تبیان، دستیار زندگی
شلمچه، اى خاك قدسى! سال هاست كه پنجره روشن بهشت، بسته مانده است و دل مجنون تو در تب و تاب ماندن مى گدازد. به هر سو مى نگریم نه نشانى از پرنده است نه اثرى از پرواز، دل ها همه در احاطه فراموشى و خاموشى اند! دست هاى بلند دعا دیگر معجزه نمى كنند. رودهاى زلال
بازدید :
زمان تقریبی مطالعه :

شلمچه، خاك قدسى

شلمچه

شلمچه، اى خاك قدسى! سال هاست كه پنجره روشن بهشت، بسته مانده است و دل مجنون تو در تب و تاب ماندن مى گدازد. به هر سو مى نگریم نه نشانى از پرنده است نه اثرى از پرواز، دل ها همه در احاطه فراموشى و خاموشى اند! دست هاى بلند دعا دیگر معجزه نمى كنند. رودهاى زلال آواز خشكیده اند.

نمى دانى كجا باید سراغ فرشته ها را بگیرى. هر مرثیه اى كه مى سرایى باران نمى آید. هر مویه اى كه مى كنى، راه تو را پیدا نمى كند. ازدحام ابرها، سینه آسمان را سربى كرده است. خیابان ها همهمه كاروان هاى اعزام را فراموش كرده اند. نگاه پنجره ها به رنگ خستگى است، مشام كوچه ها را گام هاى بیهوده و بى تكلیف پر كرده اند. آه اى قد كشیده تا بهشت! نمى دانم چه بگویم. سرریزم از بغض، نالانم از درد، سرشارم از اوج، تنهایم در كوچه هاى بى ستاره. سرگردانم در انتهاى مبهم خویش بى چراغ و بى آفتاب، كاش مى توانستى ببینى. «مجنون» به انتها رسیده است. «قلاویزان» پشت لحظه هاى كش دار فراموشى خاك مى خورد. «طلاییه» دیگر تمام شد. «فكه» فراسوى دیروز مانده است. كاروان موج در موج لبریز از گلایه مى گذرد. اروند به ساحل خویش دلبسته است. كرخه در غروب غوطه مى خورد. آوازهاى شاخ شمیران آشنا نیست. روزهاى «ماووت» معمولى مى گذرد. ما مى خواهیم با كرخه مویه كنیم با كارون یكى شویم.

نمى دانم تو مى توانى شهر را تحمل كنى! نمى دانم تو را تاب و تحمل دورى از آن همه، آیینه آسمانى و دریایى هست! آه اى یادگار فرشته ها! تو هم گوشه گرفته اى و دم برنمى آورى؟ تو هم مى بینى این همه آزار را، اما سكوت مى كنى؟ تو هم مى شنوى این همه زخم و اخم را، اما چیزى نمى گویى؟ آخر مگر تو را چه مى شود. چرا از این همه سكوت بر لب دوخته، سراغى نمى گیرى؟ چرا نمى گویى از این همه غریبى عریان، چرا نمى گویى از نگاه هاى پرجست وجوى مادران؟ چرا آسمان هشت سال خون گرفته جنوب را گواه نمى گیرى؟ چرا سراغ نمى گیرى از پلاك هاى ته نشین شده اروند؟ مگر از دروازه هاى تو، به كرانه هاى بهشت نمى رسیدیم؟ مگر از صبحگاه تو داوطلب میدان مین نمى شدیم؟ مگر از خاك پاك تو نگاهى به عطش و محاصره نداشتیم؟ مگر با نگاه به آسمان تو شهادت خویش را پیشاپیش نمى گفتیم؟ مگر از فضاى مظلوم تو دست به دامان مقدس مظلومه اى بى مزار نمى شدیم؟ اگر تو نمى دانى او خوب مى داند. او خوب مى داند كه بر بالاى پیشانى بندها چه مى نوشتیم. او خوب مى داند كه آرزوى انتقام چه چیز را داشتیم. او خوب مى داند آخرین پلك هایمان در آرزوى دیدن روى كه بود؟ او بهتر مى داند كه پهلوى ما چرا زخم برمى داشت و گلویمان چرا بوى مظلومیت مى داد. مگر یادت رفته است محاصره سوزان گردان حنظله را در فكه؟ گلوله هاى شیمیایى پشت كانال ماهى را؟ فریادهاى دزدآلود خفه شده در پاى كمین را؟ مگر یادت رفته است سوختن خاموش كوله آرپى جى براى لو نرفتن عملیات؟ یادت رفته است آن همه بى قرارى و التماس براى خط شكن شدن؟ یادت رفته است غواص هاى غوطه ور در اوج و موج را. یادت رفته است روزهاى غلطیدن در میدان مین را!

