از دل شیخ خبرت نیست
قسمت اول
بخش دوم
از كهن الگوهای اساسی كه یونگ از آنها سخن گفته است، آنیما و آنیموس است. آنیما تجلی روان زنانه در مرد است یا بهتر است بگوییم جنبه زنانگی شخصیت مرد را شامل میشود. بنا به كشف یونگ، هر مردی در درون خود،تصویری از زنانگی را همراه دارد كه این تصویر در خوابهای او بهصورت زنی ظاهر میشود. پس آنیما از ابتداییترین و نازلترین مراتب روح و روان است كه انسان در سیر درونی خود با آن برخورد میكند. یونگ میگوید آنیما میتواند چهره منفی و مثبت داشته باشد.
یونگ معتقد است اگر مردی با آنیمای خود به هماهنگی و تفاهم برسد، آنیما در شكل مثبت آن ظاهر میشود و مرد را بهسوی مراحل عالیتر وجودش راهنمایی میكند و این رشد و بلوغ شخصیت تا آنجا ادامه پیدا میكند كه آنیما جای خود را به مرد مقدس در درون مرد میدهد. به این ترتیب، دیگر اثری از آنیما باقی نمیماند و شخص در مراحل بالای وجود، تصویر مردی مقدس و پیری راهگشا را در خوابهای خود مشاهده میكند.1
این كه انسان در مراحل ابتدایی سیروسلوك با تصویر اولیه نفس به شكل زنی برخورد میكند، امری است كه عرفای ما در قصههایشان به آن پرداختهاند و خود عطار در یكی از داستانهایش همین مسئله را توضیح داده است.
«سرتاپك» هندی در كتاب الهینامه عطار بعد از ده سال ریاضت و زحمت، سرانجام با بهدست آوردن كتاب موردنظر خود و با كشیدن دایرهای و در وسط آن نشستن و گفتن ذكرهایی، موفق به دیدار زن زیبارویی میشود كه بهدنبال آن است اما وقتی با او حرف میزند، احساس میكند كه آن زن از وجود خود اوست و برخاسته از درون اوست:
«چو سرتاپك ز سر تا پای او دید |
درون سینه خود جای او دید |
تعجب كرد از آن و گفت آنگاه |
چگونه در درونم یافتی راه؟ |
جوابش داد آن ماه دلافروز |
كه با تو بودهام من ز اولین روز |
منم نفس تو، تو جوینده خود را |
چرا بینا نگردانی خرد را |
اگر بینی همه عالم تو باشی |
ز بیرون و درون همدم تو باشی»2 |
درواقع سرتاپك با نفس خود دیدار كرده است و چون ابتداییترین مرحله نفس را دریافته است او را به شكل دختری میبیند. جالب است كه در ادامه صحبتهایشان، آن زن پریوش به شكلهای دیگر خود كه میتواند سگ یا خوك باشد، اشاره میكند یا هر تصویری كه در ادامه داستان شیخ صنعان بههمین تصویر نیز میرسیم.
اكنون شیخ صنعان به زن درون خود رسیده است و باید دید این زن چه ویژگیهایی دارد؟ عطار میگوید:
«دختر ترسای روحانی صفت در ره روحاللهش صد معرفت »
اكنون كه دختر مسیحی، صفات روحانی دارد، به تعبیر بهتر، باید گفت آنیمای مثبت است و شیخ را باید در مسیر رسیدن به شخصیت حقیقی و درست و متعالی، كمك و راهنمایی كند. دختر در عین حال بسیار زیبا و آفتاب بیزوالی است كه دو چشمش فتنه عشاق است و روی زیبایش همچون آتشپارهای از زیر زلف تابدارش میدرخشد و طبیعی است كه عشق در همان دیدار اول جرقه میزند ـ درست همانطور كه شاه در قصه شاه و كنیزك مولانا عاشق دختر میشود ـ البته به یقین میتوان گفت كه قصه شاه و كنیزك مولانا كه از قضا آن هم اولین قصه مثنوی كبیر میباشد و بهنوبه خود مقدمهای برای قصههای دیگر مولانا، برگردان و نسخه دیگری از همین داستان شیخ صنعان است كه بحث تطبیقی این دو، مجالی دیگر میطلبد:
«دختر ترسا چو برقع برگرفت |
بندبند شیخ را آتش گرفت |
هرچه بودش سربهسر نابود شد |
زآتش سودا دلش پردود شد |
... شیخ ایمان داد ترسایی گزید |
عافیت بفروخت رسوایی خرید » |
در اینجا علاقه به دختر كه در باطن میتواند علاقه سفر به خویشتن و یافتن و دیدار چهره واقعی خویشتن باشد، شیخ را از دنیای عافیت یا همان دنیای خودآگاهی و سنجیدن سود و زیانها و انتخاب سودهای دنیایی درمیآورد و به دست دنیای رسوایی یعنی دنیای خطر كردن كه همان دنیای ناخودآگاهی است، بسپارد.
