طبیعی و حتی غریزی دارد. ذهن و زبانش بسی بدور از تكلف‌های روشنفكری و تصنع‌های فرمالیستی است. به قول مولانا:

چون بیفزاید می توفیق را            قوت می بشكند ابریق‌را

دولت‌آبادی مضمون گرا و محتوا گراست، و از غنای مضامین، حاجت به مشاطه‌گری سبكی و فرمی ندارد. با اینهمه سبك و سیاقش پاكیزه و پیراسته است و ریخت و پاش اضافی ندارد؛ و شخصیت‌ها و حوادث داستان را ماهرانه می‌پرورد و پیش می‌برد.

بعضی‌ها این سبك و سیاق طبیعی و غریزی نویسی دولت‌آبادی را دست‌كم گرفته‌اند و به او تهمت «نقالی» زده‌اند. به نظر من این تهمت به نفع دولت‌آبادی است. چه هر نقال ماهری، همانا داستان‌سرای هنرمندی است، و طبعا هر داستان‌سرای هنرمندی، چیزی از مهارت نقالی در خود دارد و باید داشته‌باشد.

اصلاً جان و جوهر نقالی مگر چیست جز سحر بیان. جز مسحور كردن شنونده – یا خواننده – و مسحور نگاه داشتن او تا پایان نقل؟

در اواسط قرن بیستم، داستان‌نویسی غرب گرفتار بحران بود، بحران بی‌مضمونی و خوردن كفگیر به ته دیگ؛ و حتی بزرگانی چون جیمز جویس و ویلیام فاكنر ، به وسوسه یا بلكه ورطه‌ی فرمالیسم كشیده شده بودند. در ایران نیز گروهی می‌رفتند كه به رمان بی‌جان و جوهر مدرن اروپا اكتفا كنند. حتی نویسنده‌ای به توانایی چوبك، در یكی از بهترین و اخیرترین آثارش، سنگ صبور، در دام فرمالیسم افتاده بود. و یا جوانترها ابراهیم گلستان و هوشنگ گلشیری با استعداد درخشانی كه در كار داستان‌نویسی دارند، در چنین وادی لغزنده‌ای گرفتار آمده‌بودند.

محمود دولت آبادی

دولت‌آبادیبا زندگی بیشتر كار دارد تا بازی‌های سبكی و ترفندهای روشنفكر پسند. از زیسته‌های خودش می‌نویسد نه از نزیسته‌ها. از دیده‌ها می‌نویسد نه از دانسته‌ها یا خوانده‌ها یا شنیده‌ها و با آنكه به رسالت اجتماعی هنرمند، معتقد و آگاه است، ولی دست آخر آنچه به خواننده تحویل می‌دهد، داستان است نه علوم اجتماعی.

وقتی این اثر را با آثار دیگران، از جمله نفرین زمین ( به‌دلیل شباهت زمینه‌اش) مقایسه می‌كنیم، به عیان می‌بینیم كه دولت آبادی به سهم خود تكان و تكاملی به داستان‌نویسی امروز داده است.