شلمچه

اى ادامه لحظه هاى دلتنگ! تو را كه مى بینم، داغ دلم تازه مى شود. تو را كه مى بینم محاصره هاى آهنین فكه بغض، گلوگیرم مى شود و مویه هاى پریشان از هر طرف سربر مى كنند. تو را مى بینم و آن طرف تر لبخند «حاج حسین» بر جانمان آتش مى زند و نگاه «محمود» از راه مى رسد. آه چقدر غمگین است كه دیگر پیشانى بندهایت را نمى بینم. «امن یجیب»هایت دیگر به گوش نمى رسند. دروازه هاى بهشت دور از دسترس مانده اند. بى  مالك مانده اى و بى كمیل.

حرف هاى دلت در میدان هاى مین یخ زده اند. بادهاى پریشان ته مانده لبخند هاى یارانت را به یغما مى برند. خاكریزهایت از بغض خمیده اند. آه اى شلمچه! لحظه اى بیا به این فراموش شدگان جا مانده، بیندیش. خلوت هایشان را بپرس. دلتنگى هایشان را بنگر، غریبى شان را با ابرها قسمت كن. نگاهشان را آواره دشت ها مكن. آخر اینان جایى ندارند. تو باید به اینان پناه دهى. تو مى دانستى آنان مى روند و ما مى مانیم و تنهایى به جان مان مى افتد. تو مى دانستى كه دستمان از آسمان كوتاه مى شود، اما بر سكوى سكوت آرمیده اى. با آن همه سیم خاردار كه پهلوها را دریدند تو چه برایشان دارى؟ براى میدان هاى مین، معبرى مى گشایى؟ این همه دلتنگى را مى بینى باز هم خموشى؟ كسى نیست بگوید چرا فقط سهم من و تو تنهایى است و غربت. چرا من و تو به انتهاى رود نرسیدیم.

آه اى نزدیك ترین بهشت، دیگر «كمیلى» نیست تا بگویى «اى از سفر برگشتگان، كو شهیدان ما». دیگر «مالكى» نیست تا نیمه شب ها درهاى شهادت را بكوبد. دیگر «حبیبى» نیست تا بوى عملیات و تك و پاتك در تو بپیچد. دیگر «انصارى» نیست تا از نگاهش قول شفاعت بگیرى. دیگر «حمزه اى» نیست تا در دوردست آوازهایش، گله جا ماندن را بشنوى. «میثمى» كجاست كه سه راه شهادت را از «واجعلنا» پر كند. دیگر كجاست چهارده ساله اى تا وصیتنامه اش را به تو بسپارد. دیگر كجاست تا با لو رفتن رمز بى سیم ها، صداى بال فرشته، گوش زمین را كر كند. آه اى رفته تا آسمان ها! تابوت هاى سبك بیت المقدس ? آمده اند. چرا به پیشوازشان نمى آیى؟ چرا پرچم هایت را به اهتزاز در نمى آورى؟ چرا سیاه پوش نمى شوى؟ چرا مویه اى سر نمى دهى براى هم نشینان نه چندان غریبت؟ چرا سراغى از آنان نمى گیرى؟ بیا شلمچه، شاید تو آنان را بشناسى. بیا اینان را ببین شاید تو بى پلاكى را به یاد داشته باشى. شاید تو بدانى آن سیزده ساله كیست. شاید تو بدانى راز آن لبخند گمنان خاك گرفته را. شاید تو بدانى آن لبان خشكیده چه مى خواهند بگویند. شاید تو بدانى وقتى درخاك آرمیدند سر در آغوش كه داشتند. بیا ببین آنان را. شاید براى مادرى حرف تازه اى داشته باشى. كسى چه مى داند شاید این زمزمه هاى آبى نصیب تو باشند. تو بیا با آنان حرف بزن. تو بیا به آنان چیزى بگو. شاید این سكوت تلخ را بشكنند و از ماندن بى دلیل ما چیزى بدانند. شلمچه تو مى دانى، اما چیزى نمى گویى. آن طرفتر آن همه دست نیاز را نمى بینى؟ یعنى تو نمى دانى چرا اینان دم به دم مویه مى سرایند. یعنى تو نمى دانى بیقرارى اینان براى چیست؟ تو نمى دانى چرا هواى شب هایت را دارند و غروب دلتنگت را؟ نمى دانى چرا وقتى كه ساعت  ها سر بر خاكت مى گذارند و مى گویند باز هم تشنه برمى گردند. مى خواهى بگویى تو از آن همه شیمیایى بى خبرى؟ مى خواهى بگویى تو از «دوعیجى» چیزى نشنیده اى؟ مى خواهى بگویى نمى دانى چرا آن سه راه را «سه راه شهادت» نامیدند؟

محمدباقر پورمند

روزنامه ایران

تنظیم برای تبیان: حسین رحمانی