تبیان، دستیار زندگی
شعرهایم را در کوزه می گذاشتم و آبش را با اجازه می خوردم و امروز می خواهم شاعری باشم .... با شمشیر وجدان در دست
بازدید :
زمان تقریبی مطالعه :

اسلام ناب آمریکایی

کوزه

چرا خانه ی هیچ کلّه گنده ای در خیابان«شهید رجایی» نیست؟
آن روزها که فیلَم یاد هندوستان
نکرده بود
شعرهایم را در کوزه می گذاشتم
و آبش را با اجازه می خوردم
و امروز می خواهم شاعری باشم
با شمشیرِ وجدان در دست
و واژه هایم را به مواخذه بگیرم
تا با من همدردی کنند.
«گریستن»
نخستین قطعه ی کودکانه ی من بود
و فقر
تنها همبازیِ آن روزهایم
و پدری که دلش می خواست یک ریال را
بین دو برادر به عدالت قسمت کند.

***

سماور

ما با یک سماور برقی متمدن شدیم
و یاد گرفتیم بگوییم :
«مرسی عالیجناب»!
و امسال ، سال قحطی عاطفه بود
سالی که آخرین بازمانده های «انوری»
دیوانشان را چاپ کردند
و رفوزه های هنری
با تکماده ی دیپلم افتخار قبول شدند
و هیچکس به ریشدارانِ بی ریشه نگفت
بالای چشمتان ابروست!

***

بستنی

جنگ که تمام شد
عمو جان فرانک هم از فرانسه برگشت
هنرمندان برای گاو مش حسن
رمان نوشتند
و بر اساس « یه قل دو قل»
آخرین فیلمشان را ساختند
و هنرمندان دلسوز
در فضای ملکوتیِ چوب گردو
به مصاحبه نشستند
و باز
همان آش بود و همان کاسه
و سان گلاسه ، کافه گلاسه ، کاپوچینو
و بستنی های هفت رنگِ ایتالیایی
کفاره ی اینهمه غفلتمان بود.
وقتی دندانِ عقلمان عاریه ای باشد
باید هم عکس هنر پیشه ها را بزرگ کنند
و سردمداران «یونسکو»
برای حفظ پرستیژ حافظ
عکس شهیدان دانشگاه را جمع کنند
و روزنامه ها بنویسند :
خانمها برای تناسب اندام از یوگا استفاده کنند!

مدیتیشن و یوگا


برادرم می گوید :
اوشین دخترک زحمتکشی است
تلویزیونهای رنگی می گویند :
اوشین یعنی هفت قلم آرایش!
من می گویم :
ژاپنی ها به دنیا تعظیم کرده اند
ما به اوشین!
پدرم می گوید :
خدا و پیغمبری هم در کار است
من بعضی وقتها در خیابان
دنبالِ یک سر سوزن غیرت می گردم

***

بیا بی خیال باشیم!
در روزگار جوک و غیبت،
در روزگار چرخش های صد و هشتاد درجه ای ،
یادش بخیر ،
تلخ و شیرین ،
نعمت نفتی ،
گل گفتی!
روزگار دمپایی های لاانگشتی،
آدمهای لااُبالی،
مستر های آمریکایی ،
بیا به امامزاده داود برویم ،
کباب بره اش معرکه است!

کباب


مطمئن باشید بد نمی گذرد ،
هوای آزاد کوههای دربند ،
حرف ندارد ،
آرامش رویایی
بعد از ظهرهای کنار دریا ،
فراموش نشدنی است.
بیا به فکر تمدن باشیم
وقتی تابوت شهید نمی آید


***

راستی چرا کار بنده های خدا راه نمی افتد؟
چرا بعضی ، از سادگیِ انقلاب سوء استفاده می کنند؟
دانشگاه به کلیله و دمنه معتاد است
معلم ها به رونویسی از «تکلیف کبری» اکتفا کرده اند
و هنرمندان ، مرتب برای هم جادو و جنبل می کنند
راستی چرا خانه ی هیچ کلّه گنده ای در خیابان «شهید رجایی» نیست؟
آقایان! اشتباه به عرض رسانده اند
عقلِ مردم ، توی کلهِ شان است

***

همسایه ی بغلیِ ما ، شخص شریفی است
با 800 متر زیربنا
به دنیا اعتقاد ندارد
و مرتب حدیث قرقره می کند
یک پایش این دنیاست و یک پایش آن دنیا
او در پاک کردنِ حساب مردم مهارت خاص دارد
و از «ولاالضالین» همه ایراد می گیرد
هر وقت که جنگ جدی میشد ، به جبهه می رفت
و یک تغار آب پرتقال تگری می خورد

آب پرتقال


او از خدا چند هزار رکعت طلب دارد
و خاطر خواهِ جیبهای برآمده است
بی خبر از همه جا.
برای بنیاد نبوت صلوات می فرستد
و گاه بر سر منبر«مارکوس» را محکوم می کند
تا سیاستش عین دیانتش باشد!

***

بگذار اندیشه های شاعری دق مرگ شود
بگذار چانه ی شاعری درد بگیرد
قانون ماست مالی شود
حاج آقا نماز و روزه ی هفتاد سالش را به مزایده بگذارد
برای امام حسین(ع) بوقلمون بکشد!
و مرغ کوپنی
برایش واژه ی خنده داری باشد
بگذار صغری سرِ بچه هایش را با سیراب و شیردان گرم کند
زینب همچنان پیه آب کند
مادرِ سه شهید دق کند
امام خونِ دل بخورد
حلیمه به خاک سیاه بنشیند
و حاج آقا صیغه ی چهاردهمش را بخواند!
***


شاعر : علیرضا قزوه