جای خالی سلوچ بر محور ناپدید شدن سلوچ و مصائب روزمره‌ی زیست‌واره‌ی خانواده‌اش دور می‌زند. و نیز در مقیاسی وسیعتر زندگی یك روستای رو به انحطاط اواخر رژیم گذشته را تصویر می كند كه معلوم می دارد انقلاب سفید و سیاست كشاورزی‌اش، حتی به اندازه‌ی نظام ارباب و رعیتی هم كارائی ندارد و جوانان جویای كار روستا را آواره شهرهای دیگر و بویژه پایتخت می‌سازد: «داستان جای خالی سلوچ روایت دردمندانه‌ی سیر تباه‌شدگی زندگانی یك خانواده روستایی به زمین است؛ روایت زندگانی خانمانی كه در فاصله دهه‌ی 40 و 50 نمونه‌های آن‌را در گوشه و كنار سرزمین ما ایران به وفور می‌شد مشاهده كرد....و زود دانسته‌شد كه اصلاحات ارضی آن‌چنانی كه شاه معدوم به آن فخر می‌فروخت، فاقد هدف‌های مثبت و خیر خواهانه اجتماعی است و در زیر پوشش فریبكاری‌های تبلیغاتی، یكی از هدف‌های عمده‌ای كه تعقیب می‌شود همانا به چنگ آوردن نیروی كار ارزان ......است....بنابراین جای خالی سلوچ اگر توفیق حق یافته باشد، می‌خواهد گوشه‌ای از این فاجعه‌ی روستایی ایران را بیان كند. بدیهی است كه پیدایی یك اثر هنری خلق‌الساعه میسر نمی‌شود. بنابراین نگارنده كارمایه‌ی داستان جای خالی سلوچ و تاثیر عاطفی آن‌را در دهه‌ی 40 و 50 از زندگی برگرفته و از پس گذشت قریب ده‌سال (سال‌های 56 و 57) این داستان به نگارش در آمده است.» (مقدمه‌ی نویسنده – ناشر)

باری، كانون اصلی این داستان، زندگی خانواده‌ی سلوچ است. سلوچ كشاورز – مقنی – تنور مالی بوده‌است كه بر اثر فشار بیكاری و ناداری و شرمندگی نزد زن و فرزند، ناگهان غیبش می‌زند. معلوم نیست به تهران پناهنده شده‌است یا به معدنهای شاهرود، و یا در طی هجرتش، در سرمای استخوان‌سوز كویر، از پای درآمده‌است. همسرش مرگان شیرزنی كاردان و محنت كشیده و روزگار دیده، ابتدا این بی‌خبر رفتن سلوچ را اهانت‌آمیز می‌یابد و می‌كوشد با بی‌اهمیت شماری و بد و بیراه‌گویی پشت سر سلوچ، خود را از تك و تا نیاندازد. ولی گاه در لایه‌های دلش، خاطره‌ی انس و عادتی كه شباهت به عشق دارد، نسبت به شوهر فراری‌اش می‌یابد. «عشقی كهنه، زنگ‌زده، مهری آمیخته به رنج» (ص13)

بازمانده و درمانده‌ی سلوچ متشكل از مرگان است و سه فرزند: عباس كمابیش 16 – 17 ساله كه شرارت و تخسی جوانی دارد و تن به كار نمی‌دهد، و برادرش ابراو كه دو سالی از او كوچك‌تر ولی كاری تر است؛ و همواره رقابت و جنگ و جدالی هابیل‌وار بین آنها برقرار است. ممر معاش خانواده یكی قرض گرفتن است و دیگری كارهای پراكنده‌ای كه مرگان انجام می‌دهد (از جمله سفیدكاری خانه‌ها). از جالیزكاری ناچیز هرساله هم هنوز خبری نیست. عباس و ابراو هنوز نان‌آور نیستند. عباس كه سربه هواست و عاشق قمار و قاپ بازی. ابراو شاگرد علی گناو است كه اندك مكنتی دارد و حمامی. آخرین فرد خانواده هاجر است: دوازده – سیزده‌ساله، انیس و مونس و وردست مادرش.

ولی گاه در لایه‌های دلش، خاطره‌ی انس و عادتی كه شباهت به عشق دارد، نسبت به شوهر فراری‌اش می‌یابد. «عشقی كهنه، زنگ‌زده، مهری آمیخته به رنج» (ص13)
عشقی کهنه

این خانواده یك وعده غذای درست و حسابی به‌خود ندیده‌است؛ یك روز بی‌داد و دعوا و بی‌هول و حادثه نگذارنده‌است؛ و فقر غذایی یا به اصطلاح خود كتاب «زغوریت» همه را از نا و نفس انداخته‌است. خانواده‌ی سلوچ تكه زمینی در خدا «خدازمین» دارد كه اخیراً گرفتار توطئه یكی از متنفذین ده می‌شود كه می‌خواهد با ارائه آن زمین و طرح پسته‌كاری از دولت وام هنگفت و ماشین آلات كشاورزی بگیرد.

