تبیان، دستیار زندگی
از منظر مولودی، هستی، بستری برای رشد و شکوفایی توانایی های انسانی است و مهمترین وسیله تحقق این هدف مصایبی است که بر سر انسان فرود می آید و او را می پرورد....
بازدید :
زمان تقریبی مطالعه :

مثنوی و مسأله ی رنج انسانی

چکیده:
گربه

مسأله شرور در طول تاریخ همواره معضلی در برابر اعتقاد به خدایی قادر، دانا و توانا بوده است. خداباوران در برابر این معضل، راه های مختلفی در پیش گرفتند. غالب ادیان ثنوی شرور را به خدایی جز خدای خالق خیر منتسب کرده اند اما ادیان توحیدی این مسأله را به گونه دیگری حل کردند. فلاسفه راهی دنبال کردند و عارفان راه دیگری. کامل ترین تقریر فلسفه برای حل مسئله شر به دست بو علی سینا در اشارات صورت گرفت.

راه عارفانه در زبان مولانا به شکل زیباتری عرضه شده است. از منظر مولوی، هستی، بستری برای رشد و شکوفایی توانایی های انسانی است و مهمترین وسیله تحقق این هدف مصایبی است که بر سر انسان فرود می آید و او را می پرورد. از این، آن چه در نگاه نخست شر قلمداد میشود، خیر است که لازمه کمال انسانی می باشد.

مقدمه

رنج، مایه کمال انسان است و علت نگرانی ما از آن جهل ماست. در حقیقت همان طور که سنگ طلا با گداختن در کوره به تدریج از زنگارها پاک می شود و خالص می گردد، رنج نیز مایه خلوص وجود انسانی از آلودگی ها می گردد و جوهر و گوهر واقعی او را عیان می سازد.

یکی از تلخ ترین پرسش های انسان معاصر، مسأله شرور اخلاقی است، که در قرن بیستم و با رخ دادن جنگ های جهانی عمیق تر شده است. آیا این همه رنج و مصیبت معنایی دارد؟ آیا خداوند از آن چه به سر بشر امروز می آید با خبر است؟

آیا وجود این همه رنج های مختلف و شرور با وجود خدایی عادل و قادر و حکیم و خیرخواه سازگار است؟ این تنها پرسشی فیلسوفانه یا کلامی نیست بلکه پرسشی است که همه انسان ها را به نوعی به تأمل وا می دارد و آنان را به یافتن پاسخی قانع کننده بر می انگیزد. ظاهراً این مسأله هم زاد انسان است و انسان ها در طول تاریخ کوشیده اند به این مسأله پاسخی در خور دهند و هنوز این تکاپو ادامه دارد.

حال جای این پرسش است که آیا جلال الدین محمد بلخی عارف نامور، که گویی همه زندگی ها را زیسته  به این مسأله پاسخی داده است؟ و اگر پاسخی به این مسأله داده، آیا پاسخش برای انسان معاصر پذیرفتنی است؟ این نوشته در پی پاسخ به این پرسش هاست.

رهیافت مولوی به مسأله شر، رهیافتی عینی و ملموس است. وی به جای بحث های انتزاعی و نظری و صرف به سبک خاص خود از محسوس ترین پدیده ها آغاز می کند و با آوردن داستان - هایی ساده و تمثیلاتی همه فهم می کوشد به این پرسش، پاسخ دهد. نقطه عزیمت وی  در مسأله شر و رنج آن است که رنج، مایه کمال انسان است و علت نگرانی ما از آن جهل ماست. در حقیقت همان طور که سنگ طلا با گداختن در کوره به تدریج از زنگارها پاک می شود و خالص می گردد، رنج نیز مایه خلوص وجود انسانی از آلودگی ها می گردد و جوهر و گوهر واقعی او را عیان می سازد.

از نظر مولوی اگر ما واقعاً به نقش رنج در تکامل وجود انسانی خود پی می بردیم، نه تنها از آن نمی گریختیم، بلکه به استقبال آن نیز می رفتیم. از نظر این عارف جاودانه، رنج باعث پروردن جان انسان می شود. همان طور که پیداست هر چند نظرگاه مولوی با نظرگاه جان هیک درباره نقش رنج همانند است، لیکن نحوه این طرح این مسأله نزد وی بسیار متفاوت است و پذیرفتنی تر می نماید. وی در جاهای مختلفی از مثنوی این نظریه را بسط می دهد. رهیافت مولوی در این مسأله را بر چند اصل می توان استوار دانست:

خداوند سرچشمه خیر و شر است.

مولانا، مانند هر مسلمان دیگری، بر آن است که ذات باری تعالی سرچشمه خیرات و شرور است و برای شر هیچ منشأ دیگری در هستی وجود ندارد. با این اصل وی هر گونه نگرش ثنوی به مسأله شر را قاطعانه رد می کند. اینجاست که ناگزیر می شود تا به اشکال معروفی که همه موحدان ناگزیر از پاسخ به آنند پاسخ دهد. پاسخ مولوی به این مسأله یادآور نگرش لایبنیتس است. وی پیشتر از این فیلسوف اروپایی به نگرشی برای تبیین این مسأله میر سد و با پیش کشیدن مثالی از نظرگاه خود دفاع می کند. نقاشی را در نظر بگیرید که می تواند همه نقشی بیافریند، هم نقش آبشارهای زیبا و جنگل های استوایی و هم نقش سیل های بنیان کن و زمین های سوخته از عطش و حرارت خورشید. حال اگر این نقاش تصویری کشید که در آن نشان می داد که سیل چگونه خانه ها را ویران می سازد و مزارع را به مرداب بدل می کند، آیا باید بر او ایراد بگیریم یا به او دست مریزاد بگویی؟ واقع امر این است که اگر نقاشی نتواند چنین نقاشی هایی بکشد، کارش را ناقص و هنرش را خام ارزیابی خواهیم کرد. خداوند نیز نقاشی است که همه هستی نقشی از او است و زشت و زیبا در مجموع تابلویی را پدید می آورند که آفریده دست هنرمند او به شمار می رود و همان طور که زیباها نشانه قدرت و حکمت اوست، زشتی ها نیز نشان قدرت و چیره دستی او قلمداد می گردد، نه ضعف او. در این جهان هر آن چه ممکن باشد، به وسیله این نقاش پدید آمده است:

