تبیان، دستیار زندگی
چنین نیست كه معشوق‌، كبوتری باشد، مثلاً در چنگال باز یا عقاب‌. آن‌ها از یك جنس‌اند و با هم پرواز می‌كنند. ...
بازدید :
زمان تقریبی مطالعه :

کاش این عشق از سرم برود

3 غزل از نجمه زارع به همراه نقد «محمد کاظم کاظمی»

احساس

خبر به دورترین نقطه‌ی جهان برسد
نخواست او به من خسته ـ بی‌گمان ـ برسد
شکنجه بیشتر از این‌؟ که پیش چشم خودت‌
کسی که سهم تو باشد، به دیگران برسد
چه می‌کنی‌، اگر او را که خواستی یک عمر

به راحتی کسی از راه ناگهان برسد...

رها کنی‌، برود، از دلت جدا باشد
به آن‌که دوست‌تَرَش داشته‌، به آن برسد
رها کنی‌، بروند و دو تا پرنده شوند
خبر به دورترین نقطه‌ی جهان برسد
گلایه‌ای نکنی‌، بغض خویش را بخوری‌
که هق‌هق تو مبادا به گوششان برسد
خدا کند که‌... نه‌! نفرین نمی‌کنم‌، نکند
به او، که عاشق او بوده‌ام‌، زیان برسد
خدا کند فقط این عشق از سرم برود
خدا کند که فقط زود آن زمان برسد

این غزل را من باری در جایی دیدم و آن‌قدر برایم متمایز و برجسته به نظر آمد كه مطلعش را بیشتر و پیشتر از نام شاعرش به خاطر سپردم‌. باری در میان جمعی از دوستان‌، خبر درگذشت نابهنگام «نجمه زارع‌» را شنیدم‌، ولی این خبر آن‌گاه برایم تكان‌دهنده شد كه توأم شد با این تكمله كه: سرایندة غزل «خبر به دورترین نقطة جهان برسد».

باری‌، این غزل از روان‌شاد نجمه زارع‌، آتشفشانی از عواطف است‌، ولی نه با فورانی یك‌دم‌، بل‌كه پیوسته و متوالی كه در طول غزل امتداد می‌یابد و دم به دم قوی‌تر می‌شود.

شایسته است كه پیش از بحث دربارة دیگر جوانب این شعر، نگاهی به ساختار معنایی‌اش بیفكنیم و بنگریم كه در این ساحت‌، چه بدایعی در آن می‌توان یافت‌.

این غزل‌، عاشقانه است‌؛ ولی یك عاشقانة خاص و عینی‌. یعنی از آن دسته شعرهایی نیست كه در آن‌ها فقط كلیّاتی از مفاهیم عاشقانه مطرح می‌شود و با یك اظهار محبت كلّی خاتمه می‌یابد. در این‌جا شاعر یك حالت خاصّ عاشقانه را ترسیم كرده‌است‌، چیزی كه اكنون به «عشق مثلّث‌» شهرت یافته و البته از دستاویزهای غالب اصحاب سینما در عصر حاضر است‌.

البته این مفهوم در شعر كهن ما نیز بی‌سابقه نیست‌. در مجموع هرجا كه پای «رقیب‌» به میان می‌آید، به نوعی عشق مثلث در كار است‌. ولی تفاوت اصلی در این میان‌، این است كه رقیب در شعر قدیم ما غالباً كلّی و حتی قدری اغراق‌آمیز به نظر می‌رسد. او همیشه آدمی است بدجنس و بدذات كه هیچ‌گاه نیز از‌هالة ابهام به‌در نمی‌آید و هیچ توصیف دیگری جز همین كه معشوق را از چنگ عاشق می‌رباید، از او نمی‌یابیم‌. از این گذشته‌، احساس عاشق نسبت به او معلوم است كه تنفّر است‌، ولی احساس خود معشوق نسبت به رقیب به خوبی ترسیم نمی‌شود. گویا معشوق متاعی است كه در میان عاشق و رقیب مبادله و یا بر سر آن جنگ و دعوا می‌شود. حتی درست‌تر بگوییم‌، نقش رقیب در این شعرها پررنگ‌تر از خود معشوق است‌. معشوق در این‌جا آدمی است بی‌اختیار، ناپایدار و دهان‌بین‌.