همه‌ی جالیزكاران آن قطعه زمین، به‌آسانی و ارزانی حق خود را می‌فروشند. ولی مرگان حاضر نمی‌شود. پسرانش نافرمانی می‌كنند و سهم خودشان را جداگانه و خودسرانه می‌فروشند. مرگان در همان یك وجب خاكی كه برای خودش باقی مانده است، مقاومت می‌كند و روزی كه قرار است تراكتور بیاید و همه‌ی «خدازمین» را شخم بزند و میخ مالكیت میرزا حسن و شركایش را بكوبد، قبرگونه‌ای می‌سازد و در آنجا سنگر می‌گیرد. راننده‌ی تراكتور كسی جز ابراو، پسر دوم مرگان نیست كه با مادرش درافتاده‌است و معتقد است مادرش از سر لجاجت در زمین خودش بست نشسته‌است. و «به غرور جوانی بانگ بر مادر می‌زند» و با خشم و خروش می‌خواهد او را زیر تراكتور بگیرد. این صحنه و سپس پشیمانی و آشتی بی‌زبانانه‌ی ابراو با مادر از صحنه‌های خوب و خوش تصویر كتاب است.

از ماجراهای رقت‌انگیز دیگر كتاب، شوهر دادن زوركی هاجر خردسال است به علی گناو، كه سی چهل سالی از او بزرگتر است. آن هم بعنوان زن دوم. مصائب یكایك خانواده و خود مرگان پایان ناپذیر است. عباس كه یك چند به شترچرانی می‌پردازد، برای جداكردن یك شتر مست از شتر دیگر، خشونت بیش از حد به كار می‌برد، و شتر مست بی‌مهار را دیوانه می‌كند و به‌جان خودش می‌اندازد. و این یكی از پرهیجان‌ترین صحنه‌های كتاب است. شتر مست سر و روی عباس را می‌جود و می‌رود كه او را در زیر سینه‌ی پركینه‌ی خود به زمین بمالد و استخوان‌هایش را نرم كند؛ و عباس در حین فرار، با كاردی كه به‌همراه دارد زخم‌های سطحی به شتر كینه‌توز می‌زند و سرانجام نجات خود را در پریدن به درون یك چاه متروك می‌یابد و بر اثر هول و هراس و ضرب و تكان‌هایی كه بر او وارد می‌شود، یك‌شبه «پیر می‌شود. موهایش یك‌دست سپید و زبانش تا مدت‌ها لال می‌ماند. و از آنهمه شور و شیطنت، جسم و روحی رنجور، وبال گردن مادر باقی می‌ماند.

زبان و بیان دولت‌آبادی، تصویرها، تعبیرها و توصیف‌هایش، چنانكه گفته‌شد، نافذ و نفس‌گیر است. گفت و گوها به فارسی عادی (و نه شكسته)، گاه همراه با تعبیرات و كلمات محلی انجام می‌گیرد. و حرف هركس به تمام و كمال به اندازه‌ی دهان اوست، نثر روایت و توصیف‌های داستان در كمال سلامت و استواری است. آری بعد از هزار سال كه از تاریخ بیهقی می‌گذرد، نویسنده دیگری، هم از آن نواحی، از خراسان بزرگ، مهد زبان دری، با پدیدآوردن چنین آثاری كمر به پیراسته‌تر و پرورده‌تر ساختن زبان فارسی بسته است. با توجه به پرخوانندگی و پر حجمی آثار دولت آبادی – از جمله كلیدر ده جلدی – خدمت او به‌زبان فارسی ابعاد وسیع‌تری به خود می‌گیرد.

