تبیان، دستیار زندگی
مامان لباس‌ها را که پهن کرد برگشت و دوباره به سمیرا نگاه کرد. تنها و غصه‌دار روی پله نشسته بود.
بازدید :
زمان تقریبی مطالعه :

همبازی  جدید

همبازی  جدید

مامان لباس‌ها را که پهن کرد برگشت و دوباره به سمیرا نگاه کرد. تنها و غصه‌دار روی پله نشسته بود. عروسکش را محکم بغل کرده بود و به صدای بازی بچه‌های همسایه بغلی گوش می‌داد. بچه‌ها داشتند اسم و فامیل بازی می‌کردند. مامان پرسید: هنوز داری فکر می‌کنی؟ من که گفتم دیشب باهاشون آشنا شدیم. خانواده‌ی خوبی هستند. برو در بزن، سلام کن، خودت رو معرفی کن، بعد کم‌کم باهاشون دوست می‌شی. صحبت مامان که تمام شد رفت داخل اتاق. سمیرا دو سه بار دیگر هم این حرف‌ها را شنیده بود اما نمی دانست چرا نمی‌تواند برود جلوی در خانه‌ی همسایه‌ی جدید و با دخترهایشان دوست شود. نگاهی به عروسکش انداخت و گفت: اصلاً ولش کن. بیا دوباره خودمون دو تا با هم بازی کنیم. اما ته دلش راضی نمی‌شد. صدای خنده‌ی ریزریز بچه‌ها سمیرا را دوباره جذب کرد. او می‌دانست آنها دو تا دختر دوقلوهستند.

همبازی  جدید

اما نمی‌دانست چه شکلی دارند. خیلی وقت‌ها آرزو کرده بود که یک هم بازی پیدا کند. اما حالا که به جای یکی، دو تا هم بازی پیدا کرده بود باز هم تنها بود. مامان دوباره به حیاط آمد. یک بشقاب کوچک پر از میوه در درستش بود. نگاهی به سمیرا انداخت. یک گیلاس در دهان او گذاشت و گفت: یادت باشه هیچ‌کس دوست نداره با یه آدم اخمو دوست بشه. سمیرا که از خوردن گیلاس خنک و درشت کمی سر حال آمده بود خندید. مامان گفت: آهان، حالا شد. حالا چادرت رو سر کن . عروسکت رو بردار. این بشقاب رو هم بگیر دستت و برو. اگه خواستی دعوتشون کن اینجا هم بیان. ببینم چیکار می‌کنی. سمیرا هنوز شک داشت ولی بالاخره رفت. به محض اینکه در خانه‌ی همسایه بغلی را زد، یک زردآلو از بشقاب روی زمین افتاد. سمیرا خم شد زرد آلو را بردارد که دو سه تا گیلاس با یک زردآلوی دیگر هم روی زمین افتادند و روی زمین قل خوردند. در باز شد. بچه‌های همسایه با تعجب به سمیرا نگاه کردند. هر بار که خم می‌شد یک میوه را بردارد یکی دیگر به زمین می‌افتاد. آنها زود جلو رفتند و به سمیرا در جمع  کردن میوه‌ها کمک کردند. سمیرا تشکر کرد و گفت: اینها رو آورده بودم با هم بخوریم. ولی یه دفعه ریخت.

همبازی  جدید

بچه‌ها خنده‌شان گرفت. آنها سمیرا را به حیاط خانه‌شان دعوت کردند. بعد سه تایی میوه‌ها را لب حوض شستند و در بشقاب گذاشتند.

یکی از بچه‌ها پرسید: راستی اسمت چیه؟

سمیرا خودش را معرفی کرد. همان دختر دوباره گفت: من شقایقم. اینم شیرینه. خوش اومدی. بازی اسم، فامیل سه نفری بیشتر مزه داره. ببین، شیرین اسم کشور رو با حرف «ک» نوشته کانتالیا. شیرین هم کاغذ شقایق را به سمیرا نشان داد و گفت: نگاه کن شقایق هم اسم غذا از حرف «ه» را نوشته هندوانه پلو. سمیرا خنده‌اش گرفت. میوه‌ها را تعارف کرد و گفت: منم یه دفعه هر چی فکر کردم شغلی از حرف «س» به ذهنم نرسید نوشتم سوسک فروش. هر سه نفر خندیدند.

با شروع دوباره‌ی بازی، غنچه‌های دوستی در قلب هر سه دختر شکوفاتر شد.

نوشته: فرشته اصلانی

**********************************

مطالب مرتبط

گوهر گرانبها

یک نقّاشی برای آقای باغبان

گربه‌ی صورتی

بهلول و سجده سقف خانه

هیزم شکن

طناب خوشمزه

جشن تولد

ساقه‌های طلایی گندم

درینگ درینگ... تلفن زنگ می زنه ! ( داستان)

مشاوره
مشاوره
در رابطه با این محتوا تجربیات خود را در پرسان به اشتراک بگذارید.