حتی خورشید هم بخش تاریکی دارد
نیم نگاهی به فلسفهی آثار آلبر کامو
«اگر بگوییم که هیچ چیز معنی ندارد، باید نتیجه بگیریم که جهان بیهوده و مهمل است. اما آیا واقعا هیچ چیز معنایی ندارد؟ من هیچگاه معتقد به چنین چیزی نبودهام.»
- آلبر کامو
کامو در سال 1913 از مادری اسپانیایی در الجزایر متولد شد. در یکسالگی پدرش را که برزگری فرانسوی بود از دست داد ؛ مرگ پدر دوران کودکی و نوجوانی توام با فقر و سختی را برایش به ارمغان آورد و شاید همین هم انگیزهای شد تا همواره نگاهی مهرورزانه به طبقهی فرودست جامعه داشته باشد. آلبر کامو در سال 1935 از دانشگاه الجزایر در رشتهی فلسفه فارغالتحصیل شد.
دیدگاههای فلسفیاش بر نگارش داستانها و نمایشنامههایش تاثیر زیادی گذاشت؛ و عمق و غنای خاصی به آنها بخشید. او را به همراه سارتر جزو اولینها و در حقیقت پیشگامان مکتب اگزیستانسیالیم ادبی میدانند و اگرچه کامو همواره از این برچسب روگردان بودهاست و از اینکه نام او و سارتر کنار یکدیگر قرار گرفته، اظهار حیرت نموده است، اما واقعیت این است که دغدغهی پرداختن به مفهوم «حیات و هستی» و دلمشغولی او به «رنج تنهایی و پوچی انسان»، همواره با او بود.
در کتاب مکاتب ادبی، رضا سید حسینی ضمن اشاره به نزدیکی دیدگاه آثار کامو و سارتر از منظر اگزیستانسیالیستی به این نکته نیز اشاره میکند که تفاوت این دو در نگاه انساندوستانهی کامو به فلسفهی حیات انسان است. (1)
- «.... در هجده سالگی وقتی که از زندگی راحت بیرون آمدم با فقر آشنا شدم. برای امرار معاش به حرفههای متعدد دست زدم و موفقیتم هم بد نبود. اما آنچه بیشتر از همه فکر مرا مشغول میکرد، محکومیت به مرگ بود. میخواستم با آن جغد حنایی حسابم را تسویه کنم. در نتیجه وارد گود سیاست شدم. مسئله این بود که نمیخواستم طاعون زده باشم...» ( 2)
هرچند که برخی منتقدین کامو را نویسندهای بدبین و پوچگرا میدانند اما، دیدگاه واقعی کامو به زندگی این نبود. او در همهی آثارش رگههای بسیار پر رنگی از زیبایی شناختی و امید را با توصیفاتی که از طبیعت و عشق میکند به تصویر میکشد چنانکه بارها اعتراف نمودهاست که نمیتواند به ادبیاتی بیامید – شاید آنچنان که کافکا بود – وابسته باشد و همین جنبه هم او را از اگزیستانسیالیستها مجزا میکند چرا که آنها به پوچ بودن حیات و بیهودگی ،عشق و شادی معتقد هستند در حالیکه کامو تنها راه نجات بشر را عشق میداند و تلاش میکند به جستجوی راهی برای رهایی بپردازد تا با کمک آن دریچهای برای تفکری نو بگشاید.
- «کامو هرگونه قصدی را در ساختن یک فلسفهی پوچ انکار میکند؛ بلکه در کار بررسی یک حساسیت است و میکوشد چیزی را وصف کند که به باور او بیماری روحی ویژهی روزگار ماست.» (3 )
در افسانهی سیزیف که بر گرفته از اساطیر یونانی است او به توصیف قهرمانی میپردازد که محکوم به غلتاندن سنگی تا بالای کوه است و این کار را در حالی انجام میدهد که میداند هیچ انتها و پایانی در انتظارش نیست با این همه در انجام آن احساس رضایت مندی و خشنودی میکند. در همین کتاب کامو مینویسد: «همینجاست که من درمییابم امید نه تنها نمیتواند برای همیشه دوری گزیند بلکه میتواند به کسانی که در پی رهانیدن خود از بند آن هستند نیز یورش ببرد.» در مقدمهی همین اثر – افسانهی سیزیف - کامو به این مطلب اشاره میکند که «پوچ را تا به امروز همچون سرانجام کار پنداشتهاند، اما این کندوکاو آنرا به منزلهی آغاز حرکت انگاشته است.»(4)
کامو این پوچی را در رمان کوتاه بیگانه در بیگانگی و بیخویشتنی «مورسو» با خود بیان میکند. این بیگانگی و مهجوری حتی در لحن مورسو که راوی داستان است موج میزند، انسانی سرگشته، بیآرزو و تهی از هر هدفی؛ و یا در شخصیتهای نمایشنامهی «سوء تفاهم» که این بیگانگی و پوچی در درون همهی آنها به نوعی نمادینه شده است.
