تبیان، دستیار زندگی
«گفت شیخا طاقت من گشت طاق هیچ طاقت می نیارم در فراق می‌روم زین خاكدان پر صداع الوداع ای شیخ عالم الوداع» ...
بازدید :
زمان تقریبی مطالعه :

ای مسلمانان ! خوکبانی کنید

قسمت اول ، قسمت دوم

قسمت سوم

مانع

پس از ‌آن، دختر، شیخ را در یكی از چهار كارِ سجده پیش بت ، سوختن مصحف ،نوشیدن خمر و خوك‌بانی مخیر می‌كند.

شیخ نوشیدن خمر را برمی‌گزیند و خَمر می‌نوشد كه منظور از آن، رسیدن به مستی و ناهوشیاری است. او مست می‌شود و این آغاز پاك‌شدن از زوایدی است كه بر روح او سنگینی می‌كند و او را از پرواز به حضور سیمرغ باز می‌دارد:

«... خمر هر معنی كه بودش از نخست        

پاك از لوح ضمیر او بشست»

و این آغاز پیش رفتن شیخ از تعینها، شكلها و رنگها به سمت بی شكلی و بی‌رنگی است تا آنجا كه در باطن او عشق می‌ماند و بس:

«عشق آن دلبر بماندش صعبناك         هرچه دیگر بود یكسر رفت پاك.»

مدتها می‌گذرد و شیخ تقاضای وصال می‌كند:

«چون بنای وصل تو بر اصل بود        هرچه كردم بر امید وصل بود»

این یعنی اینكه شیخ هنوز در خودآگاهی به سر می‌برد. او هنوز از ظلمات ناخودآگاه نگذشته است و در آن سوی ناخودآگاه به‌معنای عظیم عدم و فنای خویشتن دست نیافته است.

و دختر كه آنیمای مثبت اوست و موظف است او را در مسیر دست یافتن به آفتاب درخشان درونی‌‌اش و رساندن او به تصویر حقیقی‌اش كه روزی به نزول در اعماق هستی او نصب شده است، یاری كند. پاسخ او به تقاضای وصال شیخ، فوق‌العاده دردمندانه و تكان‌دهنده است. او می‌گوید از این تقاضایت برمی‌آید كه درخور نیستی، سیمی بستان و برو!

و چه عذابی دردناك‌تر از این كه تمامی زحمات آدمی را بعد از مدتها، به سیمی بستانند و رهایش سازند. اما شیخ، توفیق سفر به دیار روم را كه در ادبیات فارسی، سمبل سرزمین سفیدیها و زیبارویان سپید‌پوست است و می‌تواند در اینجا سفر به روشناهای آن‌سوی سایه‌های درونی آدمی باشد، به‌همین راحتی به‌دست نیاورده است كه به سیمی بفروشد و برگردد. شیخ دوباره اصرار می‌كند و دختر وقتی عزم او را راسخ می‌بیند دلش به حال او می‌سوزد و آخرین شرطش را برای وصال پیشنهاد می‌كند: خوك‌بانی. شیخ باید یك‌سال، هم? خوكهای دختر را كه همان نفس خود شیخ است بچراند و مواظبت كند. بگذریم از اینكه این قسمت داستان، یعنی وجود خوك در نفس آدمی، در همان داستان سرتاپك به‌صراحت از زبان دختری كه نفس خود سرتاپك بود، بیان شده است و بگذریم از اینكه این فراز، یادآور پاك كردن طویله گاوها و گوسفندان از سوی هر‌كول در اساطیر یونانی است.

خود عطار نیز شاید به‌دلیل نگرانی از عدم فهم مخاطب، خوك بانی را كه در درون شیخ اتفاق می‌افتد، به مخاطب توضیح می‌دهد:

«در نهاد هر كسی صد خوك هست
خوك باید كشت یا زنار بست،
تو چنان ظن می‌بری ای هیچ‌ كس!
كاین خطر آن پیر را افتاد و بس!
در درون هر كسی هست این خطر
سربرون آرد چو آید در سفر
تو ز خوك خویش اگر آگه نه‌ای
سخت معذوری كه مرد ره نه‌ای
گر قدم در ره نهی ای مرد كار
هم بت و هم خوك بینی صد هزار
خوك كش، بت سوز در صحرای عشق
ورنه همچون شیخ شو رسوای عشق»

اگر یادمان باشد در قصه سرتاپك/ پری‌رو كه همان نفس سرتاپك بود به او گفت:

                                    «پری گفتش اگر اماره باشم        بهتر از خوك و سگ صد‌باره باشم»

و این همان نمایش تصویری و سمبلیك این حقیقت است كه تمام انگیزه‌ها و حركتهای بشر را دو میل او، خشم و شهوت، كه سگ می‌تواند نمادخشم باشد و خوك تصویری از شهوت، شكل می‌دهند.

