تبیان، دستیار زندگی
در آنجا که قبرها چون کوهند مردمان به گودالهای می مانند . بومیان تودار و مرموز و خاموشند و سخنانشان مانند پلهای سست و لرزانی است که بر روی وجود حقیقی ایشان بسته باشند. ....
بازدید :
زمان تقریبی مطالعه :

داستان خدای مهربان(2)

قسمت اول

قسمت دوم

آزادی

و قصه را آغاز کردم:

- روزگاری که در روسیه جنوبی برای آزادی می جنگیدند...

اوالد گفت: ببخشید، چگونه می توان این معنی را دریافت؟ آیا ملت میخواست از فرمان تزار سربپیچد؟ این نکته نه با آنچه من از روسیه می دانم مطابقت می کند و نه با قصه هائی که شما پیش از این گفته اید. و اگر چنین باشد برای من خوشتر آنست که قصه ی شما را نشنوم زیرا به تصوری که از آن سرزمین در ذهن دارم دل بسته ام و نمی خواهم که در آن تصرفی روا دارم.

من لبخند زدم وبه او اطمینان دادم:

پانهای لهستانی (راست است که میبایستی قصه را از اینجا آغاز کرده باشم) در روسیه جنوبی و آن صحراهای بایر و بی سروصدا که اوکراین نام دارد فرمانروا بودند، و فرمانروایان ستمکاری بودند.

ستمکاری ایشان ولئامت جهودانی که کلید کلیساها را نیز در دست داشتند و عیسویان را هم بی پول به کلیسا راه نمی دادند ملت جوان اطراف کیف و بالای دنپیر را فرسوده و اندیشناک کرده بود. خود شهر مقدس کیف که چهارصد کلیسای آن نخستین بار قصه ی روسیه را به دنیا گفته بود هر دم بیشتر در خود فرو می رفت و آتش مانند اندیشه های جنون آمیز ناگهانی، از خانه های آن زبانه می کشید و از پس آتش سوزی شب عمیق تر از پیش می شد. ملت در صحرا درست نمی دانست چه بر سرش می آید و پیران شبانگاه در اثر اضطرابی عجیب از کلبه های خود بیرون می آمدند و با سکوت آسمانی بلند را که جاودانه آرام بود می نگریستند. در آنجا که قبرها چون کوهند مردمان به گودالهای می مانند . بومیان تودار و مرموز و خاموشند و سخنانشان مانند پلهای سست و لرزانی است که بر روی وجود حقیقی ایشان بسته باشند.

گاهی پرندگان تیره ای از بلندی ها  بر می خیزند و گاهی نغمه های وحشیانه ای بر این مردمان تیره دل نازل می شود و در عمق وجود ایشان ناپدیدمی گردد همچنانکه پرندگان در آسمان ناپدید می شوند. از هر سو همه چیز بی پایان می نماید. خانه ها نیز در این بی پایانی پناهی نیستند زیرا پنجره های کوچک آنها از وسعت طبیعت پر شده است. فقط در گوشه های تاریک اطاق ها شمایلهای کهنه مانند سنگهای مسافت شمار که در راه خدا نهاده باشند بر پای ایستاده اند و دو قاب آنها برق روشنی کوچکی میدرخشد، مانند کودکی که در شبی پرستاره گم شده باشد. این شمایلها تنها نقطه ثابت و تنها نشان ایمنی در کنار راه است و هیچ خانه ای بی آنها نمی توانند برپا باشد. همیشه آنجا بساختن شمایلهای تازه احتیاج دارند زیرا که یا بعضی از آنها را کهنگی و کرم خوردگی از استفاده می اندازد. یا کسی عروسی می کند یا خانه تازه ای می سازند، یا کسی مانند «ابراهام پیر» می میرد و وصیت می کند که شمایل حضرت نیکلا را در دستش بگذارند و دفنش کنند شاید به این منظور که بتواند اولیا را که در آسمانند با آن شمایل بسنجد و زودتر آن را که بیشتر می تابند از آن میان بشناسد...

