تبیان، دستیار زندگی
اگر شاهنامه را بدین نام خوانده‌اند، نه از آن است كه نامه شاهان است: به پیروی از هنجار و كاربردی كهن در زبان و فرهنگ فارسی، این نامه بزرگ و بی‌مانند بدین نام خوانده شده است. ...
بازدید :
زمان تقریبی مطالعه :

شاهنامه نامه شاهان نیست

نظر استاد میر جلال الدین کزازی درباره رابطه فردوسی و شاهان

شاهنامه

ای بسا آنان كه با شاهنامه، این نامه جاویدان در فرهنگ و ادب فارسی، به درستی آشنا نیستند؛ فریفته‌ی نام آن، بیانگارند كه شاهنامه نامه شاهان است و در آن شاهان ستوده شده‌اند و شاهی ارزشی است بنیادین و بی ‌چند و چون. لیك، بی ‌هیچ رنگ و روی، از هر روی و رای، شاهنامه «نامه شاهان» نیست. شاهنامه تنها كتابی است در پهنه ادب پارسی كه شاهی در آن ارزش شمرده نشده است.

اگر شاهنامه را بدین نام خوانده‌اند، نه از آن است كه نامه شاهان است: به پیروی از هنجار و كاربردی كهن در زبان و فرهنگ فارسی، این نامه بزرگ و بی‌مانند بدین نام خوانده شده است. در زبان و ادب پهلوی، كتاب هایی را كه درباره ی تاریخ می‌نوشته‌اند یا فراهم می‌آورده‌اند و در آن ها كارنامه این سرزمین، به افسانه یا به تاریخ، بازنموده می‌شده است، «خوتای نامك» می‌خوانده‌اند. خوتای Xvatay، كه گویا از «خوتایه» Xvataya یا «خوتاذه» Xvatadha اوستایی برآمده است، به معنی شاه و فرمانرواست. نمونه را، در كارنامه اردشیر بابكان (بخش 13) آمده است:

  1. «پس از آن، چون هرمزد به (شاهی) رسید، همگی ایرانشهر باز به (یك‌شاهی) توانست آوردن؛ و (سرشاهان) كُسته كُسته را، هرمزد به فرمانبرداری آورد.»

در زمان یزدگرد شهریار، واپسین پادشاه ساسانی، كارنامه این سرزمین در كتابی به نام «خوتای نامك» (شاه ‌نامه) گرد آورده شد. دریغا دریغ! كه متن پهلوی شاه‌نامه، نیز برگردان های آن به زبان تازی از میان رفته است. با این همه، به پیروی از نام این شاه ‌نامه كه بر داستان های ملی نهاده شده بود، كتاب هایی كه به پارسی دری، در زمینه افسانه‌ها و تاریخ كهن ما، نوشته یا سروده می‌شد، «شاهنامه» نام گرفت.

اما فردوسی خود در شاهنامه، نامه‌های باستان را به نام هایی چون «نامه خسروان»، «نامه باستان» خوانده است. نمونه را، آنگاه كه از شاهنامه منثور ابومنصوری، كه بنیادی‌ترین آبشخور «استاد» در سرودن شاهنامه بوده است، سخن در میان می‌آورد و از آهنگ و اندیشه خویش به در پیوستن آن یاد می‌كند، می‌فرماید:

به شهرم یكی مهربان دوست بود
تو گفتی كه با من به یك پوست بود
مرا گفت: «خوب آمد این رای تو
به نیكی گراید همی پای تو
نبشته من این نامه پهلوی
به پیش تو آرم مگر بغنوی
گشاده زبان و جوانیت هست
سخن گفتن پهلوانیت هست
شو این نامه خسروان باز گوی
بدین جوی نزد مهان آبروی»
چو آورد این نامه نزدیك من
بر افروخت این جان تاریك من

دیگرانند كه «این نامه» را شاهنامه خوانده‌اند؛ نمونه را، فرخی سیستانی، چامه‌سرای همروزگار با فردوسی، در ستایش محمود غزنه، گفته است:

همه پادشاهان همی زو زنند
به شاهی و آزادگی، داستان
ز شاهان چنو كس نپرورد چرخ
شنیدستم این من ز شهنامه خوان

نیز هم او راست، در ستایش امیر ایاز، دلدار محمود:

به روز روشن از غزنین برون رفت
همی زد با جهانی تا شب تار...
گروهی را از آن شیران جنگی
بكشت و مابقی را داد زنهار
جز او هرگز كه كرده است این به گیتی؟
بخوان شهنامه و تاریخ و اخبار

بر بنیاد آن چه به كوتاهی نوشته آمد، اگر شاهنامه بدین نام خوانده شده است، به پیروی از پیشینه‌ای بوده است؛ دو دیگر آن كه این نامگذاری نیز از استاد فرزانه توس نیست و هرگز نمی‌تواند نشانه‌ای از ارج و ستودگی شاهان در شاهنامه باشد. به وارونگی، شاهنامه كتابی است كه شاهی به تنهایی در آن والایی و شایستگی شمرده نشده است.

اگر پیر پاك و پارسای دری شاهی را می‌ستاید، نه از آن روی است كه شاه است، از آن جاست كه آن شاه، در پرتو شایستگی ها و ویژگی های ارزنده خویش، ستودنی شده است. اگر شاهی از این شایستگی ها و ارزش ها به دور باشد، تنها از آن دید كه شاه است، ستوده فردوسی نمی‌تواند بود. استاد دمی درنگ و دریغ ندارد كه شاهی از این ‌گونه را، جوشان و خروشان، به زبانی درشت و كوبنده بنكوهد. نمونه‌ای برجسته از این‌ گونه شاهان، در شاهنامه، كیكاووس است.

كیكاووس هرگز نتوانسته است، در سایه شاهی، از تیغ زبان فردوسی – كه برّان و درّان با هر كژی و كاستی، با هر تباهی و بیراهی، بر سر ستیز است– برهد. استاد هر جای شایسته دیده است، به درشت‌ترین و آزارنده‌ترین سخنان، از او یاد كرده است.

كیكاووس پادشاهی است خودكامه، سبكسار و خامكار، كه با كردارهای ناسنجیده خویش دشواری ها و رنج ها برای رستم و دیگر پهلوانان پدید می‌آورد. نمونه‌ای از خام كاری ها و سبك ‌مغزی های كاووس تازش اوست به مازندران و پیكارش با دیوان. یا تازش وی به هاماوران و به همراه آوردن سودابه دیوزاد كه مشكوی شاهی را به زشتی و گناه آلود؛ و آشفت و مردی راد و آزاده‌ای نژاده و پاك چون سیاوش را به مرگجای فرستاد.

شاهنامه

نیز فرارفتن اوست به آسمان و فروافتادنش به زاری در ساری، در رودی. نكوهش های تلخ و گزاینده فردوسی را از كاووس، كه نماد پادشاهی دروغین و نابآیین است، جای جای، در شاهنامه می‌بینیم. فردوسی، در چهره كاووس، خودكامگی، سبكسری، بیداد، گمراهی و دیگر خوی هایی بد از این ‌گونه را می‌نكوهد و در هم می‌كوبد؛ خوی هایی كه پادشاهی راستین را از فرّ و فروغ بایسته آن به دور می‌دارند.

ناپروایی و دلیری فردوسی در ستیز با ستم و آویزش با خودكامگی تا بدان جاست كه حتی پروا نمی‌كند كه شاه را دیوانه یا بی خرد بخواند.