خوک

اما انسان آن‌چنان اسیر دست آز و خواهشهای نفسانی و خشم و كینه‌های درونی خود است كه لحظه‌ای درنگ نمی‌كند تا به خویشتن و اطرافش بنگرد و عروسك بودن خود را و حرام شدن خود را و دربند و زندانی بودن خود را در زنجیر این خواهشها و كینه‌ها ببیند. عطار راست می‌‌گوید، تنها كسانی كه مرد كار باشند، غیرت و شهامت استقامت و تلاش و زحمت كشیدن را داشته باشند و قدم در راه بگذارند و گامی چند در این راه ـ خویشتن‌شناسی و خویشتن‌پردازی و جست‌وجوی حقیقت واقعی و اصلی و گمشده خویشتن ـ بردارند، وارد دنیای درون كه بشوند، گله‌‌های خوك و سگهای فربه درونی خود را خواهند دید. اما اگر انسان مانند شیخ صنعان چنان در دنیای بیرونی و تعظیم، آبادانی، درخشش و شكوه و زرق و برق آن در ابعاد گوناگون اقتصادی، اجتماعی، سیاسی و عبادی‌اش غرق باشد، كی فرصت نگریستن به خود و یافتن خوكها و سگهای درونی‌‌اش را خواهد یافت؟ و به این ترتیب حقیقت درونی وجود و هستی‌اش چنان در زیر دارایی و ثروت و پول و احترام اجتماعی و موفقیت حزبی و حتی عبادتهای تشریفاتی‌اش لِه می‌شود كه برای همیشه از زیارت آن تصویر نورانی كه همانا رستگاری، سعادت و بهشت رضای خداست، محروم خواهد ماند.

آری به پیشنهاد عطار هر انسانی باید روزی سفر به روم درون و دنیای سفیدیها و روشناییها را آغاز كند و چون قدم در سفر بگذارد، خوكهای خود را گله به گله خواهد دید و چون ببیند باید سالها به تربیت و خوك‌بانی بپردازد و آنها را دانه‌به‌دانه در (تر و خشك كردن) مستمر و در مسیر سفر خود، رام و مطیع كند.

و با پرورش درستشان، آنها را در اختیار خودش قرار بدهد، چوپانی باشد مسلط بر گله‌های درونش و نه چوپانی ضعیف و حقیر و لگدمال شده در زیر پای گله‌های رمیده و زوزه‌كش درونش. شیخ كه درعشق صادق است و داغ، كار سخت خوك‌بانی را آغاز می‌كند.

همه از خلوص و خداخواهی فرسنگها دورید، این‌قدر حسن‌ظن به خودتان نداشته باشید، این‌قدر عشوه و تدلل نكنید، از قلوب خود بپرسید ببینید خدا را می‌جوید یا خودخواه است؟ موحد است و یكی‌طلب یا مشرك است؟ پس این عجبها یعنی چه؟ این‌قدر به عمل بالیدن چه معنی دارد؟

دوستان و مریدان شیخ كه خود شیخهای همیشه وضودار، ریش‌دراز،تسبیح به دست و تسبیح‌گویان بزرگواری‌اند و طاقت دیدن صحنه‌هایی از این دست را كه در زلزله‌ای آرام و ریز و پی‌درپی، هستی منحوس نفس بزرگوار را از هم می‌پاشد، ندارند، شیخ را ترك می‌گویند و به‌سوی كعبه برمی‌گردند و شیخ كه می‌داند غافلان از حقیقت، پشت سر او چه صفحه‌ها خواهند گذاشت و چه نصیحتها و سرزنشها افاضه خواهند فرمود، سفارش می‌كند:

«... گر مرا در سرزنش گیرد كسی
گو در این ره این‌چنین افتد بسی
در چنین ره كه نه بن دارد نه سر
كس مبادا ایمن از خوف و خطر»

مریدان برمی‌گردند و به مریدی خاص از شیخ برمی‌خورند، مریدی كه ظاهراً به وادیهای درون آشناست. او آنها را به باد ملامت می‌گیرد كه باید در چنین لحظات بحرانی، به یاری شیخ بشتابیم نه اینكه او را تنها بگذاریم. یاری آنها چله‌نشینی است و دعا برای نجات شیخ ـ كه این خود جای تأمل و دقت دارد ـ سرانجام، همان مرید خاص، پیامبر را به خواب می‌بیند و جمله زیبای پیامبر:

«در میان شیخ و حق از دیرگاه
بود گردی و غباری بس سیاه
این غبار از راه او برداشتیم
در میان ظلمتش نگذاشتیم... »

راهنما

پس می‌توان همچون شیخ صنعان ظاهری محترم و پرطمطراق حتی از عبادت فراهم آورد و یدك كشید اما باطن چه؟

باطنی كه چون گرد و غباری سیاه بین انسان و حق، حجابی از ظلمت فراهم بیاورد.

