تبیان، دستیار زندگی
اقیانوس زادبوم حقیقی رود است و مانند قطره ای كه از «دریای عمان» برمی آید، بشر نیز به این دریا باز می گردد. مولوی آرزو می كند كه سبوی صورت مادی او بشكند تا دوباره به این منبع هستی بپیوندد. ...
بازدید :
زمان تقریبی مطالعه :

طبیعت در شعر فارسی 7

قسمت اول ، قسمت دوم ، قسمت سوم ، قسمت چهارم ، قسمت پنجم ، قسمت ششم

عناصر طبیعت در اشعار مولوی

خورشید

اوج غزل عرفانی در مولوی است. غزلیات مولوی غزلیاتی است زنده كه غالبا در مجالس سماع و در حال شور و نشاط سروده شده است. نگاه های او در نتیجه استعارات و تشبیهات او معمولا جدیداست،  اوزان غزلیات متنوع است. مختصات مهم شعری او : موسیقی قوی شعر خاصیت حقیقت نمایی و باور داشت، تاثیرگذار بودن، نشاط وغم ستیزی، وفور تلمیح، زبان سمبلیك، عرفانی كه ژرف ساخت حماسی دارد و می توان بدان عرفان حماسی گفت. علاقه او به طبیعت در سخن او جلوه ای خاص دارد. از بهار و خزان , از آب و باد , از خاك و دانه , از مرغ و مور در مثنوی خویش یاد می كند ,رنگها و نیرنگ های جهان را می شكافد و حتی كارگاه عدم را رنگ آمیزی می كند , طبیعت را جلوه گاه خدا می بیند و حتی گاه جز خدا هیچ چیز دیگر را در سراسر كائنات نمی بیند.در ادامه به بررسی صور گوناگون خیال عناصر طبیعت (آب و خورشید و باغ و گیاهان و..)در دیوان مولوی می پردازیم :

خیالبندی خورشید

یكی از گویاترین ابیات « دیوان شمس » مقطع غزلی است كه مولوی دیدار عارفانه خود را با شمس الدین در آن توصیف می كند:

خورشید   روی  مفخر تبریز شمس دین

اندر پیش دوان شده دلهای چون سحاب

با این حال، همین خورشید حادث در نظر هر آنكس كه می كوشد تا شكوه و عظمت الهی را توصیف كند به صورت تمثیلی شایسته تجلی می كند، و در حقیقت هم یكی از رایج‌ترین صور خیال در ادبیات مذهبی سراسر دنیاست. از ادیان بیشماری كه خورشید را به صورت «خدا» می پرستند ویا دست كم آن را یكی از خدایان می دانند و پرستش می كنند نامی به میان نمی آوریم. اما پیوند این تشبیه كهن اعصار با عشق حقیقی مولوی شمس الدین، صفتی بسیار شخصی وزنده به خیالبندی مولوی از خورشید می بخشد.

توصیفهایی كه مولوی از قدرت معجزه آسای خورشید می دهد، در شعرش پایانی ندارد و اغلب صور خیال لطیف و شیرینی از خورشید ترسیم می كند:

خورشید گوید غوره را : «زان آمدم در مطبخت

تا  سركه  نفروشی دگر، پیشه كنی حلوا  گری »

خوشید حادث، اگر چه تابع تغییر است، معذالك، تشبیهات بیشتری را به نظر شاعر می آورد، در حالی كه از سوی دیگر «آفتاب معرفت» باطنی را، مشرق در «جان عقل» است و روز و شبِ دنیای معنی را منور می سازد. اما غروب خورشید، تمثیلی از مرگ انسان و قیامت است: صبح دیگر كه نور آسمانی به جلوة زیبای دیروز ظاهر می شودـ آیا بشر دوباره به  وجهی مشابه زنده و متولد نخواهد شد                      

كو بر سر منبر شد و ما جمله مریدیم

طبیعی است كه مولوی كوشش كرده است تا فنا شدن را با استفاده از استعارة خورشید و ستارگان یا خورشید و شمع شرح دهد: فنا وحدت ذاتی نیست، ولی به حال شمع در پیش خورشید مانند است كه هرچند نورش از نظر مادی وجود دارد، اما دیگر به چشم نمی رسد و از خود حكمی ندارد.

