شهر شلخته ها(1)
یکی بود، یکی نبود. شهری بود که مردم آن عاشق مهمانی رفتن بودند. اما هیچ وقت نمیتوانستند به مهمانی بروند. آخر مردم این شهر کوچک، آنقدر شلخته و نامرتب بودند که هیچکس آنها را به مهمانی دعوت نمیکرد. اگر هم به مهمانی دعوتشان می کردند، آنقدر به خاطر پیدا کردن کلاه و کفش و لباسشان معطل میکردند، که مهمانی تمام میشد و آنها هم دیر میرسیدند. توی این شهر که مردم اسم آن را شهر شلختهها گذاشته بودند، هیچ چیز جای مشخصی نداشت. مثلاً جوراب میتوانست توی یخچال باشد یا توی کتری آب جوش؛ مسواک می توانست توی سبد میوهها باشد، یا توی وان حمام، یا حتی توی ظرفهای نشستهی شام باشد.
آدمهای شهر شلختهها شب تا صبح کارشان گم کردن وسایلشان بود. تا اینکه یک روز پادشاه شهر شلختهها به یک مهمانی بزرگ دعوت شد. پادشاه که صد سال از آخرین مهمانیاش میگذشت و خیلی دوست داشت به این مهمانی بزرگ برود وزیرش را احضار کرد و به او گفت: شلختکجان حتماً میدانی برای چه تو را به این جا دعوت کردهام. من میخواهم هر طور شده به این مهمانی بروم. به همین خاطر از تو خواستهام که به این جا بیایی تا شاید بتوانی راه حلی برای این مشکل پیدا کنی.
شلختک خمیازهای کشید و موهای ژولیدهاش را که از زیر کلاه چرک و کثیفاش بیرون زده بود. خاراند و قول داد که هر طور شده راه حلی برای این مشکل پیدا کند.
چند روز گذشت. یک روز باز پادشاه وزیر را احضار کرد و به او گفت: خب شلختک جان آیا به قولت عمل کردهای، و راه حلی برای این مشکل پیدا کردهای؟ ...
ادامه دارد...
نوشته: لعیا اعتمادی
تنظیم برای تبیان: خرازی
****************************
مطالب مرتبط