غم

ولی در این شعر از نجمه زارع‌، رقیب یك انسان معمولی است‌، كسی همانند خود عاشق‌، و حتی شاید از خود او برای آن معشوق شایسته‌تر است‌، چنان كه معشوق او را از شاعر بیشتر دوست می‌دارد «به آن كه دوست‌ترش داشته‌، به آن برسد». از سویی دیگر، شاعر با همة شكنجه‌ای كه احساس كرده است‌، باز هم آنان را دو پرنده می‌داند. چنین نیست كه معشوق‌، كبوتری باشد، مثلاً در چنگال باز یا عقاب‌. آن‌ها از یك جنس‌اند و با هم پرواز می‌كنند. به واقع این‌جا انتخاب معشوق در كار است‌، نه آدم‌ربایی رقیب‌. چنین است كه شعر، بسیار صادقانه و طبیعی می‌نماید، نه تصنّعی و اغراق‌آمیز.

این رفتار صادقانه و طبیعی‌، در كل‌ّ شعر موج می‌زند. به واقع هیچ‌یك از این سه تن‌، از دایرة انسان‌های معقول و معمولی محیط ما بیرون نمی‌شوند. نمی‌دانم این توصیف را دربارة نمایشنامه‌های شكسپیر در كجا خواندم كه در آن‌ها، انسان‌ها هیچ‌گاه از قالب انسان‌های طبیعی بیرون نمی‌شوند و رفتارهایشان نیز هیچ‌گاه خارق‌العاده نیست‌. به همین سبب‌، خوانندة این آثار، می‌تواند ماجرا را كاملاً واقعی پنداشته و حتی این وقایع را با زندگی خود نیز مقایسه كند؛ و این چیزی است كه مثلاً در آثار ویكتور هوگو نیست‌، چون در آن‌جا غالب قهرمانان‌، آدمهایی غیرمعمول‌اند با رفتارهایی خارق‌العاده‌.

باری‌، هیچ‌یك از این سه ضلع مثلث در این شعر رفتار یا شخصیتی اغراق‌آمیز ندارد. شاعر با این‌كه این رویداد را همانند یك شكنجه تلقی می‌كند، می‌پذیرد كه بالاخره محبت میان آن دو ضلع دیگر بیشتر بوده است‌. و باز او با وجود این شكنجه‌، آن‌قدر خویشتن‌دار هست كه نخواهد حتی هق‌هق او را بشنوند. اما با این خویشتن‌داری‌، گاهی هوای نفرین می‌كند و باز محبتی كه دارد مانع این‌كار می‌شود. به واقع در این‌جا او را درگیر دو حس‌ّ متضاد می‌یابیم كه هیچ‌یك بر دیگری غلبه نمی‌یابد و این‌، از لطایف این غزل است‌.

به واقع این غزل برخوردار از یك احساس ساده و یكنواخت نیست‌، بل‌كه تركیبی از احساس‌های گوناگون و گاه متضاد را در خود دارد و حفظ چنین حالتی در یك شعر، بسیار سهل نیست‌.

این زیر و رو شدن و تغییر احساس در بیت‌های متوالی‌، به غزل تنوّع و كششی دل‌پذیر داده است‌. شعر از توصیف رنج و حسرت شروع می‌شود، به بغض و گلایه می‌رسد و تا سرحدّ نفرین پیش می‌رود، ولی این احساس دوباره به دوستی برگشت می‌كند و در نهایت به یأسی امیدوارانه می‌رسد. شاعر چون نمی‌تواند این تضاد احساسی را تحمل كند، در نهایت آرزومند فراموش كردن این ماجرا می‌شود و بی‌صبرانه آن‌روز را انتظار می‌كشد.

این‌جا نیز سخن شاعر طبیعی و بر مبنای عواطف عموم انسان‌هاست‌. او یك قهرمان نیست تا بخواهد همة عمر را با آن عشق‌ِ سوخته سر كند. از آن‌طرف هم چنان ضعیف نیست كه آرزوی مرگ كند و تیشه بر سر خویش بزند. او همانند بسیاری از كسانی كه از وصالی نومید شده‌اند، آرزومند فراموش كردن این ماجرا و ادامة یك زندگی طبیعی است‌.