تشبیهات و توصیفات و تعبیرات تازه‌ای كه ستون فقرات هنر نویسندگی دولت‌آبادی را تشكیل می‌دهد در جای خالی سلوچ فراوان است. برای نمونه چند فقره از تشبهات او نقل می‌شود:

  1. - نومیدی مثل شب پیش می‌آمد (ص25).
  2. - شاید برای همین چنان محكم روی زمین نشسته‌بود. افعی روی گنج...این بود كه مثل سندان روی زمین نشسته‌بود (ص78).
  3. - مسلم، پسر پیر و درشت استخوان حاج سالم، همیشه هم‌پای پدر بود. حاج سالم هم به پسر دیوانه‌ی خود، چون پیرهن ژنده‌ی تنش خو گرفته بود....با بگومگوهای مكرر میان كوچه‌های زمینج براه می‌افتادند.....این جرو بحث‌ها، پلاس زندگانی آنها بود كه بر آن راه می‌رقتند(ص102).
  4. - زمستان می‌گذشت. زمستان كند و آرام. قاطری پاها در باتلاق گیر كرده...بام‌های گلی گنبدی...اشترانی زیربار...[دانه‌های برف] پرهای كبوتر...برف همان زر بود كه می‌بارید. هر پر برف هزار دانه‌ی گندم بود، یك هندوانه بود. یك مشت زیره بود. چهل گل غوزه. نه تنها برای مردم زمینج، كه برای همه‌ی اهل بیابان، برف نان بود، نان بود كه می‌بارید (ص119).
  5. - رقیه [هووی همیشه بیمار هاجر] مثل پیرهنی چرك‌مرده لای در ایستاده بود و با چشم‌های مرده‌اش به آنها نگاه می‌كرد. نگاهی كه مثل سیم، از مغز استخوان‌ها می‌گذشت (ص298).
  6. - [كربلایی دوشنبه] سوزشی روی قلب چرمی خود حس می‌كرد (ص382).
  7. - [رقیه] سرفه می‌كرد، می‌نالید، دشنام می‌داد و خودش را مثل زالویی روی خاك می‌خیزاند (ص324).
  8. ژرف‌كاوی، باریك‌بینی و «زندگی‌شناسی» نویسنده در تعبیرات بكر و بدیع او نیز آشكار است.
  9. - این فقط یك عادت بود كه مشكل را با بزرگ‌ترها در میان بگذاری (ص26).
  10. - خلاشه‌های خشك. تارهایی اینجا و آنجا تا وزش باد را مرموز‌تر كنند (ص29).
  11. - هیچ جنبنده‌ای نبود تا او پندار خود را از سلوچ به آن بدهد (ص30).
  12. - تنش آستری از سرما به خود گرفته‌بود (ص31).
  13. - با زبان درازی مردی كه نان به خانه می‌آورد، صدایش را بلند كرد (ص66).
  14. - از سوراخ سمبه‌هایی كه تنها مادران خانه به‌آن آشنایند، دو سه‌جور علف خشك بیرون آورد (ص72).
  15. - زیر تاق گهواره‌ای اتاق، شب دو چندان سیاه بود (ص94).
  16. -        ....
زیبا

اما تصویرها و توصیف‌های خوب سراسر كتاب را آكنده است، و از بس زیاد است نمونه نمی‌توان داد: توصیف‌های مربوط به خانه و خانواده‌ی مرگان و خود او، جدال و رقابت‌ هابیلی – قابیلی عباس و ابراو، توصیف‌های مربوط به صحنه‌های مختلف شوهر دادن هاجر و بزرگ كردن او، گیردادهای حاج سالم و پسرش مسلم، توصیف آن برف سنگین، ماوقع بین سردار و مرگان، ماجرای عباس با شتر بدكینه، و غیره كه در سراسر اثر موج می‌زند. بویژه كه در جامه‌ی نثری پاكیزه و استوار ارائه می‌شود.

آثار دولت‌آبادی سزاوار نقد و پژوهش‌هایی است عمیق و از سر صبر و حوصله، و نه اینگونه قلم‌انداز؛ قلمش روان باد.


برگرفته از كتاب به‌نگار – به كوشش علی ده‌باشی

تهیه برای تبیان : مریم امامی ، تنظیم برای تبیان : زهره سمیعی