شیخ صنعان
داستان شیخ صنعان از «منطقالطیر» شیخ عطار است، در غزل عرفانی فارسی به شیخ صنعان و داستان او مکرر اشاره شده است.
گـر مریــد راه عشـقی فکــربدنامی مکن
شیخ صنعان خرقه رهن خانه ی خمّار داشت
حافظ
شیخ صنعان پیر صاحب کمال و پیشوای مردم زمان خویش بود و قریب پنجاه سال در کعبه اقامت داشت. هرکس به حلقه ی ارادت او درمیآمد از ریاضت و عبادت نمیآسود. شیخ خود نیز هیچ سنّتی را فرو نمیگذاشت و نماز و روزه ی بیحد بهجا میآورد. پنجاه بار حج کرده و در کشف اسرار به مقام کرامت رسیده بود.
هر که بیماری و سستی یافتی |
از دم او تـنــدرستـــی یـــافتــی |
پیشوایی کـه در پیش آمدنــد |
پیش او از خویش بیخویش آمدند |
چنان اتفاق افتاد که شیخ چندین شب در خواب دید که از کعبه گذارش به روم افتاده و در برابر بتی سجده میکند. از این خواب آشفته گشت و دانست که راه دشواری در پیش دارد که جان بهدر بردن از آن آسان نیست. اندیشید که اگر بههنگام در این بیراهه قدم نهد راه تاریک بر وی روشن گردد و اگر سستی کند همیشه در عقوبت و شکنجه خواهد ماند. آخرالامر به رفتن مصمم گشت و مطلب را با مریدان در میان گذاشت و گفت باید زودتر قدم در راه بنهم و عزم سفر روم کنم تا تعبیر خوابم معلوم گردد. یاران در سفر با وی همراه گشتند و به خاک روم قدم گذاشتند و همهجا سیر میکردند تا ناگهان در ایوانی دختر ترسائی دیدند چون آفتاب درخشان:
هـر دو چشمش فتنـه ی عشاق بود |
هر دو ابــرویـش بـهخوبی طاق بود |
روی او از زیــر زلـف تــابـدار |
بـــود آتـشپــــــارهای بـــس آبـــدار |
هر که سوی چشم او تشنه شدی |
در دلـش هر مژه چون دشنــه شدی |
چاه سیمین بر زنخدان داشت او |
همچو عیسی بر سخن جان داشت او |
دختر چون نقاب سیاه از چهره بر گرفت آتش به جان شیخ انداخت و عشقش چنان او را از پا درآورد که هر چه داشت سربسر از دست داد. حتی ایمان و عافیت فروخت و رسوائی خرید. عشق بهحدّی بر وجودش چیره شد که از دل و جان نیز بیزار گشت.
چون مریدان، او را به این حال زار دیدند حیران و سرگردان برجای ماندند و از پی چاره ی کار برآمدند. اما چون قضا کار خود کرده بود هیچ پندی اثر نداشت و هیچ دارویی دردش را درمان نمیکرد. تا شب همچنان چشم بر ایوان دوخته و دهان باز مانده باقی ماند. شب نه یکدم بهخواب رفت ونه قرار گرفت. از عشق به خود میپیچید و زار مینالید.
