تبیان، دستیار زندگی
یکی بود، یکی نبود. غیر از خدا هیچ کس نبود. چند روز به تولد مادر مانده بود
بازدید :
زمان تقریبی مطالعه :

هدیه تولد

علی کوچولو و پدر

یکی بود، یکی نبود.

غیر از خدا هیچ کس نبود.

چند روز به تولد مادر مانده بود.

علی کوچولو و پدر مشغول کار بودند.

علی کوچولو

آنها می‌خواستند برای مادر هدیه‌ای زیبا درست کنند.

پدر یک تخته را برداشت و آن را با اره برید و به چند قسمت تقسیم کرد. حالا موقع استفاده از چکش و میخ بود.

پدر اره را سرجایش گذاشت و تکه‌های تخته را کنار هم چید.

علی کوچولو یک میخ به پدر داد.

پدر با چکش، میخ را به تخته کوبید و تکه‌های تخته را با میخ به هم وصل کرد.

علی کوچولو خیلی خوشحال بود.

پدر گفت: حالا تو مشغول کار شو!

علی کوچولو آبرنگ را آورد و مشغول کشیدن یک نقاشی قشنگ شد.

وقتی کار پدر تمام شد، میخ و چکش را سرجایش گذاشت.

علی کوچولو هم نقاشی را تمام کرد و آبرنگ را سرجایش گذاشت. پدر و علی کوچولو هدیه‌ی مادر را آماده کرده بودند.

آنها با تخته و میخ، یک قاب‌عکس قشنگ درست کرده بودند.

توی قاب‌عکس هم، نقاشی علی کوچولو را گذاشتند، نقاشی که با آبرنگ کشیده بود.

مادر از دیدن این هدیه‌ی قشنگ خیلی خیلی خوشحال شد!

برگرفته از : مجله دوست خردسالان

*****************************

مطالب مرتبط

خوردن اندازه دارد

پز دادن با تلفن همراه

وقتی مادر مشغول کار است

دوست پدرم مریض بود

مبین و خورشید

با صدای بلند بخوانند

من بهشت را دوست دارم

مشاوره
مشاوره
در رابطه با این محتوا تجربیات خود را در پرسان به اشتراک بگذارید.