به این طریق« پیرآ کیمویچ » که در واقع پیشه اش کفش دوزی بوده است گاهی هم شمایل می سازد. از هر کار که خسته شد 3 بار به خود علامت صلیب می کشد و بکار دیگری می پردازد و با ایمان واحدی می دوزد  و می کوبد و رنگ آمیزی می کند. اکنون بسیار پیر است اما هنوز دلیر مانده است.

در کفش دوزی پشتش را خم می کند و در نقاشی راست نگه می دارد و با این شیوه توانسته است درستی اندام خود را حفظ کند و میان شانه ها و کمر خود تعادلی نگهدارد.

قسمت بزرگ زندگی خود را در تنهائی گذرانیده و هرگز در غوغائی که زنش آکولینا از بچه آوردن به راه انداخته و منتهی به  مرگ و عروسی فرزندان بوده کوچکترین دخالتی نکرده است.

فقط در هفتاد سالگی با کسانی که در خانه اش مانده بودند رابطه پیدا کرد و اکنون کم کم وجود ایشان را متوجه شده است. از اهل خانه اش یکی آکولینا زن اوست که مؤدب و بی زبان است و یکی دختر زشتی که که کم کم سالخورده می شود. دیگر آلیوشا پسری که آخرین فرزند اوست و اکنون 17 سال بیشتر ندارد. پیر خواست باین پسر نقاشی بیاموزد زیرا می دید که خودش دیگر نمی تواند همه سفارشهای مشتریان را انجام بدهد.

کفش دوز

اما زود از این تعلیم چشم پوشید زیرا آلیوشا صورت حضرت مریم را کشیده بود و این صورت آن قدر از نمونه جدی و اصلی دور بود که بیشتر بصورت ماریان دختر« کولوبی تنکوی» قزاق شباهت داشت – یعنی چیزی که جنبه تقدس آن بسیار کم بود – و پپر پیر ،پس از آنکه چند بار به خود علامت صلیب کشید نقش آن پرده ی توهین شده را سترد و بر آن صورت حضرت دیمیتری را که بعلل مجهولی بر اولیای دیگر ترجیحش می داد نقاشی کرد.

به این طریق آلیوشا دیگر مشق نقاشی نکرد. و غیر از اوقاتی که پدرش به او دستور می داد که هاله ی دور سر اولیا را اکلیل بزند همیشه بیرون خانه در صحرا بود و کسی هم در خانه به او کاری نداشت.

مادرش از حالت او تعجب می کرد و از حرف زدن با او بیم داشت. مثل اینکه بیگانه یا مأمور دولتی بود. تا کوچک بود خواهرش او را می زد و اکنون که بزرگ شده بود تحقیرش می کرد. زیرا آلیوشا خواهر خود را نمی زد. در دهکده هم کسی باین پسرک توجهی نداشت ماریان دختر قزاق وقتی که آلوشا به او پیشنهاد ازدواج داد او را تحقیر نمود و آلیوشا هم از دختران دیگر نپرسید که او را به نامزدی می پذیرند یا نه؟ در «سیچ» کسی او را نزد قزاقان «زابورگ» نبرد زیرا بسیار ناتوان و بچه بنظر می آمد. یکبار هم بکلیسای نزدیک رفته بود اما کشیشان او را نپذیرفتند.

