هدیه تولد
غیر از خدا هیچ کس نبود.
چند روز به تولد مادر مانده بود.
علی کوچولو و پدر مشغول کار بودند.
آنها میخواستند برای مادر هدیهای زیبا درست کنند.
پدر یک تخته را برداشت و آن را با اره برید و به چند قسمت تقسیم کرد. حالا موقع استفاده از چکش و میخ بود.
پدر اره را سرجایش گذاشت و تکههای تخته را کنار هم چید.
علی کوچولو یک میخ به پدر داد.
پدر با چکش، میخ را به تخته کوبید و تکههای تخته را با میخ به هم وصل کرد.
علی کوچولو خیلی خوشحال بود.
پدر گفت: حالا تو مشغول کار شو!
علی کوچولو آبرنگ را آورد و مشغول کشیدن یک نقاشی قشنگ شد.
وقتی کار پدر تمام شد، میخ و چکش را سرجایش گذاشت.
علی کوچولو هم نقاشی را تمام کرد و آبرنگ را سرجایش گذاشت. پدر و علی کوچولو هدیهی مادر را آماده کرده بودند.
آنها با تخته و میخ، یک قابعکس قشنگ درست کرده بودند.
توی قابعکس هم، نقاشی علی کوچولو را گذاشتند، نقاشی که با آبرنگ کشیده بود.
مادر از دیدن این هدیهی قشنگ خیلی خیلی خوشحال شد!
برگرفته از : مجله دوست خردسالان
*****************************
مطالب مرتبط
![مشاوره](https://img.tebyan.net/ts/persian/QuestionArticle.png)