گفت یــا رب امشبم را روز نیسـت |
شمع گردون را همانا سوز نیست |
در ریــاضت بودهام شبهــا بسی |
خود نشان ندهد چنین شبها کسی |
همچو شمع از تف و سوز میکشند |
شب همی سوزد و روزم میکشنـد |
شب چنان به نظرش دراز میآمد که گویی روز قیامت است یا خورشید تا ابد غروب کرده است. نه صبری داشت تا درد را هموار کند و نه عقلی که او را به حال خویش برگرداند؛ نه پایی که به کوی یار رود و نه یاری که دستش گیرد:
رفت عقل و رفت صبر و رفت یار این چه در دست این چه عشقست این چه کار؟
مریدان به گردش جمع شدند و به دلداریش زبان گشودند و هر یک راهی پیش پایش گذاردند. اما شیخ با استادی به هر یک جواب میگفت:
همنـشیـنـی گفت ای شیــخ کبــار |
خیز و این وسواس را غسلی برآر |
شیخ گفتـــا امشـب از خون جگـر |
کـردهام صد بار غسل ای بـیخبر |
آن دگر گفتا که تسبیحت کجـاست |
کـی شود کار تو بیتسبیـح راست |
گفت آن را مـن بیفکنــدم ز دسـت |
تــا توانــم بر میــان زنـــار بست |
آن دگــر گفتـا پشیمـانیـت نیـست |
یـک نفس درد مسلمــانیـت نیسـت |
گفت کس نبود پشیمان بیش از این |
که چرا عاشق نگشتم پیش از این |
آن دگــر گفتش کـه دیـوت راه زد |
تیــر خذلان بر دلــت نــاگــاه زد |
گفت دیـوی کـــو ره مـــا میزنـد |
گو بزن، الحق کــه زیبــا میزنـد |
آن دگــر گفتــا که با یـاران بساز |
تـا شویم امشب به سوی کعبـه بـاز |
گفت اگــر کعبه نبــاشد دیر هست |
هوشیــار کعبه شد در دیـر مســت |
چون هیچ سخن در او کارگر نیامد یاران به تیمارش تن در دادند و با دلی خونین به انتظار حادثه نشستند.
روز دیگر شیخ معتکف کوی یار شد و با سگان کویش همطر گشت و از اندوه چون موی باریک شد. عاقبت از درد عشق بیمار گشت و سر از آن آستان بر نگرفت و آنقدر خاک کویش را بستر و بالین ساخت تا دختر از رازش آگاه شد و گفت: «ای شیخ کجا دیدی که زاهدان در کوی ترسایان مقیم شوند؟ از این کار درگذر که دیوانگی بار میآورد.» شیخ گفت: «ناز و تکبر به یک سو نه که عشقم سرسری نیست، یا دلم را باز ده یا فرمان ده تا جان بیفشانم.
روی بر خــاک درت جـان میدهـم |
جـان به نرخ روز ارزان میدهم |
چنــد نـالــم بر درت در بـــاز کـــن |
یـکدمم بـــا خوـیش دمســـاز کن |
گر چه همچون سایهام از اضطراب |
در جهنم از روزنت چون آفتاب.» |
دختر با سخنی پاسخ داد که: «ای پیر خرف گشته! شرمدار که هنگام کفن و کافور تست، نه زمان عشقیورزی! با این نفس سرد چگونه دمسازی میکنی و با این پیری عشقبازی؟» شیخ از سرزنش دختر دل از جای نبرد و همچنان با او از غم عشق سخن راند. دختر گفت اگر راستی در این کار ایستادهای نخست باید دست از اسلام بشویی تا همرنگ یار خویش بشوی. چون شیخ به این کار تن در داد دختر او را به قبول چهار چیز دعوت کرد: از او خواست که پیش بت سجده کند و قرآن را بسوزاند و خمر بخورد و چشم از ایمان بربندد. اما شیخ یکی از چهار را اختیار کرد، و میخوارگی را برگزید و از سه دیگر سر باز زد. دختر او را به دیر برد و جام می به دستش داد. شیخ که مجلس را تازه دید و حسن میزبان را بیاندازه، عقل از کف داد و جام می از دست یار گرفت و نوش کرد. عشق و شراب چنان او را بیخود کرد که هر چه میدانست از مسائل دین و آیات قرآن از یاد برد و جزء عشق دلبر چیزی در وجودش باقی نماند و چون بهکلی بیخویش گشت و از دست رفت خواست تا دستی بر گردن یار بیفکند. دختر او را از خویش راند و گفت: «عاشقی را کفر باید پایدار.» اگر در عشقم پایداری باید کیش کافران را اختیار کنی تا بتوانی دست در گردنم بیندازی و اگر اقتدا نکنی این عصا و این ردا.
شیخ که عشق جوان و می کهنه او را در کار آورده بود چنان شیدا و مست گشته و طاقت از دست داده بود که یکبارگی به بتپرستی تن درداد و حاضر شد پیش بت مصحف بسوزاند.
