تبیان، دستیار زندگی
روی طاق دهنهی بازار، با کاشیهای ریز و فیروزهای «1312 شمسی» نقش بسته بود. بارها از زیر آن رد شده بودم
بازدید :
زمان تقریبی مطالعه :

رویاهای شیرین کودکی(2)

رویاهای شیرین کودکی

سپس با زحمت دست خود را از جیبش بیرون کشید. مشت خود را روی کفه?ی ترازو خالی کرد، کفه ی ترازو وزن گرفت و پایین رفت.

- دوازده تومان است. مجله ی باطله می خواهیم.

پیرمرد نگاهش را از من سر داد به سکه های مقابل، تبسمی کرد. به سراغ مجله ها رفت. دسته ای از مجله ی «دختران و پسران» را روی ترازو گذاشت. به عکس های روی جلد مجله نگاه کردم؛ صفحه های مجله ورق نخورده بود. تاریخ گذشته بودند. سنگ ترازو را جا به جا کرد. تعدادی از مجله های کنار دست خود را به آنها اضافه کرد. اندازه ی مجله های اضافه شده کوچک بود. ترازو میزان شد، اما پیرمرد 3 تا مجله باز به آنها اضافه کرد. کفه ی ترازو سنگین شد، رو به ما گفت:

- این هم بابت آقا رضای گل و دوستش. روی مجله های کوچک یک نقاشی چاپ شده بود و بالاتر «کیهان بچه ها» جا گرفته بود. یکی از آنها را برداشتم. ورق زدم. بوی خوشی می داد، شبیه بوی درخت تازه بریده. بوی کتاب های درسی اول مهر که کلاس ها را پر می کند. بسته ها را برداشتیم و بیرون آمدیم. رضا زور بیشتری داشت و جلوتر رفت. نمی توانستم مجله ها را حمل کنم. تلاش کردم تا به او برسم. بسیار خوشحال بود. مکثی کرد. صورتش گل گی شده بود. گفت:

- فکر می کنم... سی کیلو پاکت بدهد.

منتظر جواب من ماند. من که خیلی به پاکت سازی وارد نبودم، ابروهایم را به نشانه ی تعجب بالا انداختم. حیاط پر بود از «پاکت های دست ساز». رضا سریشم را توی ظرف می ریخت و با آب آن را به هم می زد.

رویاهای شیرین کودکی

سنجاق های وسط مجله را در می آورد. دسته، دسته می کرد و لبه های کناری آنها را ماهرانه می برید و تا می زد. لبه های صفحه ها را بر می گردانیدیم و با سریشم می چسبانیدیم. خمیر چسبنده ی آن زیر انگشت سر می خورد و کار را پیش می برد. وقتی نوبت به مجله های کوچک رسید، رضا آنها را ور انداز کرد و گفت:

- آفرین ... اندازه ی اینها خیلی خوب است. برای پاکت سازی کوچک بسیار مناسب است. شروع به قیچی کردن مجله ها کرد. صدای قیچی توی ذهنم می پیچید. ایکاش قبل از آن می شد مجله ها را ورق زد و شعرهایش را خواند...

به راه افتاده بودم. پاکت های کوچک درست می کردیم. تخمه فروش ها خریدارش بودند. درآمد خوبی بود. سه ماه تابستان مشغول بودیم. دستم راه افتاده بود. روزانه 8-7 کیلو پاکت درست می کردم.

هفته ای به حجره حسن آقا می رفتم. دوست شده بودیم. مجله های کوچک را برای ما کنار می گذاشت. تا مرا می دید دسته های مجله را روی ترازو می گذاشت. تا فردا فرصت داشتم آنها را ورق بزنم قبل از آنکه به دم قیچی برسند بیشتر نوشته هایش را می خواندم. شب تا دیر وقت مشغول می شدم با داستان ها، لطیفه ها و شعرهایش. دوست خوبی بود. من بزرگ و بزرگ تر می شدم. فراموشش کردم. مسیر من و رضا جدا شد او درس را رها نمود. رفت سراغ تجارت...

دنبال آرزوها افتادم. پی صداقت و ... اما گویا همه ی آرزو ها، صداقت ها ... در کودکی نهفته بود مجله ی دوران کودکی، در کودکی ماند و ما از آن دور شدیم. کاش می شد برمی گشتیم. به روزها و شب هایی که با قصه ها و شعرهایش به خواب می رفتم. رویای شیرین که تمامی نداشت.

نوشته: ابوالفضل علی حسینی

تنظیم برای تبیان: خرازی

*********************************

مطالب مرتبط

قاب عکست به من لبخند می زند

سفر به سرزمین آرزوها

آخر هفته با جودی ابوت

آهوی گمشده

حرم زیباترین جای جهانه

رویای تکراری

ببخشید، شما؟

مشاوره
مشاوره
در رابطه با این محتوا تجربیات خود را در پرسان به اشتراک بگذارید.