خورشید شاه (15)
حیله های مهران وزیر قسمت هفتم
مهران وزیر چون نام سمک را شنید، بر خود لرزید و گفت: ای شبدیز، چه میگویی؟ سمک زنده است؟ مگر او را نکشتیم؟
شبدیز جایگاه ایشان را نشان داد. مهران که در خشم بود، گفت: باید که آنها را از پای در آوریم.
در همان ساعت مهران به خدمت فغفور شاه آمد و گفت: ای شاه، در آن نوبت، شغال و دیگر عیاران را آزاد کردند، هیچ نگفتیم. اکنون خورشید شاه و فرخ روز را از بند آزاد کردهاند و همه این کارها را سمک عیار میکند.
شاه گفت: ایشان کجا هستند؟
مهران گفت: در خانه مهرویه لشکری باید بفرستیم و آنها را بگیریم و در بند کنیم.
شاه گفت: هر چه باید بکنی، بکن! لشکر بفرست و کارها را تمام کن.
مهران وزیر گفت: شیرافکن، پهلوانی دلیر است. او را با دویست سوار بفرستم تا ایشان را بگیرد.
از قضا در آن زمان، سامانه، همسر مهرویه در سرای شاه فغفور بود. او که همه این گفتهها را شنیده بود، زود به خانه برگشت و آنچه را شنیده بود به سمک گفت. سمک رو به دیگر عیاران گفت: برادران، چه نشستهاید که شاه فغفور لشکری فرستاده تا شما را بگیرند!
همه از جای برخاستند تا چارهای سازند. سمک گفت: ای جوانمردان، تنها یک راه باقی مانده است.
گفتند: چه چاره و کدام راه؟
سمک گفت: در نزدیکی اینجا کوچهای است که تماماً از سنگ تراشیدهاند. هیچ راهی به آن ختم نمیشود و تنها یک راه دارد. اگر موافق باشید به آن کوچه رویم و در آنجا پناه گیریم که اگر تمام لشکر روی زمین به آنجا آیند، نتوانند به ما دست پیدا کنند.
همگان پسندیدند و بر او آفرین گفتند. پس سلاح بر گرفتند و به آن کوچه رفتند. وقتی شیرافکن با سپاه به خانه مهرویه رسید، آنجا را محاصره کرد. چند سوار به داخل خانه رفتند، اما کسی آنجا نبود. از همسایگان احوال را پرسیدند و آنها گفتند: جماعتی اینجا بودند، ولی ساعتی پیش به محله سنگی رفتند.
شیرافکن و سپاهش به سوی محله سنگی روان شدند. چون لشکر به آنجا رسید، خورشید شاه و فرخروز سر کوچه ایستاده بودند. فرخروز در تیراندازی ماهر بود. با آمدن سپاه، تیری در چله کمان گذاشت، به زانو درآمد و زه را بکشید و رها کرد
برگرفته از کتاب: سمک عیار
بازنویسی: حسین فتاح
تنظیم برای تبیان: خرازی
ادامه دارد...
***********************