دخترش گفت این زمان شاه منی لایق دیدار و همراه منی
ترسیان از اینکه چنان زاهد و سالکی را به طریق خویش آوردند خشنود گشتند و او را به دیر خویش رهبری کردند و زنار بر میانش بستند. شیخ یکباره خرقه را آتش زد و کعبه و شیخی را فراموش کرد. عشق ترسازاده ایمانش را پاک شست و بتپرستیدنش واداشت و چون همه چیز را از دست داد روی به دختر آورد و گفت:
«خمر خوردم بت پرستیدم ز عشق کس ندیدست آنچه من دیدم ز عشق
قریب پنجاه سال را روشن در پیش چشم داشتم و دریای راز در دلم موج میزد تا عشق تو خرقه بر تنم گسست و زنار بر میانم بست. اکنون تا چند مرا در جدایی خواهی داشت؟»
دختر گفت: «آنچه گفتی راست است. اما ای پیر دلداده! میدانی که کابین من گران است و تو فقیری. اگر وصل مرا میخواهی باید سیم و زر فراوان بیاری و چون زر نداری، نفقهای بستان و سر خویش گیر و مردانه، بار عشق مرا به دوش بکش.»
شیخ گفت: «ای سیمبر سرو قد! چه نیکو به عهد خویش وفا میکنی! هر دم به نوعی از خویش میرانیم و سنگی پیش پایم مینهی. چه خونها از عشقت خوردم و چه چیزها در راهت از دست دادم. همه ی یاران از من روی برگرداندند و دشمن جانم شدند:
تو چنین، ایشان چنین، من چون کنم چون نه دل باشد نه جان، من چون کنم»
دل دختر بر او سوخت و گفت حال که سیم و زر نداری باید یک سال تمام خوکبانی مرا اختیار کنی تا پس از آن عمر را به شادی بگذرانیم. شیخ از این فرمان هم سر نتافت و خوکبانی پیش گرفت. یاران چون این شنیدند مات و حیران شدند و از یاریش را برگرداندند و عزم کعبه کردند. از آن میان کسی نزد شیخ شتافت و گفت: «فرمان تو چیست؟ یا از این راه برگرد و با ما عزم سفر کن یا ما نیز چون تو ترسائی گزینیم و زنار بر میان بندیم یا چون نتوانیم تو را در چنین حال ببینیم از تو بگریزیم و معتکف کعبه شویم.»
شیخ گفت: «تا جان در بدن دارم از عشق ترسا دختر بر نگردم و چون شما خود اسیر این دام نگشتهاید و از رنج دلم آگاه نیستید همدمی نتواند کرد. ای رفیقان! به کعبه برگردید و به آنها که از حال ما بپرسد بگویید که شیخ با چشم خونین و دل زهرآگین عقل و دین و شیخی از دست داد و اسیر حلقه ی زلف ترسا دختری گشت.» این سخن گفت و از دوستان روی برتافت و نزد خوکان شتافت.
یاران با جان سوخته و تن گداخته به کعبه بازگشتند. شیخ در کعبه یاری شفیق داشت که به هنگام سفر او حاضر نبود. چون برگشت و جای از شیخ خالی دید حال او را از مریدان پرسید. ایشان آنچه دیده بودند، از عشق او به دختر ترسا و زنّار بستن و خمر خوردن و بتپرستیدن و خوکبانی کردن، حکایت کردند. چون مرید آن قصه را تمامی شنید زاری در گرفت و یاران را سرزنش کرد که: «شرمتان باد از این وفاداری! چه شد که به آسانی دست از او برداشتید و تنهایش گذاشتید و چون او را در کام نهنگ دیدید جمله از او گریختید.» یاران گفتند: «چنان کردیم، اما چون شیخ از یاری ما سودی ندید صلاح خود را در آن دانست که از ما جدا شود و همه را به کعبه برگرداند.» مرید گفت: «بایستی به درگاه حق ملتزم شوید و شب و روز برای شیخ شفاعت کنید.»
