تبیان، دستیار زندگی
ما كه در پیش چشم مان رقصید ، این همه دود زیر چرخ كبود ، سر راه شكوفه های بهار گریه سر می دهیم با دل شاد گریه شوق ، با تمام وجود ! ...
بازدید :
زمان تقریبی مطالعه :

سرود گل / بهار را باور کن

سرود گل

1-

اشک

با همین دیدگان اشك آلود ،

از همین روزن گشوده به دود ،

به پرستو ، به گل ، به سبزه درود !

به شكوفه ، به صبحدم ، به نسیم ،

به بهاری كه می رسد از راه ،

چند روز دگر به ساز و سرود .

ما كه دل های مان زمستان است ،

ما كه خورشیدمان نمی خندد،

ما كه باغ و بهارمان پژمرد ،

ما كه پای امیدمان فرسود ،

ما كه در پیش چشم مان رقصید ،

این همه دود زیر چرخ كبود ،

سر راه شكوفه های بهار

گریه سر می دهیم با دل شاد

گریه شوق ، با تمام وجود !

سال ها می رود كه از این دشت

بهار

بوی گل یا پرنده ای نگذشت

ماه، دیگر دریچه ای نگشود

مهر ، دیگر تبسمی ننمود .

اهرمن می گذشت و هر قدمش ،

ضربه هول و مرگ و وحشت بود !

بانگ مهمیزهای آتش ریز

رقص شمشیرهای خون آلود !

اژدها می گذشت و نعره زنان

خشم و قهر و عتاب می فرمود .

وز نفس های تند زهرآگین ،

باد ، همرنگ شعله بر می خاست،

دود بر روی دود می افزود .

هرگز از یاد دشت بان نرود

آنچه را اژدها فكند و ربود

اشك در چشم برگ ها نگذاشت

مرگ نیلوفران ساحل رود .

دشمنی ، كرد با جهان پیوند

دوستی ، گفت با زمین بدرود ...

شاید ای خستگان وحشت دشت !

شاید ای ماندگان ظلمت شب !

در بهاری كه می رسد از راه ،

گل خورشید آرزوهامان ،

سر زد از لای ابرهای حسود .

شاید اكنون كبوتران امید ،

بال در بال آمدند فرود ...

پیش پای سحر بیفشان گل

سر راه صبا بسوزان عود

به پرستو ، به گل ، به سبزه درود

2-

بهار را باور کن

باران

بوی باران، بوی سبزه، بوی خاک

شاخه های شسته، باران خورده، پاک

آسمان آبی و ابر سپید

برگهای سبز بید

عطر نرگس، رقص باد

نغمه و بانگ پرستوهای شاد

خلوت گرم کبوترهای مست

نرم نرمک میرسد اینک بهار

خوش بحال روزگار …

خوش بحال چشمه ها و دشتها

خوش بحال دانه ها و سبزه ها

خوش بحال غنچه های نیمه باز

خوش بحال دختر میخک که میخندد به ناز

خوش بحال جان لبریز از شراب

خوش بحال آفتاب …

ای دل من، گرچه در این روزگار

جامهء رنگین نمی‌پوشی به كام

بادهء رنگین نمی‌نوشی ز جام

نقل و سبزه در میان سفره نیست

جامت از آن می كه می‌باید تهی است

ای دریغ از «تو» اگر چون گل نرقصی با نسیم

ای دریغ از «من» اگر مستم نسازد آفتاب

ای دریغ از «ما» اگر کامی نگیریم از بهار …

گر نکوبی شیشهء غم را به سنگ

هفت رنگش میشود هفتاد رنگ …

بهار

    "فریدون مشیری"

تهیه و تنظیم : بخش ادبیات تبیان