تبیان، دستیار زندگی
ظـــالمی را خفتــــه دیــدم نیمــه روز گفتم این فتنه است، خوابش برده به و آن كه خوابش بهتر از بیداری است آن چنـــان بـــد زنــــدگــانی مـــرده بــه ...
بازدید :
زمان تقریبی مطالعه :

سیری در گلستان سعدی

درویش

درویشیمستجاب الدعوه در بغداد پدید آمد.حجّاج یوسف را خبر كردند. بخواندش و گفت: دعای خیری بر من بكن!

گفت: خدایا! جانش بستان!

گفت: از بهر خدای این چه دعاست؟

گفت: این دعای خیر است تو را و جمله مسلمانان را.

ای زبر دست زیر دست آزار  
گرم تا كی بماند این بازار؟
به چـه كار آیدت جهانداری؟
مردنت به كه مردم آزادی

یكی از  ملوك بی انصاف، پارسایی را پرسید: از عبادت‌ها كدام فاضل‌تر؟

گفت: تو را خواب نیمروز، تا در آن یك نفس خلق را نیازاری.

ظـــالمی را خفتــــه دیــدم نیمــه روز
گفتم این فتنه است، خوابش برده به
و آن كه خوابش بهتر از بیداری است
آن چنـــان بـــد زنــــدگــانی مـــرده بــه

          

کباب

آورده‌اند كه نوشیروان عادل را در شكارگاهی صیدْ كباب كردند و نمك نبود. غلامی به روستا رفت تا نمك آرد. نوشیروان گفت نمك به قیمت بستان تا رسمی نشود، و ده خراب نگردد. گفتند از این قدر چه خلل آید؟ گقت: بنیاد ظلم در جهان، اول اندكی بوده است. هر كه آمد، بر او مزیدی كرد، تا بدین غایت رسید.

اگــر ز بــاغ رعیــت ملــك خورد سیبی
بــر آورنــد غلامـــان او درخت از بیخ
به پنج بیضه كه سلطان ستم روا دارد
زنند لشكریانش هزار مرغ به سیخ

               

زاهدی مهمان پادشاهی بود. چون به طعام بنشستند، كمتر از آن خورد كه ارادت او بود، و چون به نماز برخاستند، بیش از آن كرد كه عادت او، تا ظنّ صلاحیت در حقّ او زیادت كنند.

ترسم نرسی به كعبه‌ ای اعرابی    

 كاین ره كه تو می‌روی به تركستان است

چون به مقام خویش آمد، سفره خواست تا تناولی كند. پسری صاحب فراست داشت، گفت: « ای پدر، باری به مجلس سلطان در، طعام نخوردی؟ »

گفت: « در نظر ایشان چیزی نخوردم كه به كار آید.»

گفت:« نماز را هم قضا كن كه چیزی نكردی كه به كار آید.»

ای هنرها گرفته بر كف دست
عیب‌هــا را نهفتــه زیـر بغــل
تا چه خواهی خریدن ای مغرور
روز درماندگی به سیم دغل

      

پیاز

عابدیرا پادشاهی طلب كرد اندیشید كه دارویی بخورم تا ضعیف شوم ، مگر اعتقادی كه دارد در حق من، زیادت كند. آورده‌اند كه داروی قاتل بخورد و بمرد.

آن كه چون پسته دیدمش همه مغز
پوست بر پوست بود همچو پیاز
پـــــــارســــــایــــــان روی در مخلـــوق
پشت بر قبلــه می‌كننــد نمـــاز

         

عابدی را حكایت كنند كه شب‌ها ده من طعام بخوردی و تا سحر ختمی در نماز بكردی. صاحب دلی شنید و گفت: اگر نیم نانی بخوردی و بخفتی، بسیار از این فاضل‌تر بودی.

انــدرون از طعــام خــالی دار
تا در او نـــــــــــور معرفــــت بینـــــی
تهی از حكمتی به علت آن
 كه پری از طعام تا بینی

فقیهی پدر را گفت: هیچ از این سخنان رنگین دلاویز متكلمان در من اثری نمی‌كند، به حكم آن كه نمی‌بینم مرایشان را فعلی موافق گفتار.

تـــرك دنیــــا بـــه مــــردم آمـــوزنـــد
خــــویشتـــن سیـــــم و غلّــــه انــــدوزنـــد
عالمی را كه گفت بــاشد و بــس
هـــــــر چـــه گـــویــــد، نگیـــرد انـــدركـــس
عالــم، آن كس بــود كــه بــد نكنــد
نـــــه بگــــوید بـــــه خلــــق و خـــود نكنـــد
عالم كه كامرانی و تن پروری كنند
او خویشتن گم است، كه را رهبری كند

                   

پدر گفت ای پسر به مجرد خیال باطل، نشاید روی از تربیت ناصحان بگردانیدن و علما را به ضلالت منسوب كردن، و در طلب عالم معصوم، از فواید علم محروم ماندن.

غریق

گفت عــالم به گــــوش جــــان بشنـــو؟
ور نمــــانــــد بــــــه گفتنـــش كـــــردار
بــــاطل اســــت آن چــــه مــــدّعـــی گویــــد:
« خفتـه را خفتـــه كی كنـــد بیــــدار »
مــــــرد بــــــایـــد كـــــه گیـــرد انــــدر گــــوش،
ور نـــوشتـــه اســــت پنـــد بـــر دیـــوار
صــاحب دلی بــه مدرســـه آمــد ز خـــانقـــاه
 بشكست عهد صحبت اهل طریق را
گفتـــم میـــان عـــالم و عــابد چـه فرق بـود،
تا اختیار كـــردی از آن، ایــــن فریـــق را؟
گفت: آن، گلیم خویش به در می‌برد ز موج،
وین، جهد می‌كند كه بگیرد غـــریـق را


 تهیه و تنظیم : ادبیات تبیان