دوست واقعی(1)
بعد از تصحیح دیکتهها، خانم معلم بچهها را یکی یکی صدا زد و دفترهای دیکته را به آنها برگرداند. میترا در دلش آرزو کرد که کاش نمرهی او هم بیست شده باشد. این دومین دیکته سال تحصیلی جدید بود. میترا هم دانشآموز جدید این مدرسه بود بیشتر بچههای کلاس چهارم از سالهای قبل همدیگر را میشناختند ولی او هنوز شناخت کافی روی بچهها نداشت. صدای بلند هورا و آخ جون بغل دستیاش، آتوسا، او را متوجه نمرهی بیست آتوسا کرد. نمرهی دیکته قبلی آتوسا هیجده بود. آن روز آتوسا خیلی گریه کرده بود ولی میترا که بیست شده بود او را دل داری داده و باهاش همدردی کرد. بنابراین این بیست برای آتوسا خیلی مهم بود. در همین موقع خانم معلم صدا کرد:«میترا زمانی» میترا بلند شد و دفتر دیکتهاش را گرفت و گفت: وای خدایا! چرا این جوری شد؟ نوزده؟ میترا نگاهی به غلط دیکتهاش انداخت. او یک کلمه را جا انداخته بود. خیلی حیفش آمد. از بی توجهی که کرده بود حرصش گرفت و با خودش قرار گذاشت که دقتش را بیشتر کند. آتوسا نگاهی به نمرهی میترا انداخت و با غرور گفت: نوزده شدی؟ ولی ببین من بیست شدم. دلت بسوزه. میترا با تعجب نگاهی به آتوسا انداخت و چیزی نگفت. آتوسا بلند شد و نمرهی دیکتهاش را به همهی بچههای دور و برش نشان داد و نمرهی تک تک آنها را هم پرسید. ظاهراً هیچکس به جز او بیست نشده بود. میترا گفت: آتوسا! این یک دیکته ساده است. باید ببینیم بقیه سال چه نمرههایی میگیریم. آتوسا با عصبانیت نگاهی به میترا انداخت و گفت: چیه؟ حالا که میبینی من بالاترین نمره رو آوردم حسودیت میشه؟ رفتار آتوسا در نظر میترا خیلی زشت و تحقیرآمیز بود.
ادامه دارد...
نوشته: فرشته اصلانی
*****************************
مطالب مرتبط