مریدان كه هنوز در دنیای سود و زیانهای هوشیاری قرار دارند و میتوانند كششها و نمایندگان دنیای خودآگاهی و همان شخصیت ظاهری شیخ باشند، نصیحتها و پندها میكنند؛ اما سودی نمیبخشد.
این عشق، اول بیخویشتنی است و شیخ، خود، بهخوبی میداند وارد چه فضایی شده است، فضایی كه شاید سالها در حجها و نماز و روزههای پیدرپیاش بهدنبال آن بوده است و طبیعی است كه با پند و اندرز چند مرید یا بهتر بگویم، با كنش و جاذبه و اصطكاك عاقلانه برخاسته از چند نیروی مربوط به دنیای هوشیاری و خودآگاه، بههمین راحتی، دست از آن برندارد.
«بود تا شب همچنان روز دراز |
چشم بر منظره دهانش مانده باز |
... عشق او آن شب یكی صد بیش شد |
لاجرم یكبارگی از خویش شد» |
و این آغاز مرحلهای بود كه ریاضتهای آگاهانه و مقام و منزلت دنیاییآور شیخ كه نتیجهای جز فربه كردن نفس نداشتهاند، نسبت به آن چون كفی از دریایی موج آشوب بوده است و شیخ خود بیش از هر كس فرق این دو را حس میكند و خود پرده از آن برمیدارد:
«... در ریاضت بودهام شبها بسی |
خود نشان ندهد چنین شبها كسی |
همچو شمع از سوختن تابم نماند |
بر جگر جز خوندل آبم نماند |
... روز و شب بسیار در تب بودهام |
من به روز خویش امشب بودهام |
كار من روزی كه میپرداختند |
از برای امشبم میساختند» |
به این ترتیب، شیخ در سوزی درونی، عمر و صبر و بخت و دل و عقل و یار و دست و پای و همه چیز را از دست رفته مییابد. [درست همانچیزی كه شیخ به او نیاز دارد.]
«رفت عقل و رفت صبر و رفت یار
این چه درد است؟ این چه عشق است؟ این چه كار؟»
توجه داشته باشید كه اینك جز سوز عشق، چیز دیگری برای شیخ مطرح نیست یا آنكه عطار، خواننده خود را بهسوی سوز عشق و عاشقی و معشوقبازی هدایت میكند پس میگوید حتی یار هم از دست رفت و شیخ در حالی بیخویشتن، همه چیز را از دست رفته مییابد.