صور خیال خورشید با صور خیال رنگها به هم پیوند داده می شود. مولوی همیشه این حقیقت را باز می گوید كه نور خورشید، خود چنان شدید است كه كسی تاب دیدنش را ندارد، و آن شدت و درخشانی، خود نقابی است كه روی خورشید را پوشانده است.

اما افزون بر این توصیف كلی رنگها كه «روی پوشش» نور ناب نادیدنی است و در «مثنوی» فراوان آمده، مولوی با مفاهیم سنتی رنگها نیز بازی كرده است.

او رنگهای گوناگون را، مثل هر چیز دیگر دنیا، صرفا" تمثیلی می داند برای بیان حالت فكری خود و یا برای حقایقی كه عموما" پذیرفته شده است. مولوی در توصیفات خود صور خیالی را ابداع می كند كه اگر به رنگهای بر افروخته آناطولی مركزی بیندیشی، آنها را به بهترین وجه درك می كنی.

وصف شب، انگاه كه خورشید ناپدیدی شده، در آثار مولوی فراوان است:

چون رخ  آفتاب شد
 دور  زدید ه زمین
جامه سیاه می كند
شب   زفراق، لاجرم
خور  چوبه  صبح  سرزند
 جامه سپید می كند
ای رخت آفتاب جان
دور مشو زمحضرم
این شب سیه پوش‌است از آن
كز تعزیه دارد نشان

خیالبندی آب

طبیعت

این اندیشه كه فیض خداوند، یا حتی ذات خداوند، خود را در صور خیال آب متجلی می سازد، یكی از موضوعات اصلی مورد بحث مولوی است. هرچند او در شیوة سخن متغییر مرسوم خود، تمثیل و تشبیه آب را به صورتهای مختلف به كار می گیرد، اما این تمثیل از آن وسعت و تنوع دیگر تمثیلها برخوردار نیست.

آب حادث، آب حیات و آب لطف و بسیاری چیزهای زیبا و حیات بخش رابه یاد شاعر می آورد كه مثل باران از آسمان نازل می شود تا دنیا را شاداب كند:

فا یدة  اول  سماع  با نگ آب

كوبود مرتشنگان را چون رباب

مولوی اغلب، «بحر معانی باطنی» را در برابر دنیای ظاهری قرار می دهد: تجلیات ظاهری و تمام انواع كه به چشم می آیند جز كاه و خاشاك نیستند كه روی این «بحر معنیهای رب العالمین را پوشانیده اند.» او مكررا" این خیال را با استادی تصویر كرده است او هرچند دریا را به نامهای متفاوت، خواه «آب حیات» یا «بحر وحدت» می خواند، اما اسم آن هرچه باشد، انواع مادی ظاهری همیشه به صورت اشیاء عارضی پنداشته می شود كه ژرفای بی پایان این دریا را پنهان می سازد.

بسیار اتفاق می افتد كه مولوی در جاهای دیگر خیال مربوط به كف دریا را بری این عقیده مسلم به كار می برد. در غزل پر معنایی كه درباره مشاهدة خود سروده است، دنیا وآفریدگان آن را می بیند كه همچون «پاره های كف» از دریای الهی سر برون می آورند و كف بر كف می زنند و به دعوت گرداب باز ناپیدا می شوند او اغلب كف دست را با كف آب دریا جناس می آورد).مولوی در پیش چشم مجسم می سازد كه :

قومی چو دریا كف زنان، چون موجها سجده كنان. 

حركت آدمی به سوی خداوند كه یكی دیگر از مراحل سیر و سلوك عارفانه است، اغلب به سفر سیل یا رود به سوی اقیانوس مانند می شود:

سجده كنان رویم سوی بحر همچو سیل

بر روی بحر، زان پس، ما كف زنان رویم

خیالبندی رود و آب در غزلیات عارفانه مولوی  بسیار بكار برده شده است: اقیانوس زادبوم حقیقی رود است و مانند قطره ای كه از «دریای عمان» برمی آید، بشر نیز به این دریا باز می گردد. مولوی آرزو می كند كه سبوی صورت مادی او بشكند تا دوباره به این منبع هستی بپیوندد.

