هرچه خوبی ، هر چه پاکی ، هرچه نور
اوست
آری اوست
ای او ... خداست
بازدید :
زمان تقریبی مطالعه :
تاریخ : يکشنبه 1387/12/18
شاد زی، ای کودک شیرین من
دو شعر از سیمین بهبهانی:
اذان
در پس آن قله های نیلفام |
شد نهان خورشید با آن دلکشی |
شام بهت آلود می اید فرود |
همره حزن و سکوت و خامشی |
راست گویی در افق گسترده اند |
مخمل بیدار و خواب آتشی |
نقش های مبهمی آمد پدید |
روز و شب در یکدگر آمیختند |
آتش انگیزان مرموز سپهر |
هر کناری آتشی انگیختند |
ابرها چون شعله ها و دودها |
سر به هم بردند و در هم ریختند |
می رباید آسمان لاله رنگ |
بوسه ها از قله ی نیلوفری |
زهره همچون دختران عشوه کار |
می فروشد نازها بر مشتری |
بی خبر از ماجرای آسمان |
می کند با دلبری خنیاگری |
سروها و کاج های سبزگون |
ایستاده در شعاع سرخ رنگ |
سبز پوشان کرده بر سر ، گوییا |
پرنیانی چادر سرخ قشنگ |
سوده ی شنگرف می پاشد سپهر |
بر سر کوه و درخت و خاک و سنگ |
مسجد و آن گنبد میناییش |
چون عروسی با حیا سرد و خموش |
در کنارش نیلگون گلدسته ها |
همچو زیبا دختران ساقدوش |
در سکوت احترام انگیز شام |
بانگ جان بخش اذان اید به گوش |
این صدا پیغام مهر و دوستی است |
قاصد آرامش و صلح و صفاست |
گوید : ای مردم ! به جز او کیست ؟ کیست |
آن که می جویید و پنهان در شماست ؟ |
هرچه خوبی ، هر چه پاکی ، هرچه نور |
اوست
آری اوست
ای او ... خداست
جامه ی عید
سرخوش و خندان ز جا برخاستم |
خانه را همچون بهشت آراستم |
شمع های رنگ رنگ افروختم |
عود و اسپند اندر آتش سوختم |
جلوه دادم هر کجا را با گلی |
نرگسی یا میخاکی یا سنبلی |
کودکم آمد به برخواندم ورا |
جامه های تازه پوشاندم ورا |
شادمان رو جانب برزن نهاد |
تا بداند عید، یاران را چه داد |
ساعتی بگذشت و باز آمد ز در |
همچو طوطی قصه ساز آمد ز در |
گفت: «مادر! جامه ام چرکین شده |
قیرگون از لکه های کین شده |
بس که بر او چشم حسرت خیره شد |
رونقش بشکست و رنگش تیره شد |
هر نگاه کینه کز چشمی گسست |
لکه یی شد روی دامانم نشست |
از حسد هر کس شراری برفروخت |
زان شرر یک گوشه از این جامه سوخت |
مانده بر این جامه نقش چشمشان |
کینه و اندو ه و قهر و خشمشان» |
گفتمش: «این گفته جز پندار نیست» |
گفت : « مادر! دیده ات بیدار نیست |
جامه تنها نه که جان فرسوده شد |
بس که با چشمان حسرت سوده شد |
از چه رو خواهی که من با جامه یی |
افکنم در برزنی هنگامه یی |
جلوه در این جامه آخر چون کنم |
کز حسد در جام خلقی خون کنم |
شرمم اید من چنین مست غرور |
دیگران چون شاخه ی پاییز، عور |
همچو ماهی کش نباشد هاله یی |
یا چو شمعی کو ندارد لاله یی |
بر تنم این پیرهن ناپک شد |
چون دل غمدیدگان صد چک شد |
یا مرا عریان چو عریانان بساز |
یا لباسی هم پی آنان بساز!» |
این سخن گفت و در آغوشم فتاد |
ککلش آشفت و بر دوشم فتاد |
اشک من با اشک او آمیخت نرم |
بوسه هایم بر لبانش ریخت گرم |
گفتمش:« آنان که مال اندوختند |
از تو کاش این نکته می آموختند |
کاخشان هر چند نغز و پربهاست |
نقش دیوارش ز خشم چشم هاست |
گر شرابی در گلوشان ریخته |
حسرت خلقی بدان آمیخته |
شاد زی، ای کودک شیرین من |
از رخت باغ و گل و نسرین من! |
از خدا خواهم برومندت کند |
سربلند و آبرومندت کند |
لیک چون سر سبز، شمشادت شود |
خود مبادا نرمی از یادت شود |
گر ترا روزی فلک سرپنجه داد |
کس ز نیرویت مبادا رنجه باد!» |
تهیه و تنظیم:زهره سمیعی