اینك نصیحت یاران و مریدان دیدنی و شنیدنی است. عدهای میگویند غسل كن ، عدهای میگویند تسبیح بگو ، عدهای به توبه ، عدهای به نماز ، عدهای به سجده ، عدهای به ندامت و جالبتر اینكه بعضی از آنها به ترساندن شیخ از اظهارنظر دیگران و به اصطلاح هراس از رسوایی و مقبول خاص و عام نشدن و عدهای به رنجش یاران قدیم اشاره میكنند. عدهای نیز او را بهسازش و همرنگی با دوستان ـ دوستان بیخبر همرنگ شخصیت قبلی شیخ ـ دعوت میكنند و اینكه با هم دوباره به كعبه برگردند و زندگی سالم و بیخطر با حسابهای معتبر پسانداز ثواب در بانكهای آسمانی و زمینی داشته باشند. اما شیخ كه تازه لذت رها شدن از زیربار آن همه ثواب كمرشكن و القاب و زرق و برقهای مقدسمآبانه و چشمخیرهكن را میچشد، هیچكدام از آن دعوتها را كه همگی ریشه در خودآگاه و دنیای حقیر سود و زیانهاست نمیپذیرد. او در جواب دعوتكنندگان به توبه میگوید:
«گفت كردم توبه از ناموس و حال تا رهم از شیخی و از و از قیل و قال»
و این درست همان چیزی است كه بسیاری از شیخهای بزرگ و اسم و رسمدار از فهم آن عاجزند و حقیرتر از آنند كه به چنین معانی پی ببرند. آنها باید سالها پای درس اساتیدی چون عطار كه بازتاب عجیب سخنانش را در سخنان حضرت امام میبینیم، بنشینند تا شاید توفیق الهی، عزت و افتخار دنیایی را در پیش چشمشان خوار بكند و پنجرههای دلشان را بهسوی عزت و افتخاری دیگرگونه باز كند.
شیخ در جواب كسی كه او را به سجده فرا میخواند، میگوید:
«گفت اگر بت روی من آنجاستی سجده پیش روی او زیباستی...»
انصافاً سجدههای ما در باطن برای كی و چیست؟ و سجدهای كه مریدان و دلنگرانیهای شكست و پیروزی در دنیا برای آن او را فرا میخواندند، چگونه سجدههایی بود؟ اجازه بدهید ماجرا را گزارش بكنم و سرانجام پاسخ شیخ را به مریدان، با آوردن یك بند از سخنان حضرت امام(ره) بگویم.
شیخ در جواب كسانی كه او را به پشیمانی فرا میخوانند، میگوید:
«... گفت كسی نبود پشیمان بیش از این تا چرا عاشق نگشتم پیش از این...»
همچنین در پاسخ كسانی كه او را از اظهارنظر دیگران میترسانند:
«... گفت من بس فارغم از نام و ننگ شیشه سالوس بشكستم به سنگ»
و سرانجام در پاسخ كسانی كه او را به كعبه فرا میخوانند با دلی پرسوز و گداز مینالد:
«گفت اگر كعبه نباشد، دیه هست، هوشیار كعبه شد در دیه مست»
آری؛ كسی كه در دنیای هوشیاری و خودآگاه كعبه با منی متورم و سنگین از افتخارات عبادتی و مقدسمآبی، قدم برمیداشت و خبرساز صدها محفل و روزنامه و مطبوعات و رادیو و تلویزیون بود، اینك در دنیای ناخودآگاه و بیخویشی دیر، در شور مستی، دور از زواید خفهكننده، رهایی و سبكبال شدن برای پرواز را تجربه میكند و این اصرارها و پاسخهای شیخ، یا بهتر بگویم عطار، در برابر دعوت به ظاهر و تظاهر كه از سوی مریدان اعمال میشود، مرا به یاد سخنان حضرت امام در توجه دادن به سوز دل مولاعلی(ع) میاندازد كه دیگران آن سوز را ندارند و همه توجهشان بهظاهر قضیه است. شیخ در آغاز راه رها شدن از ظاهر و پرداختن به سوز باطن است و این چیزی است كه عطار میخواهد به آن تذكر بدهد:
- «... ای بدبخت بی اطلاع از دل محبین و آتش قلب آنها، ای بینوای غافل از سوز مخلصین و نور اعمال آنها، تو گمان كردی آنها هم اعمالشان مثل من و توست! تو خیال میكنی كه امتیاز نماز حضرت امیرالمؤمین علیهالسلام با ما این است كه مدّ «والاالضالین» را طولانیتر میكند؟ یا قرائتش صحیحتر است؟ یا طول سیودو ركوع و اذكار و اورادش بیشتر است؟ یا امتیاز آن بزرگوار به این است كه شبی چندصد ركعت نماز میخواند؟ یا مناجات سیدالساجدین علیهالسلام هم مثل مناجات من و تو است؟ او هم برای حورالعین و گلابی و انار اینقدر ناله و سوز و گداز داشت؟ ... به خودشان قسم... حال قلب آنها را جز خود آنها نمیداند كسی.»3
اگر قرار بر همین نمازها با مدّها و طول ركوع و سجود و ركعتهای هزارگانه بود كه شیخ، آنها را در كعبه داشت اما متأسفانه مریدان كه خود، به جای خویش، شیخهای بزرگواری بودند، از آن نمازها جز این ظواهر، چیز دیگری نمیفهمیدند و عطار كه از جراحان ماهر و شجاع فرهنگ اسلامی است، پنهانترین و مرموزترین و دردناكترین غده سرطانی روح را جراحی میكند.