خیال بندی دوگانه قطره و دریا كه عارفان همة ادیان آنرا بكار برده اند، در شعرهای مولوی به روشنی پدیدار است:قطره یا به اقیانوس باز می گردد تا بار دیگر به اصل خود واصل شود و به طور كامل در آب سراسر آغوش ناپدید گردد،یا به صورت گوهری كه دریا او را در آغوش می كشد و همچنان از اوجداست، زندگی می كند. مولوی «آب هوش» یا عقل خود را، كه از طریق آبراههای مختلف در درون آدمی توزیع می شود چون آب الهی جاری در باغ می بیند.

به طور مسلم نمی توان تنها با تكیه كردن بر صور خیال مربوط به آب، تصویر روشنی از عقاید دینی مولوی ترسیم كرد. تعبیرات او در این زمینه تا حد زیادی مانند تعبیرات عارفان همه زمان ها و دین هاست كه خیال اقیانوس الهی را عاشقانه بكار می برند، اقیانوسی كه به راستی خود را به هر كس كه چشم بصیرت دارد نمایش می دهد. آن دسته از بیت های مولوی كه اقیانوس بیكران خداوند یا عشق را می ستاید، در كنار صور خیال كاملا" محسوس، مثل خیال خورشید یا آفتاب الهی، جای دارد.

یكی از جنبه های این صور خیال بیت هایی است كه از یخ سخن می گویند

یخ و برف دی ماهی دنیای جمادات ـ خواه زمستان زندگی مادی، یا دی ماه كانی های جامد و موجودات بیجان ـ اگر به نیرو و زیبایی خورشید پی برد در دم می گدازد و بار دیگر به شكل آب درمی آید و در جوی های كوچك به طرف درختان روان می شود تادر جان بخشیدن به آنها سودمند افتد، نه آنكه به حالت افراد خودپسند و خودپرست، منجمد شود.

چون  بیوة  جامه  سیه،  در خاك  رفته ای  شوی او

صور خیال باغ

طبیعت

نمونه ای از خیالبندی باغ را ملاحظه می كنیم كه در اشعار مولوی فراوان است، هر چند كه این باغ، به راستی باغ خارق العاده ای است. كدو، خیار و دیگر محصولات باغ های قونیه را باری، به تركیب های گوناگون می توان در شعرهای مولوی دید: مثلا" او قلندری را كه « سر و گردن بتراشد چون كدو و چو خیار» به سخره می گیرد. این خیالی است كه برای توصیف گروه خاصی از درویشان قلندر دوره گرد مناسب است.

باغ در نظر جلال الدین، سرشار از زندگی است. او رویای باغی را می بیند كه « فلك یك برگ اوست» و با این حال، باغ خاكی دستكم بازتاب كوچكی از این باغ ملكوتی است. تنها كسانی كه چند روزی از اردیبهشت ماه را در جلگه قونیه گذرانیده باشند درستی این خیالبندی مولوی را درك می كنند.

یكی از تمثیلات شاعرانه دلخواه مولوی كه در بهاریه های پر وجد وشور او آمده، تشبیه بهاران به روز رستاخیز است : باد مانند صدای صور اسرافیل می وزد و هرآنچه ظاهرا" در زیر خاك پوسیده بود، با دیگر جا می گیرد و نمایان می شود. قرآن بشر را فرا می خواند  كه احیای زمین مرده را در بهار دلیل رستاخیز بداند و مولانا این آیات قرآنی را از روی ایمان تفسیر می كند.

لطف از حق است لیكن اهل تن

در نیابد لطف بی پرده چمن

اما زمستان، از سوی دیگر فصل انبار كردن مواد مصرفی تابستان است تمامی ثروتی كه در گنج خانه های تاریك درختان انباشته شده است با آمدن بهاران خرج خواهد شد عاشق نیز خود مانند خزان رخسارش زرد می شود ودر هجران معشوق شاخ و برگش می ریزد و خزان می كند یا در جای دیگر معشوق چون زمستان افسرده و غمین می گردد چنانكه هر كسی ازو در رنج است اما همینكه یار پدیدارآید او به گلستان بهار مبدل می شود.

