عاشقا خیز، كامد بهاران
عاشقا خیز، كامد بهاران
شكوهها را بنه، خیز و بنگر،
كه چگونه زمستان سر آمد.
جنگل و كوه در رستخیز است،
عالم از تیرهرویی در آمد،
چهره بگشاد و چون برق خندید.
تودة برف بشكافت از هم،
قلة كوه شد یكسر ابلق.
مرد چوپان در آمد ز دخمه،
خنده زد شادمان و موفّق،
كه دگر وقت سبزه چرانی است.
عاشقا! خیز كامد بهاران.
چشمة كوچك از كوه جوشید،
گل به صحرا در آمد چو آتش،
رود تیره چو طوفان خروشید،
دشت از گل شده هفت رنگه،
آن پرنده پی لانه سازی.
بر سر شاخهها میسراید.
خار و خاشاك دارد به منقار،
شاخة سبز هر لحظه زاید،
بچّگانی همه خرد و زیبا.
آفتاب طلایی بتابید
بر سر ژالة صبحگاهی،
ژالهها دانه دانه درخشند،
همچو الماس و ، در آب ماهی،
بر سر موج ها زد معلق.
نیما یوشیج: منظومة افسانه
بهار را باور كن
باز كن پنجرهها را، كه نسیم
روز میلاد اقاقیها را
جشن میگیرد،
و بهار،
روی هر شاخه، كنار هر برگ،
شمع روشن كرده است.
همة چلچلهها برگشتند،
و طراوت را فریاد زدند.
كوچه یك پارچه آواز شده است،
و درخت گیلاس،
هدیة جشن اقاقیها را،
گل به دامن كرده است.
باز كن پنجره ها را ای دوست!
هیچ یادت هست،
كه زمین را عطشی وحشی سوخت؟
برگها پژمردند؟
تشنگی با جگر خاك چه كرد،
هیچ یادت هست،
توی تاریكی شبهای بلند،
سیلی سرما با خاك چه كرد؟
با سر و سینة گلهای سپید،
نیمه شب باد غضبناك چه كرد؟
هیچ یادت هست؟
حالیا معجزة باران را باور كن!
و سخاوت را در چشم چمن زار ببین!
و محبّت را در روح نسیم،
كه در این كوچة تنگ،
با همین دست تهی،
روز میلاد اقاقیها را
جشن میگیرد.
خاك، جان یافته است.
تو چرا سنگ شدی؟
تو چرا این همه دلتنگ شدی؟
باز كن پنجرهها را ...
و بهاران را باور كن !