خلاصه باز هم عطار شاید از روی دل‌نگرانی به تصریح روی آورده است كه اگر این ابیات را هم نمی‌آورد، پیام قصه قابل‌فهم بود. اكنون وقت آن است كه برگردیم به آغاز مقاله. گفتیم كه یونگ می‌گوید وقتی مردی در فرایند فردیت و تكامل در برخورد با آنیما به هماهنگی و تفاهم می‌رسد، در ادامه راه، دیگر در خوابهای او تصویر زن دیده نمی‌شود بلكه تصویر پیر مقدس یا مرادی راهنما مشاهده می‌شود.

سخن یونگ با توجه به فرهنگ متعالی عرفانی خودمان، می‌تواند به این معنا باشد كه شخص در ادامه سفر به خویشتن در هماهنگی كامل خود با نفس، بعد از سپری كردن راه دشوار پاكسازی درون خود و پاك كردن طویله‌ای كه سالها خوكها و گوسفندان و گاوها و سگها در آن آرمیده‌اند، با شكستن تعینهای سطحی، یكی پس از دیگری به تعینها و شكلهای عمیق‌تر وجود دست می‌یابد و سرانجام در ادامه مسیر، به آن تصویر حقیقی خود و به قول ام.ال. فرانتس به آن انسان بزرگ اعماقش دست می‌یابد و به این ترتیب همان دختر یا نفس كه در تعین سطحی و نازل انسان وجود داشت. در ادامه سفر، تبدیل به منِ عمیق‌تر آدمی می‌شود و در خوابهای او آن منِ عمیق به شكل مردی الهی و مقدس خود را می‌نمایاند و دیگر از دختر خبری نیست. در‌واقع، آن شكل دخترانه وجود، دیگر وجود ندارد تا دوباره در خواب دیده شود.

همین معنا در داستان شیخ صنعان به شكل پیامبر مطرح می‌شود و این شگفت‌انگیز نیست چرا كه اگر صادر را از حضرت احدیت، همان حقیقت محمدی بدانیم و معبر خلقت و تجلی از همین حقیقت محمدی گذشته باشد و ولایت آن حقیقت سرمدی، نزول حقیقت آدمی را بر روی زمین، در اعماق تن و اسفل‌سافلین سرپرستی كرده باشد، طبیعی است تصویر آن حقیقتی كه در آدمی دمیده شده است، به شكل هیئت فیزیكی حضرت پیامبر و ائمه معصومین كه با آن حضرت از نور واحده‌اند، ثبت شده باشد.

و سالك در ادامه مسیر خود وقتی به خویشتن خویش می‌رسد آن را آینه‌ای از آن حقیقت متعالی بیرونی می‌یابد همچنان‌كه سیمرغ در آینه وجودِ سی‌مرغ باز می‌تابد.

جالب این است كه مریدان وقتی به‌سوی شیخ به‌راه می‌افتند تا بشارت رهایی‌اش را به او بدهند، شیخ را در حالتی رها و سبكبال كه هرگز بدان حالت ندیده‌ بودندش، زیارت می‌كنند:

«شیخ را دیدند چون آتش شده
در میان بی‌قراری خوش شده
هم فكنده بود ناقوس از دهان
هم گسسته بود زنار از میان
هم كلاه گبركی انداخته
هم زترسایی دلش پرداخته
شیخ چون اصحاب را از دور دید
خویشتن را در میان نور دید...»

نور

به این ترتیب قبل از اینكه آنها خبر به شیخ بیاورند، شیخ خود خبر را زیسته است و آفریده است. بدون شك می‌توان گفت كه شیخ قبل از آن مرید، خود، به پیامبر در اعماق روح و خوابش رسیده است.

لابد خواننده هشیار از خود می‌پرسد پس اكنون تكلیف دختر چه می‌شود؟ در پاسخ باید گفت كه تكلیف دختر در تحلیل یونگ مشخص شده است و در قصه عطار بزرگ نیز من این كلمه خودمان را با افتخار می‌نویسم و بیان می‌كنم: عطاری كه قریب هشتصد‌سال پیش از یونگ زیسته است، همین پایان را خبر می‌دهد كه دختر بی‌هیچ دلیلی در قصه مسلمان می‌شود.