در داستان رستم و سهراب – آن گاه كه رستم از رفتار نابهنجار كاووس خشمگین و تافته است و كار، در رویارویی با سهراب، آن «ناسگالیده بدخواه نو»، زار شده است – نامداران، چون رمه‌ای كه بی‌شبان مانده است، گودرز را می‌گویند:

به نزدیك این شاه دیوانه رو                          وز این در سخن یاد كن، نو به نو

نیز اندكی فراتر، گودرز، رویاروی با كاووس، او را «كم خرد» می‌خواند:

كسی را كه جنگی چو رستم بود                 بیازارد او را، خرد كم بود

نیز پهلوانان ایرانی، در سخن با رستم، آشكارا، برآنند كه كاووس را مغز نیست:

  «تو دانی كه كاووس را مغز نیست              به تیزی سخن گفتنش نغز نیست»

خواری كاووس در برابر رستم و در سنجش با او، كه پهلوان بزرگ شاهنامه است و تندیس رادی و مردمی و پهلوانی، تا بدان پایه است كه وی جز از مشتی خاك نمی‌تواند بود. رستم، افروخته و انگیخته از خشم، می‌گوید: «چرا دارم از خشم كاووس باك؟چه كاووس پیشم، چه یك مشت خاك»

نكته نغز آن است كه چون رستم، پروای نام و ننگ را، باز می‌گردد و به نزد كاووس می‌رود، این پادشاه خودكامه ستمگار، كه سراپای خودپسندی و نازش است، بزرگداشت او را، از جای برمی‌خیزد و تا بدان جای در برابر رستم خوار و زبون است كه از او پوزش می‌خواهد و به نفرین و ناسزا، خاك در دهان می‌كند:

از این ننگ برگشت و آمد به راه
گرازان و پویان، به نزدیك شاه
چو در شد ز در، شاه بر پای خاست
بسی پوزش اندر گذشته بخواست
كه: «تندی مرا گوهر است و سرشت
چنان رُست باید كه یزدان بكشت
وز این ناسگالیده بد خواه نو
دلم گشت باریك چون ماه نو
بدین چاره جُستن تو را خواستم
چو دیر آمدی، تندی آراستم
چو آزرده گشتی تو ای پیلتن!
پشیمان شدم، خاكم اندر دهن!»

نكته نغز دیگر، در این رویارویی نمادین، آن است كه رستم، بی ‌چند و چون، از كاووس فرمان نمی‌برد. فرمانبری او در گرو خردمندی و روشن‌روانی كاووس است:

بدو گفت رستم كه: «كیهان تو راست
همه كهترانیم و فرمان تو راست
كنون آمدم تا چه فرمان دهی
مبادا روانت ز دانش تهی!»

رستم كم از كاووس نیست كه كورانه و چاكرانه، از وی فرمان برد. اگر كاووس به پادشاهی خویش می‌نازد، اگر كاووس «زمین» و «گاه» و «نگین» و «كلاه» دارد كه نشانه‌های فرمانروایی‌اند، رستم نیز پهلوان است و...

برخوردار از نشانه‌های پهلوانی. نیز جز این نیست كه پهلوانی در شاهنامه همواره از پادشاهی برتر است؛ رستم، آن گاه كه به خشم از درگاه كاووس به در می‌آید، به آوایی سهمگین و بشكوه، می‌خروشد:

به در شد به خشم اندر آمد به رخش
«منم» گفت شیراوژن و تاج بخش
«چه خشم آورد؟ شاه كاووس كیست؟
چرا دست یازد به من؟ توس كیست؟
زمین بنده و رخش گاه من است
نگین گرز و مغفر كلاه من است
شب تیره ار تیغ رخشان كنم
برآورد گه بر، سرافشان كنم
سر نیزه و تیغ یار منند
دو بازوی و دل شهریار منند
چه آزاردم او؟ نه من بنده‌ام
بلی! بنده آفریننده‌ام...»

آری! پادشاهی، همواره در شاهنامه، در كنار پهلوانی، رنگ‌باخته و بی‌فروغ است و اگر به هر روی، شاهنامه نامه كسانی بتواند بود، بی‌هیچ گمان، «نامه پهلوانان» است، نه نامه پادشاهان.