ور تــو گویی هم بــدی ها از وی است                                             لیک آن نقصان فضل او کی است؟

در اینجا مولوی می گوید :که دچار شدن به آنچه ما بدی می پنداریم هم نشان رحمت و بزرگی خداست,وی اینگونه مثال می زند:

کــرد نقـــــاشی دو گونـــــه نقش هــا
نقش هـــای صاف و نقشی بی صفا
نقش یوسف کرد و حور خوش سرشت
نقش عفـــریتـــان و ابـــلیسان زشت
هر دو گونـــــــه نقش استــــادی اوست
زشتـــی او نیست آن رادی اوست(1)

آفرینش

مولوی به استناد به آمیختگی خیر و شر در هستی، از دوگونه پرستان و ثنویان می خواهد تا به او نمونه ای از خیر یا شر محض نشان دهند تا او نیز به عقیده آنان ایمان آورد: «ما را با مجوسیان بحث است- ایشان می گویند خدا دو تا است یکی خالق خیر و یکی خالق شر. اکنون، تو بنما خیر بی شر، ما مقر شویم که خدای شر هست و خدای خیر. و این محال است، زیرا خیر از شر جدا نیست- چون خیر و شر، دو نیستند و میان ایشان جدایی نیست، پس دو خالق محال است.»(2)

شر، نسبی است.

از نظر مولانا دومین اصل آن است که رنج، هر چند امری وجودی و واقعیتی ملموس است و نمی توان آن را ندیده گرفت اما امری نسبی است به این معنا که به سادگی نمی توان دست به یک تقسیم دوگانه زد و پاره ای مسایل را خیر و پاره ای را شر می دانست. منطق سیاه و سفید در اینجا به کار نمی آید. هر شری را که در نظر بگیریم باز از جهاتی خیر به شمار می رود. برای سفالگری از کوزه های خود را بر بام خانه اش چیده و خواستار حرارت خورشید و خشکی است، باران، شری دردناک است اما همین باران برای کشاورزی که در زمین خود گندم کاشته، رحمت و مایه برکت است. بی گمان زهر مار برای بسیاری از ما شر است، لیکن همین سم حداقل حافظ جان مار است از این رو خیر به شمار می رود. اگر نیک بنگریم نمی توانیم در هستی پدیده ای بیابیم که یکسره شر و زیانبار باشد. از سوی دیگر، بسیاری از خیرات، نیز از نظرگاهی و برای کسانی شر است. رود نیل مظهر برکت و حیات بنی اسراییل بود، اما همین آب بر اثر نفرین حضرت موسی، برای قبطیان مایه رنج و مرگ گشت. این جاست که مولوی از ما می پرسد که آیا می توانیم خیری را نشان دهیم که از جهتی شر نباشد؟ همین آب که مایه حیات است، می تواند عامل مرگ باشد:

پس بد مطلق نباشــد در جهـــان
بد به نسبـــت باشد این را هم بــدان
در زمانه هیچ زهر و قند نیســت
کـــه یکی را پا، دگر را بنـــد نیست
زهر مار، آن مار را باشد حیـات
نسبتش با آدمی باشــــــــد ممــــات
خلق آبی را بود دریــا چـــو باغ
خلق خاکی را بود آن، مرگ و داغ
هم چنین برمی شمر ای مردکار!
نسبت این، از یکی کس تا هزار(3)

مولانا در فیه ما فیه نیز این پرسش جدی را پیش می کشد که در عالم، بنما کدام بد است که در ضمن آن نیکی نیست و کدام نیکی است که ضمن آن بدی نیست؟(4)

این نسبی دیدن شر به معنای انکار شرور یا پرهیز از مواجهه با واقعیت نیست، بلکه کوششی است برای دیدن هستی از منظری فراتر از نیازها و علایق شخصی و فردی. برای کسی که خودش را محور هستی می شمارد و هیچ توجهی به دیگران ندارد، هر اتفاقی که نپسندد شر مطلق خواهد بود، اما برای انسانی که از بند خود پرستی بدر آمده باشد، نسبیت شرور امری واقعی و آشکار است.

ادامه دارد...


پی نوشت ها:

1. مثنوی، جللال الدین محمد بلخی، به تصحیح محمد استعلامی، تهران، زوار، 1372، دفتر دوم، ص116-115.

2. مقالات مولاه (فیه مافیه)، جلال الدین محمد بلخی، ویرایش جعفر مدرس صادقی، تهران، نشر مرکز، 1372، ص139.

3. مثنوی، دفتر چهارم، ص12-11.

4. مقالات مولانا (فیه مافیه)، ص139.


منبع: ماهنامه معارف