«چون درآمد دختر ترسا زخواب
موج زد نور از دلش چون آفتاب
آفتاب آن‌گاه بگشاده زبان
گفت هان، شو از پی شیخت روان»

و دختر كه به‌دنبال شیخ برای برگشتن به كعبه به راه می‌افتد، عالمی عجیب و شگفت را تجربه می‌كند:

«دید خود را در عجایب عالمی
كارش افتاد و نبودش همدمی
عالمی كانجا نشان راه نیست
گنگ باید شد زبان آگاه نیست»

این همان عالمی است كه وقتی پرندگان به‌حضور سیمرغ می‌رسند، آن را در‌می‌یابند و درست به همین دلیل است كه اینجانب قصه شیخ صنعان را مقدمه‌ای بر قصه بزرگ منطق‌‌الطیر عنوان كردم.

دختر تصویری از نفس شیخ است و اصولاً باید با شیخ به كعبه برگردد اما شیخ كه این تعین را شكسته است و در حضور تصویر محمدی خویش كه همانا تصویر واقعی روح او در سیر صعودی‌اش است، به‌سوی كعبه برمی‌گردد، پس باید دختر به‌نوعی به استحاله برسد و عطار كه قصه‌گوی اعماق روح آدمی است باید این استحاله را نشان بدهد. خواهش می‌‌كنم به كلمات ابیات دقت كنید و به‌ویژه بر روی كلمه «درون» درنگ بفرمایید:

«.. شیخ را اعلام كردند از درون
كامد آن دختر ز ترسایی برون
آشنایی یافت با درگاه ما
كارش افتاد این زمان در راه ما... »

این شیخ است كه درواقع در قالب همان دختر با درگاه آشنا شده است، یا بهتر است بگویم، این دختر كه تصویری و تعینی نازل از خود شیخ بود، اكنون در اعماق وجود شیخ در تعینی دیگر به درگاه و آستانه قرب رسیده است. پس اكنون كه شیخ به آن‌سوی عمیق خود رسیده است و به آفتاب درخشان یا چهره محمدی خود یا آن انسان بزرگ درونش راه یافته است، نباید آنیما باقی بماند:

«گفت شیخا طاقت من گشت طاق
هیچ طاقت می نیارم در فراق
می‌روم زین خاكدان پر صداع
الوداع ای شیخ عالم الوداع»

نفس

و دختر به این صورت می‌میرد. مرگی كه در روند قصه، هیچ قابل‌توجیه نیست مگر با فرضیه آنیما و قربانی شدن آن در تبدیل شدن به شكلهای عمیق‌تر وجود.

به این ترتیب، عطار، انسان را متوجه اعماق خویشتنش می‌كند و وظیفه او را در ورای گناهان و ثوابها، در ورای دوزخ و بهشت، رسیدن به حقیقت والای انسانی، یافتن روح خدایی در زندان اسفل‌السافلین و پروازی عاشقانه به‌حضور زلال شعور والای هستی و گرفتن آینه‌ای در برابر آن آینه بزرگ و تجربه‌كردن عالمی كانجا نشان راه نیست، گنگ باید شد زبان آگاه نیست و عالم حیرت اندر حیرت اندر حیرت به او گوشزد می‌كند.

همچنان كه خمینی دردمند، از سر سوز و اشتیاق و تحیر می‌خروشد تا آدمی را به ابعاد و معیارهایی ژرف‌تر و زیباتری از انسان بودن راهنمایی كند، نه این ظواهری كه به‌قول امام می‌توانند از قبایح و فجایع باشند:

  1. «... ای عارف، ای صوفی، ای حكیم، ای مجاهد، ای مرتاض، ای فقیه، ای مؤمن، ای مقدس، ای بیچاره‌های گرفتار، ای بدبختهای دچار مكاید نفس و هوای آن، ای بیچاره‌های گرفتار آمال و امانی و حب نفس، همه بیچاره هستید! همه از خلوص و خداخواهی فرسنگها دورید، این‌قدر حسن‌ظن به خودتان نداشته باشید، این‌قدر عشوه و تدلل نكنید، از قلوب خود بپرسید ببینید خدا را می‌جوید یا خودخواه است؟ موحد است و یكی‌طلب یا مشرك است؟ پس این عجبها یعنی چه؟ این‌قدر به عمل بالیدن چه معنی دارد؟ عملی كه فرضاً تمام اجزاء و شرایطش درست باشد و خالی از ریا و شرك و عجب و سایر مفسدات باشد، قیمتش رسیدن به شهوات بطن و فرج است، چه قابلیتی دارد كه این‌قدر تحویل ملائكه می‌دهید؟
  2. این اعمال را باید مستور از چشمها داشت. این اعمال از قبایح و فجایع است، باید انسان از آنها خجلت بكشد و ستر آنها كند.»1


پی نوشت:

1-  امام خمینی، شرح چهل حدیث، ص 76


صابر امامی

تهیه و تنظیم : بخش ادبیات تبیان