نیز در داستان سیاوش، در آن هنگام كه «سیاوش به گفتار زن به باد شده است»، رستم، دمان و خشماگین، به مشكوی كاووس می‌شتابد؛ سودابه را– كه دیوزادی بدنهاد است و اوست كه به خیره‌رویی و تیره‌رایی خویش، سیاوش را به سوی مرگ فرستاده است – از شبستان شاهی، گیسوكشان، به درمی‌آورد و در برابر دیدگان كاووس، كه «بر جای نمی‌جنبد»، او را با خنجر به دو نیم می‌كند.

تهمتن برفت از بر تخت اوی
سوی خان سودابه بنهاد روی
ز پرده به گیسوش بیرون كشید
ز تخت بزرگیش در خون كشید
به خنجر به دو نیم كردش به راه
نجنبید بر جای كاووس شاه

كاووس، چونان پادشاه، در برابر رستم، چونان پهلوان، نمی‌یارد و او را نمی‌رسد كه از جای بجنبد یا زبان به شكوه و پرخاش بگشاید. او تنها، آسیمه و زبون، رستم را می‌نگرد كه سودابه، بانوی گرامی وی را، گیسوكشان، از مشكوی به درمی‌آورد و به خواری فرومی‌كشد. این سودابه همان دلداری است كه كاووس به نخستین دیدار، آن چنان دل بدو می‌بازد كه به زنی می‌ستاندش:

چو آمد به نزدیك كاووس شاه
دلآرام با زیب و با فرّ و جاه
دو یاقوت خندان، دو نرگس دژم
ستون دو ابرو چو سیمین قلم
نگه كرد كاووس و خیره بماند
به سودابه بر، نام یزدان بخواند
یكی انجمن ساخت از بخردان
ز بیدار دل پیر سر موبدان
سزا دید سودابه را جفت خویش
از او رای بستد، به آیین و كیش

از آن چه نمونه ‌وار نوشته آمد، آشكارا، می‌توان دریافت كه شاهی در شاهنامه ارزش نیست؛ و فرزانه‌ای آزاده، چون فردوسی، وارونه سخنوران دیگر، ستایندگانی همچون عنصری و فرّخی و منوچهری، اگر فرمانروایی را می‌ستاید، به انگیزه شایستگی ها و والایی هایی است كه به راستی در او می‌یابد.

در منش و دید سخنوران ستایش گر، تنها ارزش، شاهی و بلندپایگی است. در چشم آنان، هر كس شاه است و سرور، ستودنی است. آنان را چه غم كه ستوده‌شان محمود است یا مسعود. در ستایش نامه‌های آنان، كه به حماسه‌هایی خُرد و دروغین می‌مانند، هر شاهی كه مزد سخن را بتواند پرداخت، نمونه‌ای برترین است كه از هر روی ستودنی است. از آن است كه این ستایش ها كمابیش به یكدیگر می‌مانند و هر چامه‌ای ستایشی، گر از پاره‌ای نكته‌های تاریخی و جغرافیایی در آن چشم فروپوشیم، می‌تواند در ستایش هر پادشاهی سروده شده باشد.

تازش های كوبنده، سهمگین و ویرانگر استاد را بر شاهی «دُروند» و بیگانه با فر، بر خودكامگی، بیداد، ناخدای ترسی و هر بدی و ددییی از این‌گونه، نیز آزادگی، پاكی و پارسایی فردوسی را، كه خود در پهنه ادب به پهلوانی افسانه‌ای می‌ماند و «رستم سخن» است، زمانی به درستی درخواهیم یافت و ارج و ارز راستین شان را خواهیم دانست كه «سروده‌های پرخاش» او را با سروده‌های دیگران برسنجیم؛ با سروده‌های كاسه‌لیسان چاپلوس؛ سخن‌بمزدانی كه در گزافه‌های مالیخولیایی خویش، ستودگان را تا به پایه پیمبری و خدایی فرامی‌برده‌اند. كسانی مانند فرخی سیستانی، غضایری رازی و انوری