بنابراین جز دشت وسیع مواج پناهی نداشت. یکروز یک شکارچی تفنگی پرشده به او هدیه داد که درست معلوم نبود از چه پر شده است. آلیوشا این تفنگ را همیشه با خود داشت اما هرگز خالی نمی کرد زیرا می خواست در باروت صرفه جوئی کند و به علاوه نمی دانست برای کدام شکار تیر بیندازد یک عصر گرم و آرامی در آغاز تابستان همه دور میز کهنه ای  نشسته بودند روی میز کماجدانی پر از ذرت پخته گذاشته شده بود. پیر می خورد دیگران نگاه می کردند و منتظر بودند که ببینند برای ایشان چه می گذارد. ناگهان پیرمرد تأملی کرد، قاشق را در هوا نگهداشت. کله ی بزرگ و پژمرده ی خود را در خط شعاعی که از در افتاده و پیش از رسیدن به سایه روشن اطاق از روی میز می گذشت پیش برد. همه گوش دادند. از پشت دیوار های کلبه صدائی بگوش می رسید. مانند آوای مرغی که بال خود را به در بزند. اما خورشید هنوز درست غروب نکرده بود و مرغان شب در دهکده کمیابند ناگهان صدای دیگری شنیده شد. این بار چنان بود که جانور بزرگ دیگری در تاریکی دور خانه بگردد و بنظر می آمد که صدای پای او یکباره از همه دیوارها بگوش می رسید آلیوشا آرام از روی نیمکت خود برخاست. در همین دم چیز بلند و بزرگی در را تاریک کرد. غروب را تاراند و در کلبه شب آورد و با همه ی عرض و طول خود بوضعی تردید آمیز پیش آمد.

دخترک زشت با صدای بدآهنگ خود گفت:

- استاپ است.

و فوراً همه او را شناختند. این مرد پیری از «کوبزار» ها بود که با چنک دوازده تار خود از دهکده ها می گذشت و درباره ی افتخارهای بزرگ قزاقان، درباره دلیری ایشان، درباره گیرد یا کاکوکو و بولبا و پهلوانان دیگر ایشان نغمه خوانی می کردو همه با میل و شوق بنغمه های او گوش می داند. استاپ سه بار رو بطرفی که گمان می کرد شمایل باشد خم شد و سپس نزدیک بخاری نشست و با صدای آرامی پرسید:

- من در خانه که هستم؟

پیر با گرمی گفت: پدرجان، در خانه مائی، پیر آکیمویچ کفش دوز.

پیر سرود را دوست داشت و از این دیدار نامنتظر شادمان بود.

پیرمرد کور برای آنکه این مهربانی را تلافی کند گفت: ها! خانه پیر آکیمویچ که شمایل می کشد؟

نغمه

سپس سکوتی روی داد. در شش سیم بلند چنگ نغمه ای آغاز شد و اوج گرفت و سپس کوتاه و نالان شد و روی شش سیم کوتاه فرود آمد و این امر با وزنی سریع انجام گرفت چنانکه سرانجام همه چشمان خود را بستند از بیم آنکه نواهای سرود که به اوج و سرعت دواری  رسیده بودناگهان درهم بشکند. آنگاه آهنگ کوتاه شد و به آواز سنگین و زیبای «کوبزار» میدان داد تا همه ی خانه را پر کند و از کلبه های همسایه همه دویدند و جلوی در خانه زیر پنجره ها جمع شدند.

اما این بار سرود درباره افتخارات پهلوانان نبود. دیگر همه به پهلوانی بولبا و استرانیتزا و نالوایکو ایمان داشتند.

دیگر تا ابد کسی در وفای قزاقان تردیدی نداشت.  سرود امروز دلیری ایشان را نمی ستود و در کالبد شنوندگان رقص به خواب عمیقی فرو رفته بود زیرا هیچکس پای خود را نمی جنبانید و دستش را بلند نمی کرد سر همه ایشان مانند سر استاپ فرو آویخته بود و این نغمه ی غم انگیز بر سرها سنگینی می کرد:

نشانی نیابم به گیتی زداد

کسی زو نشانی نداد

دریغا ز داد!

دریغا که داد آن گرانمایه راد

به چنگ ستم او فتاد دریغا زداد!

دریغ زداد!

سیه روز دادا! که ماندی به بند!  بخند ای ستمکاره بر وی بخند!