آخرالامر جملگی به سوی روم عزیمت کردند و پنهان معتکف درگاه حق گشتند و شب و روز گریستند تا چهل روز نه خواب داشتند و نه پروای نان و آب. تا از تضرع بسیارشان شوری در فلک افتاد و تیر دعایشان به هدف رسد و جهان کشف بر مرید یکباره آشکار شد و بر وی الهام گشت که شیخ گمراه از بند خلاصی یافته و گرد و غبار سیاه از پیش راهش برخاسته است. مرید از شادی بیهوش گشت و پس از آن به یاران مژده داد و جمله گریان و دوان عزم دیدار شیخ خوکبان کردند. چون به او رسیدند، دیدند که خوش و خندان زنار گسسته و دل از ترسائی شسته و از شرم جامه بر تن چاک کرده است. جمله ی حکمت و اسرار قرآن که از خاطرش فراموش شده بود به یادش آمد و از جهل و بیچارگی رهایی یافت و چون نیک در خود نگریست سجده ی شکر بهجا آورد و زار گریست.
یاران دلداریش دادند و گفتند: «برخیز که نقاب ابر از چهره ی خورشید زندگیت برگرفته شد و خدا را شکر که از میان دریای ساه راهی روشن پیش پایت گشوده گشت. برخیز و توبه کن که خدا با چنان گناه عذرت را میپذیرد.» شیخ در بر کرد و با یاران عزم حجاز نمود.
از سوی دیگر چون دختر ترسا از خواب برخاست نوری چون آفتاب در دلش تابید و بدو الهام گشت: «بشتاب و از پی شیخ روان شو و همچنانکه او را از راه بهدر بردی راه او را برگزین و همسرش بشو!» این الهام آتشی در جان دختر افکند و در طلب بیقرارش کرد چنانکه خود را در عالمی دیگر یافت.
عالمی کان جا نشان راه نیست گنگ باید شد زبان آگاه نیست
ناز و نخوت از وجودش رخت بربست و طرب جای خود را به اندوه داد. نعرهزنان و جامهدران از خانه بیرون رفت و با دلی پر درد از پی شیخ روان گشت. دل از دست داده و عاجز و سرگشته مینالید و نمیدانست چه راهی در پیش گیرد تا به محبوب برسد.
هر زمان میگفت با عجز و نیاز |
کـتای کریــم راه دان کارساز |
عورتــی درمــانده و بیچــــارهام |
از دیــار و خـانمــان آوارهام |
مــرد راه چـون تویی را ره زدم |
تو مزن بر من که بیآگه زدم |
هر چه کردم بر من مسکین مگیر |
دین پذیرفتـم مـرا بیدین مگیر |
خبر به شیخ رسید که دختر دست از ترسائی برداشته و به راه یزدان آمده است، شیخ چون باد با یاران به سویش بازپس رفت و چون به دختر رسید او را زرد و رنجور و پا برهنه و جامه بر تن چاک یافت. دختر چون شیخ را دید یکباره از هوش رفت. شیخ از دیدگان اشک شادی بر چهره فشاند و چون دختر چشم بر وی انداخت خویش را به پایش افکند و راه اسلام خواست.
شیخ او را عرضه ی اسلام داد غلغلی در جمله ی یاران فتاد
چون ذوق ایمان در دل دختر راه یافت به شیخ گفت: «دیگر طاقت فراق در من نمانده است. از این خاکدان پر دردسر میروم و از تو عفو میطلبم و مرا ببخش.» این سخن گفت و جان به جانان سپرد.
گشت پنهـان آفتابش زیر میـغ |
جان شیرین زو جدا شد ای دریغ |
قطرهای بود در این بحر مجاز |
سوی دریــای حقیـقت رفت بـــاز |
دکتر زهرا خانلری
برگرفته از کتاب «داستانهای دلانگیز» نگارش دکتر زهرای خانلری (کیا) ـ انتشارات بنیاد فرهنگ ایران، چاپ سال1346
تهیه و تنظیم : بخش ادبیات تبیان