تبیان، دستیار زندگی
بگمان من تا قصه ای به پابان نرسیده باشد نمی توان دانست که خدا در آن هست یا نیست. زیرا اگر چه بیش از دو کلمه نمانده باشد و حتی پیش از وقفه ای که دنبال آخرین کلمات قصه میآید باز ممکن است از خدا یاد شود. ...
بازدید :
زمان تقریبی مطالعه :

داستان خدای مهربان

سرود داد

  1. اشاره:
  2. راینرماریا ریلکه شاعر بزرگ و مشهور اتریشی که در سال 1926 درگذشته است کتابی دارد به نام قصه های خدای مهربان موضوع این کتاب به ظاهر قصه هائیست که برای کودکان نوشته شه اما در هر صفحه آن یک دنیا لطف و زیبایی شاعرانه و عرفانی هست. از دیگر آثار ریلکه می توان به این موارد اشاره کرد : تیموفای پیر، آواز بخوان، کتاب زمان ، کتاب ساعات و روایت عشق و مرگ،سوگ سروده های دوئینو و سونت هایی برای ارفئوس،.. است .
  3. مخاطب در اینجا مرد مفلوجی است که همسایه ی گوینده است و همیشه روی صندلی خود نشسته و این قصه ها را با شوق و دقت می شنود تا برای کودکانی که نزد او می آیند نقل کند.
راه

چون بار دیگر از جلوی پنجره اوالد گذشتم مرا پی خواند و لبخند زنان گفت:

- شما چیز مخصوصی به بچه ها وعده داده اید؟

باتعجب گفتم: چطور؟

- آخر وقتی که من قصه ی گور را برای آنها نقل کردم ایراد کردند که در آن خدا نیست.

سراسیمه گفتم چطور؟

- قصه بی خدا؟ چگونه ممکن است؟

سپس با خود اندیشیدم که راستی در این قصه از خدا گفتگوئی نیست کوچکترین اشاره ای هم نشده است نمی دانم چگونه این امر رخ داد؟ اگر کسی چنین قصه ای از من می خواست شاید همه ی عمر در پی آن می گشتم و نمی یافتم...

اوالد از روی نیکخواهی گفت: از این نکته مضطرب نشوید به گمان من تا قصه ای به پابان نرسیده باشد نمی توان دانست که خدا در آن هست یا نیست. زیرا اگر چه بیش از دو کلمه نمانده باشد و حتی پیش از وقفه ای که دنبال آخرین کلمات قصه می آید باز ممکن است از خدا یاد شود.

من سری جنباندم. اوالد با صدائی که دیگر گونه می نمود گفت:

- آیا دیگر از این آوازه خوانهای روسی چیزی می دانید؟

مردد ماندم و گفتم:  اوالد. آیا بهتر نیست که از خدا گفتگو کنیم؟

سری تکان داد و گفت: خیلی دلم می خواهد که درباره ی این مردمان عجیب نکته های بیشتری بشنوم. نمی دانم چرا چنین است. همیشه فکر می کنم که اگر یکی از ایشان اینجا به خانه من می آمد...

اینجا سر را به طرف دری که نه اطاق بود برگرداند. اما نگاهش زود با کمی اضطراب به سوی من برگشت و به شتاب گفت.

- البته این امر محال است.

- اوالد چرا محال باشد؟ برای کسانی که از پا بهره ورند محال است اما برای شما امکان دارد زیرا ایشان از جلوی بعضی چیزها می گذرند و می گریزند. خداوند برای شما چنین مقدر کرده است که نقطه ی آرامی در میان این شتاب باشید. آیا حس نمی کنید که چطور همه چیز دور شما در جنبش است؟ دیگران روزها را تعقیب می کنند و چون یکی از آنها را به چنگ آورند چنان به نفس افتاده اند که نمی توانند با او چیزی بگویند. اما شما، ای دوست من، کنار پنجره ای نشسته اید و انتظار می کشید و هیچ انتظاری بی نتیجه نیست. شما سر نوشت خاصی دارید. حتی شاهزاده خانم ایبری در مسکو باید از کاخ خود درآید و در کالسکه سیاهی که چهار اسب بسته شده است بنشیند تا به خانه ی کسانی که محفلی دارند برود، چه عروسی باشد چه عزا. اما نزد شما همیشه دیگران باید بیایند.