«ستم» با ستم پیشگان شادمان  نشستند بر تخت زرین «پان»

کنون «داد» بر خاک نالان شدست «ستم» سرفراز و تن آسان شدست

«ستم» را سوی جشن و شادی کشند

ز می جام او پر کنند

درودش  دهند

تو ای داد! ای مادر مهربان!  که ماندی چنین زیر بند گران

تو با آن دل شیر و پرعقاب   چه باشی چنین در غم و پیچ و تاب

یکی پهلوان آید اینک ز راه  ز بیداد اهریمنان داد خواه

    خداوند او را توانا کند

    که بیخ ستم بر کند

    جهان را به داد آورد

دل داد خواهان از و شاد باد

کزین بدخوی بدنهاد

ستانند داد

اینجا سرها به زحمت بلند شد و بر همه ی پیشانی ها سکوت رقم شده بود حتی کسانیکه می خواستند چیزی بگویند آن را می دیدند. پس از وقفه ای کوتاه و عظیم چنکبنوا درآمد و این بار انبوده مردمان که هردم بیشتر می شدند بهتر آنرا می شنیدند.

سه بار استاپ سرود داد را خواند و هر بار شیوه ی دیگری داشت. نخستین بار ناله ای بود. سپس اعتراضی شد و آخر کو بزار با پیشانی برافراشته سرود را مانند یک سلسله فرمان های کوتاه ادا کرد خشمی وحشیانه از میان کلمات لرزان برجست و همه را فرا گرفت و هیجانی عظیم و دردناک در همه ایجاد کرد.

جنگ

چون سراینده برخاست دهقان جوانی پرسید: مردان کجا جمع می شوند؟ پیر که همه جایگاههای قزاقان را میشناخت محلی را در آن نزدیکی ذکر کرد. مردان همه شتابان پراکنده شدند فرمانهای کوتاه شنیده شد. چکاکاک اسلحه بگوش رسید و زنان جلوی درها به گریه افتادند. یک ساعت بعد گروهی از دهقانان مسلح از در بیرون آمدند و بسوی چرنیکف رفتند پیر یک نوشیدنی یه «کوبزار» تعارف کرد تا خبر بیشتری بدست بیاورد. پیرمرد خورد و نوشید اما به پرسشهای دراز کفش دوز پاسخ کوتاه داد. سپس از او تشکر کرد و رفت. آلیوشا مرد کور را از در بیرون برد. بیرون خانه چون در شب تنها ماندند آلیوشا پرسید:

- همه می توانند به جنگ بروند؟

پیرمرد گفت «آری همه کس» و سپس قدم تند کرد و مانند آنها بود که در تاریکی بینایی یافته است.

وقتیکه همه خوابیدند آلیوشا که با لباس روی تنور خفته بود برخاست و تفنگ خود را برداشت و بیرون رفت. بیرون خانه ناگهان احساس کرد که کسی او را در آغوش کشید و موهایش را بوسید. در روشنی مهتاب آکولینا را شناخت که با قدمهای شتابان بسوی خانه می دوید.

آلیوشا با تعجب گفت: «مادر!» و احساس عجیبی او را فرا گرفت. دمی مردد ماند. دری روی پاشنه چرخید و سگی عوعو کرد. آنوقت آلیوشا تفنگ را دوش انداخت و با قدمهای بلند براه افتاد زیرا هنوز امیدوار بود که پیش از بامداد به مردان برسد.

در خانه همچنان رفتار کردند که گفتی از غیبت آلیوشا بی خبر بودند. اما همینه بر سر سفره نشستند و پیر جا او را خالی دید بر خاست و به گوشه اتاق رفت و شمعی پیش شمایل افروخت . شمع بسیار باریکی بود . دخترک زشت شانه اش را بالا انداخت .

در این ضمن استاپ ، آن پیرمرد نابینا از در دیگر می گذشت و با آهنگی غم انگیز و نالان " سرود داد" را می خواند .

اوالد مفلوج دمی صبر کرد و سپس با تعجب نگاهی به من کرد و گفت :

_ خوب چرا نتیجه گیری نکردید؟ این هم مثل قصه قبلی نیست . این پیرمرد از طرف خدا آمده بود .

لرزیدم و گفتم :

آه من این را نمی دانستم.


تهیه:مریم امامی ، تنظیم : زهره سمیعی