شیخ میماند و با اصرار و سوزوگداز خود، توجه دختر را جلب میكند:
«... چند نالم بر درت، در باز كن |
یكدمم با خویشتن دمساز كن |
آفتابی، از تو دوری چون كنم |
سایهام از تو صبوری چون كنم |
گرچه همچون سایهام از اضطراب |
درجهم از روزنت چون آفتاب |
هفت گردون را برآرم زیر پر |
گر فرود آری بدین سرگشته سر...» |
گرچه عطار از سایه، نه آن را مراد میكند كه یونگ در تعریف مرتبه تاریك و آلوده روح عنوان میكند اما توجه به سایه و آفتاب و اینكه انسان پس از گذار از ظلمات نفس و سایه روح خود میتواند در اعماق درون و ناخودآگاهیاش، با آفتابی تابان كه عشق و قدرت و آگاهی و گرمای حیات را فوران میكند، ملاقات كند، در همین ابیات خود را بهراحتی نشان میدهد. شیخ خوب میداند كه اگر بتواند در این سمت و روزنی كه به رویش گشوده شده است و در این سفر پرالتهابِ دیدار من واقعی و آن انسان بزرگ درون، پیش برود، بهراحتی خواهد توانست به چنان مرتبهای برسد كه هفت گردون را به زیر بال خود ببیند و این مرتبه كجا و محبوب چهار گروه و حزب و چند روزنامه بودن كجا؟
دختر انكار میكند و شیخ اصرار و سرانجام، پاسخ دختر كه آغاز زلزلههای تكاندهنده و ویرانكننده زواید روح شیخ است:
«... گفت دختر گر در این كاری درست |
دست باید پاكت از اسلام شست |
هر كه او همرنگ یار خویش نیست |
عشق او جز رنگ و بویی بیش نیست.. » |
ابیات به اندازه كافی روشن است و من فقط یك كلمه از آن را توضیح خواهم داد. به استناد آیه شریفه كه میفرماید: «قالت الاعرابُ آمنا...» و خداوند میفرماید نه خیر؛ بهتر است بگویید اسلام آوردیم و نه ایمان چرا كه اسلام آوردن به ذهن و شعور و خودآگاهی و زبان برمیگردد و این از عهده هر كس و هر سطح كمعمقی برمیآید اما ایمان به دل و به دنیای ملكوت آدمی برمیگردد و هنوز ایمان در دل شما راه نیافته است، میخواهم تذكر بدهم كه عطار با دقتی فوقالعاده، همان سمت ظاهر قضیه را نشانه رفته است، سمتی كه در دنیای گذشته شیخ، به شكلی متورم و اختناقآور وجود دارد. اكنون نوبت آن فرا رسیده است كه شیخ از ظاهر دست بردارد و سفر در عمق و باطن را بیازماید.
ادامه دارد ...
پی نوشت ها:
1- یونگ، انسان و سمبولهایش، ص 281
2- الهینامه ـ عطار ـ نشر زوار ـ سال 1359 ـ ص 58
3- امام خمینی، شرح چهل حدیث، ص 75 و 76
صابر امامی
تهیه و تنظیم : بخش ادبیات تبیان