تو مرا یاد خودت می اندازی
مثل یك خبر همیشه تازه است
نامش عباس است. پدرش سالها مسئول چای هیأت بوده است. اما امسال او به جای پدرش در آشپزخانه هیأت چای میریزد. عباس گفت: «من نمیتوانم سینیهای به آن بزرگی را بردارم.» و پدر: «تو فقط چای میریزی و استكانها را میشویی» و بعد نحوه گذاشتن استكانها در سینی و دمكردن و ریختن چای خوب و خوشرنگ را به او یاد داد. حالا او هر شب به آشپزخانه میرود و فرصت كوتاهی برای شركت در مراسم عزاداری پیدا میكند.
*********
دلشوره دارم؛ برای محرم، برای صدای طبلها و سنجها، برای نذریها، اشكها، شام غریبان، اربعین و... دلشوره دارم برای روزهای شلوغ عزاداری كه هیچ وقت تكراری نمیشود. برای حسین (ع) كه همیشه تازه است. مثل یك خبر ناب. مثل حادثهای كه چند ساعت قبل اتفاق افتاده و هر لحظه خبر جدیدی از آن میرسد؛ با آن همه شجاعت و ایستادگی.
************
عباس دلش پر میكشد برود بیرون حسینیه و با دوستانش بایستد و گپ بزند. یكی دو بار هم رفت اما زود برگشت. پدر به او گفته این آرزوی من است كه امسال تو كار مرا انجام بدهی. پدر افتخار میكند كه برای عزاداران امام حسین (ع) چای میریزد، اما عباس میگوید: به نظر خودم، در برابر پدرم فداكاری كردم. تا به حال همیشه برای خودم هم مادرم چای ریخته، این كار خیلی سخت است، من دوست دارم وسط سینهزنها باشم، دلم میخواهد با دوستانم باشم.
4- دلشوره داشتم، محرم آمد دل را برد، شور را گذاشت. شور با پیراهن مشكی مادرم آمد و پرچمهای سیاهی كه از چمدان بیرون آورد و لباس مشكی كه خودش برایم دوخت و تنم كرد و پرچمی كه به دستم داد تا سر در خانه بزنم. پرسیدم مگر ما هیأت داریم و مادر گفت: «نه، سیاهی میزنیم تا بگوییم ما عزادار و پیرو حسین ع هستیم.»
******************
روی دیوار آشپزخانه هیأت یك پرچم زدهاند. وقتی كار عباس كم میشود روی چهار پایه كوچك مینشیند و به آن پرچم خیره میماند: حسین (ع) مظهر امامت، حجت، مروت، كرامت، فداكاری... فداكاری را از همین جا یاد گرفته است.
حالا صدای عزاداری را میشنود، یاد گرفته اینجا بنشیند و گوش بدهد و البته به پرچم خیره بماند و به كرامتهای امام حسین(ع) فكر كند. به این كه در این سن و سالی كه هست به كدام یك از این ویژگیها باید بیشتر توجه كند و كدام را باید در خودش بپروراند. حالا كاری غیر از چای ریختن هم دارد.
***********************
تو مرا یاد پدر بزرگ میاندازی كه روز عاشورا نمیخندید! و مادر بزرگ كه این روزها هر وقت به خانه میروم، در حال صحبت كردن، شنیدن و خواندن از توست. هر وقت نامت را میآورد، بر سینه میكوبد. هیچكس را در این دنیا به اندازه تو دوست ندارد. تو مرا به یاد آب حیات میاندازی؟ مگر آب حیات نوشیدهای كه این قدر زندهای كه عمری چنین طولانی داری؟! تو مرا یاد خودت میاندازی.
****************************
عباس از كارش راضی است. عباس حالا دوست دارد از دور صدای عزاداری را بشنود. دوست دارد برای عزاداران، كه آن همه شور دارند، چای بریزد. دلشوره جایش را به آرامش داده است. پرچم را میخواند: شرافت، صفا، عدالت، شهامت، تقوا، تقوا یعنی پرهیزگاری؛ همه این خصلتها به هم ربط دارند. همه با هم جمله میسازند، همه با هم در حسین (ع) جمعاند.
عباس به بوی چای دمكشیده و چای خشك ، دستمالهای چیت نمدار و بخار سماور عادت كرده است. عادت كرده در را باز بگذارد تا ببیند عزاداری كی به اوج میرسد و برای چند لحظه در آن شرکت کند. او دارد به فداكاری، شجاعت، ایستادگی، شهامت، تقوا، عبادت، صداقت و انسانیت فكر میكند. عباس حقیقت را شناخته است.
از پشت شیشههای مه گرفته و باران خورده، به پرچمهای خیس نگاه كردم و یادم آمد، عاشورای سال 60 هجری ، در گرمای پایان تابستان و آغاز مهرِ سرزمین تفتیدة عراق اتفاق افتاده است. و یادم آمد تو گفتی آب نمیخواهم و تشنهات بود...
همشهری