بعد منزل نبود در سفر روحانى
به بهانه سالگرد رحلت ملكوتىحضرت فاطمه معصومه سلام الله علیها
بىبى جان! ... سلام.
مىخواستم به زیارت حرمت آیم.
مىخواستم بوسه به ضریح مقدست بزنم.
نمىدانستم رخصت آن را داشتم یا نه؟
وقتى مىدیدم بعضیها سر را پایین انداخته، همینطورى وارد صحن و حریم حرمت مىشوند، از این در وارد شده، از در دیگر بیرون روند، بى آنكه لحظهاى درنگ كنند و سلامى و ثنایى، ناراحت مىشدم.
آخر، اینجا خانه توست.
هر چند درهاى حرم گشوده است،
ولى آیا مىتوان بىاجازه وارد خانه تو شد و بى سلام و درود، از در دیگر خارج گشت؟
آستانى كه روحهاى بلندى بوسه بر آن مىزدهاند،حرمى كه «آشیانه آل محمد» است،حریمى كه فرشتگان، پاسبان آنند، مرقدى كه پیكر تو را در برگرفتهاست،حرمى كه نگین شهر ماست،بىبى! ... خواستم بى «اذن دخول» وارد شوم،اما نمىدانستم راهم مىدهند؟
وضو كه گرفته بودم. به نیت «زیارت» هم آمده بودم. معتقد بودم كه شما اهل بیت آفتاب، پس از مرگ هم زندهاید و توجه به زائرانتان دارید.
وقتى روح هر كس پس از مفارقت از بدن، متوجه مردم و بستگان و خانه و آشنایان و ... است، شما كه جاى خود دارید.
شما وصل به دریایید،اصلا خودتان یك دریا كرامت و بصیرت و شهودید. مگر مىشود نسبتبه زائران و عابران و عارفان و جاهلان، یكسان نظر كنید؟
مگر مىشود ندانید چه كسانى به زیارتتان آمدند و چه نیت داشتند و چه فهمیدند و چه گرفتند و چگونه رفتند؟
چه صادقانه و ساده، این زائران خسته و از راه دور آمده، از هواى معنوى حریم حرمت استنشاق مىكنند. در صحن مطهر كه نفس مىكشند، روحشان شاداب مىشود. گاهى هم چند قطره اشك، بدرقه سلامشان است. بخصوص وقتى مىخواهند از این شهر بروند و سفر زیارتىشان به پایان رسیده باشد و براى «زیارت وداع» آمده باشند.
بىبى جان! ... از این حرفها بگذرم.
آمدهام تا از نزدیك، عرض ادب كنم. از صحن گذشتهام. كفشهایم را به كفشدارى سپردهام. از لابهلاى جمعیت عبور كردهام، اینك در رواقى هستم كه براحتى ضریحت را مىبینم. بهبه، چه جلوه و صفایى دارد.
باور دارم خیلى از دلهاى تیره، جانهاى غبار گرفته، چشمان غریبه با اشك، روحیههاى گریزان و فرارى، وقتى توفیق پیدا مىكنند كه به این «حرم» آیند، روشن مىشوند. غبارها از آینه جانشان برطرف مىشود، چشمهایشان با اشك، آشتى مىكند. چه قدر شفاف مىشود هواى یك چشم، پس از یك بارش اشك، و چه قدر سبك و شاداب مىشود روح یك زائر، پس از یك زیارت و آستانبوسى و توسل. این خاصیتحرم است كه پاككننده دل و صیقلدهنده روح است.
باز هم كه دور شدم! بىبى جان! وقتى به حرم تو مىآیم، «مشهد» هم در جلوى چشمم آشكار مىشود. شما دو خواهر و برادر، چه كردهاید با این دلهاى بىقرار، كه اینگونه پروانهوار، برگرد مدفن نورانى شما پر مىزنند و پروانهوار، طواف مىكنند؟!
اجازه هست بوسه بر ضریح منورت بزنم؟ اجازه هست خود را قاطى این زائران مشتاق كنم و مثل آنان، ساده و بىریا و بىادعا، خود را به ضریح برسانم، دو دستى به آن بچسبم، از لابلاى شبكههاى فولادى و نقرهاى رنگ ضریح، مخمل سبزى را كه روى قبر تو انداختهاند، تماشا كنم. اشك بریزم، شانههایم بلرزد، دلم متلاطم شود و لبهایم با این ضریح مشبك، متبرك شود؟
مىدانم كه اجازه خواهى داد. مىدانم كه خدا و رسول و فرشتگان، اذن خواهند داد. اگر رخصت نبود، توفیق همین جا آمدن را هم نداشتم. من به «طلبیدن» عقیده دارم. حتى برادر غریب تو، حضرت رضا(ع) هم همینطور است. فقط به خواستن ما نیست، «طلبیدن» او هم شرط است. گاهى با هزار مقدمهچینى و برنامهریزى، جور نمىشود. گاهى هم خیلى آسان، وسیله و شرایط، جور و مساعد مىشود.
بىبى جان! تو هم طلبیدهاى. شما خانواده، اهل كرامت و بزرگوارى هستید.
اینجا آشیانه آل محمد(ص) و حرم اهل بیت است. درى از درهاى بهشت است. شما صاحبخانهاید و ما میهمان. خودتان فهمیدهاید كه به دیدار شما آییم و با حرمهایتان انس و الفت داشته باشیم. خودتان گفتهاید كه گامهایى كه در مسیر زیارت شما خاندان برداشته مىشود، چه قدر ثواب دارد. خود شما مشوق ما بودهاید. ما هم به دعوت شما آمدهایم.
حالا، من هم یكى از هزاران زائرم كه به آستانبوسى آمدهام. جسمم كنار ضریح توست. ولى ... نمىدانم روح و روحیهام تا چه حد به تو نزدیك است؟
سر راهم كه مىآمدم، تعظیمى هم به مقام علمى و عرفانى بزرگانى كردم كه در كنار حرم تو آرمیدهاند، آیةالله حائرى، شهید مطهرى، علامه طباطبایى، شهید محراب آیةالله مدنى و بزرگان دیگرى كه سر بر آستان تو نهادهاند.
خوب، بىبى جان، زیاد حرف زدم. دستخودم نبود. محبت تو مرا به حرف كشاند و سفره دلم را باز كردم. زیارت حرمت، هم روح را باز مىكند، هم نطق و بیان را و هم زبان را به نجوا و نیازخواهى و رازگویى مىگشاید. تسبیحات حضرت زهرا(س) را گفتهام. بگذار «زیارتنامه» را آغاز كنم:
«السلام على آدم صفوة الله ...»
نویسنده: جواد محدثی
تنظیم برای تبیان: مهدی ملکی