در باغ مولوی هر گلی برای نمایاندن حالات و جنبه های گوناگون زندگی آدمی عهده دار وظیفه ای خاص خود

تا نگرید ابر كی خندد چمن...

نمونه بالا یكی از اندیشه های اصیل مولوی است كه در آن مظاهر طبیعت دقیقا با رفتار آدمی برابر می شود خندیدن متناسب با گریستن و خنده باغ جزای گریه ابر است زیرا همانگونه كه قطره های باران برای زیبا ساختن باغ مفید اشت اشكهای عاشق نیز سرانجام منجر به تجلی رحمت الهی خواهد شد مگر ناله دولاب آب را از دل تاریك زمین به خود جذب نمی كند و مزرعه جان را سبزه زار نمی سازد ؟

مولوی از تصویر مشهور رخ زرد و سرخ سیب نیز استفاده می برد و شاعران عرب دوره عباسی این خیال را به صورت تمثیل عاشق و معشوق و یا برای نمودن وداع عاشقان ترسیم كرده اندو تعبیر كلاسیك آن به گلستان سعدی شیرازی راه یافته كه معاصر مولوی واگر بتوان به ماخذ اعتماد كرد از ستایشگران او بوده است.

با این حال صور خیال كم رواج تر نیز در شعرهای مولوی وجود دارد : معشوق را طرفه درختی می خواند كه از او سیب و كدو می روید یا زاهدی را كه بی ذوق جان طاعات بسیار بجای می آورد به جوز بی مغز مانند می كند. این رسم , یعنی نهادن سبزیهای معطر و ریاحین در گلدان سفالین كه شاعران پیشتر بخصوص خاقانی اغلب بدان توجه كرده اند در دیوان مولوی هم آمده است.

است. پاره ای از این وظایف را شاعران عرب زبان  و پارسی گوی قبل از او ابداع كرده اند. گاهی لاله رخ افروخته از خشم دلسوخته می شود و یا درخشندگی چهره گلنار یار را می نماید و یا احتمالا مانند شهیدی واقعی به خون غسل می كند.

اگر مولوی میانه باغ شعرهایش را به گل سرخ اختصاص نمی داد، جای شگفت بود. هر اندازه كه او گلهای گوناگون را وصف كرده باشد، اما گل سرخ چیز دیگری است. گل سرخ تجلی كامل جمال الهی در باغ است. این بینش عارف شیرازی یعنی روزبهان بقلی كه عظمت خداوند را تابناك همچون گل سرخ سحرآمیزی مشاهده كرده شاید نزد مولوی شناخته شده بوده است از این رو او خود را پند می دهد كه خاموش :

هین خمش كن تا بگوید شاه قل
بلبلی مفروش با این جنس گل
این گل گویاست پر جوش و خروش
بلبلا ترك زبان كن باش گوش

درمیان اشعار مولوی ابیات مربوط به گل فراوانست كه یكی از اینگونه غزلها با بیت مشهور زیر آغاز می شود :

امروز، روز شادی و امسال، سال گل

نیكوست حال ما كه نكو باد حال گل

مولوی وقتی كه گل سرخ را می بیند توصیف نویسندگان عرب را به یاد می آورد كه گل سرخ را به شاهزاده ای مانند می كردند كه سواره در باغ می رود و سبزه ها و ریاحین مانند لشكریان پیاده گرد او را گرفته باشند. اما او آگاه بود كه گلستان حقیقی، یعنی گلستان عشق، ازلی است و به مدد از نو بهار نیاز ندارد كه زیبایی او را آشكار سازد. با این وصف مولوی اشاره داردكه :

آن گاه كه میان باغ جان است

امشب به كنار ما نیامد...

گل

و گلهای سرخ ظاهری را با حالات روحی خود پیوند می دهد و می گوید  :

هر گل سرخی كه هست
 از مدد خون ماست
هر گل زردی كه رست
 رسته ز صفرای ماست

(شكوه شمس. شیمل. خلاصه صفحات96تا136)

در ادامه با صور خیال طبیعت در شعر معاصر آشنا می شوید...


سعیده ره پیما

تهیه و تنظیم : بخش ادبیات تبیان