این تضاد ظریف را ملاحظه كنید. شاعر در جایی می‌گوید «كسی كه سهم تو باشد به دیگران برسد»، یعنی معشوق را از آن‌ِ خود می‌داند، در حالی‌كه در جایی دیگر اعتراف كرده است كه «به آن‌كه دوست‌ترش داشته‌، به آن برسد». گویا شاعر با وقوف به این حقیقت‌، باز هم معشوق را سهم خود می‌داند و این نیز از خصایل انسان‌هاست كه در این امور، به آسانی تسلیم یك رویداد منطقی نمی‌شوند.

احساس

ویژگی‌هایی كه تاكنون برشمردیم‌، قوّت نفوذ این غزل را افزایش داده است‌. شعر حكایت یك انسان واقعی است نه یك قهرمان‌، پس می‌تواند همة انسان‌های واقعی را به كار آید و پناهگاه عاطفی‌شان در لحظاتی باشد كه چنین حالتی را تجربه می‌كنند. واقعیت این است كه بیشتر مردم امروز، از جنس لیلی و مجنون و شیرین و فرهاد نیستند. از جنس كسانی‌اند كه در این غزل توصیف شده‌اند. پس این هم‌ذات‌پنداری (اگر اصطلاح را درست به كار برده باشم‌) بهتر صورت می‌پذیرد.

می‌پذیرم كه این حالت‌، این عشق مثلث‌، یك حالت خاص است و به همین لحاظ، ممكن است شعر فقط برای كسانی كاربرد خاص عاطفی یابد كه چنین ماجرایی داشته‌اند. طبعاً ما در اینجا با یك محدودیت حوزة كاربرد شعر روبه‌روییم‌، ولی از جانبی دیگر، در این موقعیت خاص‌، شعر قدرت نفوذ بسیاری می‌یابد، چون توصیفی عینی و دقیق دارد.

خوب است قضیه را با مثالی دیگر روشن كنم‌. تصویر «مرگ‌» در غالب شعرهای ما كلّی و عام است‌، یعنی مرثیه‌های ما، غالباً به درد همة آنانی كه كسی را از دست داده‌اند، می‌خورند. ولی اگر شاعری نوع خاصی از مرگ (مثلاً مرگ بر اثر تصادف در یك بزرگراه‌) را توصیف كند، این شعرش محدودیت حوزة كاربرد خواهد داشت و فقط كسانی را به كار می‌آید كه با چنان مرگی روبه‌رو شده‌اند. ولی در عوض برای همان گروه از عزاداران‌، بسیار ملموس و تأثیرگذار است‌. به واقع اینجا دامنة كاربرد كمتر، ولی قوت نفوذ بیشتر می‌شود.

در این غزل‌، آشكارا، عاطفه بر دیگر عناصر شعر غلبه دارد. شعر گاه فاقد هر تصویری است و نیز از هنرمندی‌های زبانی و موسیقیایی بهرة چندانی ندارد و حتی گاه مختصر خللی از این جهات می‌یابد، چنان‌كه در اینجا ما ناچاریم «ا» كلمة «این‌» را در تلفظ محسوب داریم‌، در حالی‌كه بهتر بود در «از» ادغام شود و به صورت «ازین‌» خوانده شود:

شكنجه بیشتر از این‌؟ كه پیش چشم خودت‌

كسی كه سهم تو باشد، به دیگران برسد

ولی با این‌همه‌، شعر را از نظر ساختار، استوار می‌یابیم و برخوردار از ریزه‌كاری‌های بلاغی‌. مطلع شعر بسیار تكان‌دهنده است‌، مخصوصاً مصراع اول‌. با این مصراع‌، شاعر روایت را از نیمه آغاز می‌كند. سپس آن‌چه را از نظر زمانی پیش از آن اتفاق افتاده است‌، در بیت‌های بعد می‌آورد. این مصراع‌، باری دیگر در موقعیت طبیعی خودش در بستر روایت تكرار می‌شود و این هم یك تكرار زیباست‌، چون ما همیشه عادت كرده‌ایم كه مصراع مطلع را در پایان شعر بشنویم (یعنی همان ردّالمطلع كه از صنایع كهن شعر فارسی است و البته در غزل امروز هم به نوعی احیا شده است‌.) ولی این‌جا این ردّالمطلع در بیتی غیر از مقطع اتفاق می‌افتد و این خالی از لطفی نیست‌.