آری! شاهنامه نامه‌ی شاهان نیست و در سامان ارزش های شاهنامه، شاهی جایی نمی‌تواند داشت. اگر دهگان دانا، آزادمرد توس، شاهی را می‌ستاید نه به پاس شاهی اوست، به پاس ارزش هایی است والا كه استاد در او سراغ كرده است. نمونه‌ای برجسته از شاهان نیك و فرهمند در شاهنامه كیخسرو است. فردوسی این شهریار را همواره ستوده است. حتی در پایان داستان كیخسرو، آن گاه كه زال به درشتی با او سخن می‌گوید و وی را از فرونهادن پادشاهی زنهار می‌دهد، پس از شنیدن گفتار آن شهریار، پژمان و پشیمان از آن چه گفته است، از وی پوزش می‌خواهد:

چو دستان شنید این سخن، خیره شد
همی چشمش از روی او تیره شد
خروشان شد از شاه و بر پای خاست
چنین گفت: «كای داور داد و راست!
ز من بود تیزی و نابخردی
توی پاك فرزانه ایزدی
سزد گر ببخشی گناه مرا
اگر دیو گم كرد راه مرا
مرا سالیان شد فزون از شمار
كمر بسته‌ام، پیش هر شهریار

ز شاهان ندیدم كز این‌گونه راه

شاهنامه

اگر فردوسی كیخسرو را می‌ستاید، از آن است كه او شاهی ستودنی است. آن شهریار «اشوند»، آن «نیكنام»، شهریاری نمادین و آرمانی است. كیخسرو نشانه رازآلود انسان پاك و رهاست. فرزانه‌ای است فروزان دل كه در گو گیتی و مغاكِ خاك از مینو، از جهان جان ها، بیگانه نمانده است. او نماد «مرگ در زندگی» و نشانه «پاكی در میانه آلودگی» است.

او توانسته است در تنگنای تن، به جان پیراسته شود و به «ویچارشن» خویش، كه روزگار جدایی و رهایی است، برسد. كیخسرو به تن، كه كانون آلایش هاست، مرده است؛ تا به جان، جاودانه شود. مرگ پادافراه آمیختگی است. میرایان آمیخته گانند. آن كس كه به پاكی و رهایی می‌رسد، به جاودانگی رسیده است. یا بدان‌سان كه صوفیان می‌گویند، در پی «فناء فی الله»، به «بقاء بالله» راه برده است.

پس كیخسرو، چون شهریاری آرمانی و نمادین است، ستودنی است. فردوسی، در او همه ارزش ها و شایسته گی های والا را می‌ستاید، نه شاهی را؛ اما اگر استاد كیخسرو را می‌ستاید، كیكاووس را می‌نكوهد. ستایش كیخسرو برخاسته از شاهی او نیست؛ اگر چنین می‌بود، كیكاووس نیز، با همه كژی ها و كمی هایش، ستودنی می‌شد.

فردوسی آزاده‌ای است كه جز آزادگان را نمی‌ستاید.

بیهوده نیست كه فارسی زبانان، شیفتگان فردوسی و ستایندگان وی، او را تا به قلمرو مه‌آلوده و پرشگفت افسانه‌ها فرابرده‌اند و از او سخنوری اسطوره‌ای ساخته‌اند؛ او را چونان شاعر، نه شاعر نام و نان، در برابر محمود غزنه ایستانیده‌‌اند.

زیرا به درستی می‌دانسته‌اند كه او آزاده‌ای است ستم‌ستیز كه خودكامگان بیدادكیش را، دشمنان را، برنمی‌تابد. رویارویی فردوسی با محمود رخدادی است كه نمادینه شده است. فریدونی است كه در برابر دهاك ایستاده است؛ یا كیخسروی است كه با افراسیاب در آویخته است. رویارویی فردوسی، چونان شاعر ، با خودكامه‌ای چون محمود داستانی كهن است.


دكتر میرجلال‌الدین كزازی

تهیه و تنظیم: بخش ادبیات تبیان