- « ...این اتاق برای این ساخته شده است که مردم در آن بخوابند؛ و این دنیا برای آنکه مردم در آن بمیرند.»(5)
علیرغم آنچه به نظر میرسد کامو با شخصیتهای داستانهایش هم داستان نیست اگرچه بنا به گفته خود - به جهت اینکه خالق آنهاست - با آنها اندکی احساس مهر ورزی میکند؛ اما او در آثارش نشان میدهد که انسان و جهان هریک به خودی خود پوچ نیستند، بلکه این پوچی در همزیستی این دو با هم نهفته است زیرا او معتقد است که چیزهایی در جهان وجود دارند که باعث تباهی و سقوط هستند.
در نمایشنامهی سوء تفاهم در صحنهی چهارم از پردهی سوم و در حقیقت در صحنهی آخر؛ آنجا که ماریا پس از دریافتن حقیقت مرگ ژان و سرنوشتی که برایش رقم خورده است تنها و مستاصل خداوند را به کمک میطلبد و روی بر خاک میساید؛ پیرمرد خدمتکار سر میرسد و میپرسد : «مرا صدا کردید؟» ماریا میگوید: «آه! نمیدانم! اما باشد، مرا کمک کنید. چون من احتیاج دارم که کسی کمکم کند. رحم کنید و کمک کردن به مرا بپذیرید.» پیرمرد میگوید : «نه! » و پرده میافتد.
و این همان مفهوم جملهایست که در چند سطر قبل از آن مارتا میگوید : « خوشبختی این است که آدم به جای سنگ گرفته شود، تنها خوشبختی حقیقی. مثل سنگ عمل کنید، در مقابل تمام فریادها کر باشید و هرگاه وقتش شد به سنگ بپیوندید.»( 6)
با اینهمه کامو در مقدمهای که بر رمان بیگانه نوشته میآورد : « قهرمان کتاب محکوم میشود. زیرا در بازی همگانی شرکت نمیکند. بدین معنی او با جامعهای که در آن میزید بیگانه است. در حاشیه، در کنارهی زندگی خصوصی، منزوی، و لذتجویانه پرسه میزند....» به این ترتیب او راز نابودی مورسو را در تسلیم شدن و فقط تسلیم شدن او به این پوچی و بیهدفی و بیمعنایی در زندگی میداند. هرچند که راز این تسلیم شدن نیز در راستی و صداقت مورسو نهفته است که در نهایت جانش را بر سر این سر راستی میگذارد.
این دوآلیتی و انگارههای به ظاهر ناهمگون در دیدگاههای کامو در اغلب آثارش دیده میشود؛ دوگانگی که ناشی از این دیدگاه فلسفی است که : «هیچ چیز قطعی وجود ندارد» کامو دربارهی این نوع نگاه خود به هستی در مصاحبهای که با هفتهنامه ادبی les nouvells litteraires در سال 1951داشته است میگوید : «بیان خوب همیشه جنبهای دوگانه دارد و این معنی را یونان به ما میآموزد...و ما مردم جنوب خوب میدانیم که حتی خورشید هم بخش تاریکی دارد.»( 7)
کامو خالق آثار فراوانی در زمینه داستان کوتاه – رمان - نمایشنامه – نمایشنامههای اقتباس شده و مقالات فلسفی بود. بیگانه 1942 – سوء تفاهم 1944 – گالیگولا 1944 – طاعون1947 – افسانهی سیزیف - سقوط1956 – تبعید و پادشاهی1957 و..از جمله آثار او هستند. او در سن 44سالگی موفق به دریافت جایزه ادبی نوبل ِ 1957شد. و بعد در حالیکه مشغول نوشتن رمان «مرد اول» بود در 4 ژانویه1960بر اثر سانحه تصادف در گذشت.
پی نوشت ها :
1- (مکاتب ادبی – رضا سید حسینی - جلد دوم – صفحهی 989 – 1385)
2- (قسمتی از فصل اعترافات «تارو» از رمان طاعون)
3- (مقدمهی ژرمن بره و کارلوس لینز بر رمان بیگانه – ترجمهی امیرجلال الدین اعلم)
4- (افسانهی سیزیف – آلبرکامو – ترجمهی محمد سلطانیه – انتشارات جامی)
5- (نمایشنامهی سوء تفاهم – آلبر کامو – ترجمهی جلال آل احمد – صفحهی 89)
6- (نمایشنامهی سوءتفاهم – صفحهی 117)
7- (تعهد کامو – مجموعهی مقالات – نشر آگاه)
فرشته نوبخت
تهیه برای تبیان : مریم امامی ، تنظیم برای تبیان : زهره سمیعی