شعر روایی است‌، ولی این روایت به كمك توصیف واقعی رخدادها پیش نمی‌رود، بل‌كه به كمك بیان احساسات شاعر پیش می‌رود. در واقع شاعر با شرح گام به گام احساسش‌، داستان را نیز به صورت غیرمستقیم پیش می‌برد. این دقیقاً برخلاف روشی است كه مثلاً وحشی بافقی در مسمط معروف «دوستان شرح پریشانی من گوش كنید» در پیش گرفته است‌. درون‌مایة هر دو شعر، شبیه هم است‌، ولی در آن‌جا روایت كاملاً خطی و سنتی است و حتی گاهی كسل‌كننده‌، با مقدمه و مؤخره‌ای كاملاً كلیشه‌ای‌.

تنها

و باز نكتة دیگر در غزل نجمه زارع‌، این است كه شاعر زمان گذشته را روایت می‌كند، ولی فعل‌ها همه مربوط به آینده‌اند و این هم خالی از غرابتی نیست‌.

و بالاخره این شعر، از یك خاصیت مهم بلاغی برخوردار است‌، حسن مطلع و در عین حال‌، اوج گرفتن لحظه به لحظة شعر. بسیاری شعرها حسن مطلع دارند و گاه به واسطة همان مطلع خویش مشهور می‌شوند، همانند غزل «آمدی جانم به قربانت ولی حالا چرا؟» از مرحوم شهریار. ولی به تدریج‌، همانند شعله‌ای روی به خاموشی می‌گذارند. ولی در غزل زارع‌، با آن‌كه مطلع برجسته است‌، اوج عاطفی غزل‌، در اواخر آن است‌. بیت‌ها همانند پتك‌هایی‌اند كه هربار محكم‌تر كوبیده می‌شوند.

كلام آخر این‌كه ما البته هیچ‌گاه نمی‌توانیم مدعی شویم كه شاعر از یك تجربة واقعی زندگی خویش سخن می‌گوید. چه‌بسا كه شعر هیچ زمینة تجربی در شاعرش نداشته است‌، ولی مهم این است كه او توانسته است این حالت را درست دریابد و درست توصیف كند و همة احساسات متضاد حاصل از آن را به تصویر بكشد. این برای ما مهم است و آموزنده‌.

دو غزل دیگر ازین شاعر توانمند را بخوانید .

طلوع کن امشب برای من

خورشیدِ پشتِ پنجره‌ی پلک‌های من
من خسته‌ام! طلوع کن امشب برای من
می‌ریزم آن‌چه هست برایم به پای تو
حالا بریز هستی خود را به پای من
وقتی تو دل‌خوشی، همه‌ی شهر دل‌خوشند
خوش باش هم به جای خودت هم به جای من
تو انعکاس من شده‌ای... کوه‌ها هنوز
تکرار می‌کنند تو را در صدای من
آهسته‌تر! که عشق تو جُرم است، هیچ‌کس
در شهر نیست باخبر از ماجرای من
شاید که ای غریبه تو همزاد با منی
من... تو... چه‌قدر مثل تو هستم! خدای من!
خورشید

تو دلت را جای‌من بگذار ،شاعرمی‌شود

غم که می‌آید در و دیوار شاعر می‌شود
در تو زندانی‌ترین رفتار شاعر می‌شود
می‌نشینی چند تمرین ریاضی حل کنی
خط کش و نقاله و پرگار شاعر می‌شود
تا چه حد این حرف‌ها را می‌توانی حس کنی
حس کنی دارد دلم بسیار شاعر می‌شود
باز می‌پرسی چه‌طور اینگونه شاعر شد دلت
تو دلت را جای من بگذار شاعر می‌شود
تا زمانی با توام انگار شاعر نیستم
از تو تا دورم دلم انگار شاعر می‌شود
گرچه می‌دانم نمی‌دانی چه دارم می‌کشم
از تو می‌گوید دلم هر بار شاعر می‌شود

تهیه برای تبیان : مریم امامی ، تنظیم برای تبیان : زهره سمیعی