خیال می کنم دوستم نداری
از رحمت خدا ناامید نشوید؛ زیرا تنها کافران از رحمت خدا ناامید میشوند.
یوسف /87
خدایا! گاهی وقتها که داری امتحانم میکنی و من حواسم نیست که این امتحان است. گاهی که چند تا اشتباه پشت سر هم انجام میدهم، خودم را میبازم و کم میآورم. گاهی فکر میکنم دیگر هیچ وقت، هیچ چیز درست نمیشود.
فکر میکنم مهربانیهایت تمام شده و دیگر نه برایت مهمم و نه دوستم داری. خیال میکنم طنابی که مرا به تو میرساند، پاره شده و من آویزانم بین آسمان و زمین. فکر میکنم گم شدهام و دیگر هیچ وقت پیدایم نمیکنی. صدایت میکنم و فکر میکنم نمیشنوی، یا خودت را به نشنیدن میزنی. جوابم را نمیهی. محلم نمیگذاری.
اصلاً انگار نه انگار که من هستم. آن وقت است که فکر میکنم نیستی؛ چون اگر بودی، حتماً یک کاری میکردی. اسم این حسها، که آدم را مچاله میکند، ناامیدی است.
میدانم تو از ناامیدی بدت میآید و ناامیدها را دوست نداری. میگویی ناامیدی یک جور کفر است، یک جور فراموش کردن تو. راست میگویی؛ اما با همه این حرفها گاهی نمیتوانم ناامید نشوم. فکر میکنم ناامیدی کار شیطان باشد.
آیا هیچ پیش آمده که خودت را ببازی و حسابی احساس ناامیدی کنی؟ کی این اتفاق افتاده؟
میتوانی همه ماجرا را از اول تعریف کنی؟
برگرفته از کتاب: نامههای خط خطی
نوشته: عرفان نظرآهاری
تنظیم برای تبیان: مریم فروزان کیا
*********************************
مطالب مرتبط
خاطره های تو پر از کلمه های خداست