اوالد با لبخند خاصی گفت: آری، من حتی به پیشباز مرگ هم نمی توانم بروم بسیاری از مردمان در راه با مرگ روبرو می شوند. زیرا مرگ بیم دارد از اینکه به خانه ای درآید و مردمان را به بیرون خانه در کشور دیگر یا در جنگ یا بالای برجهای بلند یا روی پل لغزان یا در انبوه جنگل و یا به عالم جنون دعوت می کند بیشتر اشخاص به طلب او می شتابند و او را بی آنکه خود بدانند روی استخوانهای خویش باز می آورند. زیرا مرگ تنبل است اگر زندگان هر دم او را بر نیانگیزانند شاید هم خوابش ببرد.

بیمار دمی در اندیشه فرو رفت و سپس با غروری گفت:

مرگ

- اما اگر مرا بخواهد باید خودش پیش من بیاید. باید اینجا در این اطاق کوچک روشن که گلها در آن بسیار دوام می کنند داخل شود، از روی این قالی کهنه عبور کند، از جلوی این گنجه و از میان میز و تخت چوبی بگذرد (این کار چندان آسان نیست) بعد باید به این صندلی فراخ و عزیز و کهنه نزدیک شود. آنوقت شاید صندلی من هم با من بمیرد زیرا زندگی او نیز از جهتی با زندگی من وابسته است.

مرگ باید همه این کارها را بطریق عادی بی سر و صدا و بی آنکه چیزی را واژگون کند یا به اقدام عجیبی دست بزند انجام بدهد. درست مانند کسی که به ملاقات من می آید. آری، این نکته من و اطاق مرا به طرز عجیبی به هم مأنوس کرده است. همه وقایع در اینجا روی این صحنه کوچک روی خواهد داد و این حوادث آخرین با حوادث دیگری که اینجا واقع شده یا در انتظار من است چندان تفاوتی نخواهد داشت. بچه که بودم تعجب می کردم که مردمان در گفتگو میان مرگ و حوادث دیگر فرق می گذارند و علت آنهم همین است که هیچکس نمی داند دمی دیگر چه بر سرش خواهد آمد. اما مردی که قیافه ی جدی به خود می گیرد و از زمان غافل می شود و برای حل مشکلی که از دیرباز در اندیشه ی آنست در برخود می بندد با مرده چه فرقی دارد؟ وقتیکه در میان جمعی هستیم خدا را هم نمی توانیم به یاد بیاوریم. پس چگونه می توانیم بعضی روابط مبهم دیگر را که در الفاظ نیست و در خود امور است ادراک کنیم؟ باید به کناری رفت و به سکوتی که آسان به دست نمی آید متوسل شد و شاید مردگان همه کسانی هستند که به کناری رفته اند تا درباره ی زندگی اندیشه کنند.

سکوتی کوتاه دست داد که من آن را با سخنان ذیل قطع کردم این نکته دخترکی را به یاد من می آورد. می توان گفت که در هفده سال اول  زندگانی روشنش جز نگریستن کاری نکرد. چشمانش چنان درشت و با حالت بودند که آنچه را از دنیای بیرون می گرفتند خود به مصرف می رساندند و در تن این جوان زندگی، جدا از چشمان، با اصوات ساده و مأنوس تغذیه می کرد. اما در پایان این دوره نمی دانم چه حادثه شدیدی این دو زندگی جدا را که با هم رابطه ای نداشتند پریشان کرد. چشمها به طریقی سوی درون راه یافتند و همه سنگینی بیرون از آنجا بردل تاریک افتاد و هر یک از روزها با چنان شدتی در این نگاه های عمیق و رو به آسمان فرود میامد که دل در سینه ی تنگ مانند شیشه ای شکست. آنگاه دخترک پریده رنگ و نحیف شد و خلوتی جست تا اندیشه کند و سرانجام خود سکوتی را اختیار کرد که در آن البته اندیشه ای پریشان نمی شود.

دوست من به آرامی با صدائی که کمی خشن می نمود پرسید: چگونه مرد؟

آب

- خود را در آب انداخت. در استخر آرام و عمیقی که بر سطح آن دوایر بسیار ایجاد شد و حلقه ها کم کم وسعت یافت و از نیلوفرهای سفید درگذشت چنانکه آن گلها در آب غوطه خوردند و آب قطره قطره از آنها فروچکید اوالد نگذاشت سکوتی که دنبال سخنان می آمده بود بسیار قوت بگیرد و پرسید:

- آیا اینهم قصه ای بود؟

گفتم: نه، این احساسی است.

گفت: آیا این احساس را به بچه ها نمی توان انتقال داد؟

من به فکر فرو رفتم و گفتم:

- شاید بتوان.

- چگونه؟

- به وسیله ی قصه ی دیگری.

و قصه را آغاز کردم...

ادامه دارد...


راینر ماریا ریلکه

تهیه برای تبیان : مریم امامی ، تنظیم برای تبیان : زهره سمیعی