هنگامه میعاد خونینى دوباره است
باور كن، اینك رجعت سرخ ستاره است
بردند گویى مژده عود فلق را
بر بام گردون رایت سرخ شفق را
بوم سیاه شبسُرا را پر بریدند
شب را به تیغ فجر خونین سر بریدند
این فصل را با من بخوان، باقى فسانه است
...
بازدید :
زمان تقریبی مطالعه :
تاریخ : يکشنبه 1387/11/20
رجعت سرخ ستاره
قسمت پایانی مثنوی هجرت
قسمت اول : این فصل را با من بخوان
قسمت سوم : از جامهای نغز معنی ، مست
هنگامه میعاد خونینى دوباره است |
باور كن، اینك رجعت سرخ ستاره است |
بردند گویى مژده عود فلق را |
بر بام گردون رایت سرخ شفق را |
بوم سیاه شبسُرا را پر بریدند |
شب را به تیغ فجر خونین سر بریدند |
این فصل را با من بخوان، باقى فسانه است |
این فصل را بسیار خواندم، عاشقانه است |
شبگیر غم بود و شبیخون بلا بود |
هر روز عاشورا و هر جا كربلا بود |
قابیلیان بر قامت شب مىتنیدند |
هابیلیان بوى قیامت مىشنیدند |
جان از سكوت سرد شب دلگیر مىشد |
دل در ركاب آرزوها پیر مىشد |
امّیدها در دام حرمان درد مىشد |
بازار گرم عاشقىها سرد مىشد |
دیگر شده عشق از نزارى در هوسها |
خو كرده مرغان صحارى با قفسها |
شبزادها را هرگز از شادى خبر نه |
طفل قفس را هرگز از وادى خبر نه |
از جستوجوها رنگ خواهش برده بودند |
پنداشتى خود آرزوها مرده بودند |
دیدم شبان خفته را، تبدار دیدم |
بر خفته شب شبروى بیدار دیدم |
مردى صفاى صحبت آیینه دیده، |
از روزن شب شوكت دیرینه دیده |
مردى حوادث پایمال همّت او |
عالم ثناگوى جلال همّت او |
مردى به مردى دیو را در بند كرده |
با سرخوشان آسمان پیوند كرده |
مردى نهان با روح همپیمان نشسته |
مردى به رنگ نوح در طوفان نشسته |
مردى شكوه شوكت عیسى شنیده |
موسىصفت بر سینه سینا تنیده |
مردى ز ننگ آسوده، عزّ و نام دیده |
مردى شكوه و عزّت اسلام دیده |
مردى به مردى دشنه بر بیداد بسته |
در خامشى قدقامت فریاد بسته |
مردى تذرو كشته را پرواز داده |
اسلام را در خامشى آواز داده |
كاى عالمى آشفته، چند آشفتن تو؟ |
گیتى فسرد از فتنه، تا كى خفتن تو؟ |
ابر و نباریدن، چه رنگ است این چه رنگ است؟ |
تیغ و نبریدن، چه ننگ است این چه ننگ است؟ |
یاد شهیدانى كه در بدر آرمیدند |
نامردم آزردند و مردى آفریدند |
یاد عزیزانى كه بر خندق گذشتند |
سنگین بساط ناروایى درنبشتند |
یاد احد، یاد بزرگیها كه كردیم |
آن پهلوانیها، سترگیها كه كردیم |
شبگیر ما در روز خیبر یاد بادا |
قهر خدا در خشم حیدر یاد بادا |
كو آن بلندآوازگیها، چیرگیها |
استیزه چون شمس و قمر با تیرگیها |
كو آن اباذرهاى آشوبى خدایى؟ |
پیغمبران زهد و آزادى، رهایى؟ |
عمارها كو، زیدها مقدادها كو؟ |
آن دادگرها در شب بیدادها كو؟ |
كو میثم، آن خرمافروش نخل طاها؟ |
كو اَشتر آن دست على در روز هیجا؟ |
اینك كه آیا ضامن این دین و دَین است؟ |
آیا كدامین دست نصرت با حسین است؟ |
اى حزب روحانیت، اى حزب خدایى! |
تا كى خموشى، مردگى محنتفزایى؟ |
ناموسها مردند و مردیها فسردند |
بردند دیوان خاتم و افسانه بردند |
مردم به كام دشمن خونریز ماندند |
در اضطراب شام محنتخیز ماندند |
از بىكسى آزادگان را مهترى نه |
زنجیرها سنگین شد و زورآورى نه |
وقت است اگر همّت بسوزد میغها را |
عریان كند در دست مردان تیغها را |
وقت است اگر بر مادیانها زین ببندیم |
از سرخى خون بر زمین آذین ببندیم |
فیض ازل بر گفتِ رهبر دلگمارید |
خون شد به رنگ ابر و در فیضیّه بارید |
مردان روحانى به میدان پا نهادند |
آنك جواب عشق را مردانه دادند |
جانانه در میدان دل پیكار كردند |
طاغوت را از خوابِ خوش بیدار كردند |
طاغوت را این زخم جانفرسا برانگیخت |
تا حكم خونین راند و نامردانه خون ریخت |
از سیل خونها بر زمین تكبیر رویید |
هر قطرهاى بذرى شد و شمشیر رویید |
گفتند از این هنگامههامان پند بایست |
آن شیر شمشیرآفرین در بند بایست |
پس نازكاندیشانشان تدبیر كردند |
شیر خدا را خسته در زنجیر كردند |
شورید از این هنگامه گیتى بار دیگر |
اى شور عاشوراى ما تكرار دیگر |
آخر بهاى زندگانى چند باشد؟ |
ننگ است اگر ما زنده، او در بند باشد |
هیهات بر ما از كساد قیمت او |
اى جان صد چون ما فداى همّت او |
او كیست ما را گر حیات و زندگى نیست |
بى او حیات و زندگى جز بندگى نیست |
بى نور آیا اخترى تابنده دیدى؟ |
یا بىحیات آیا كسى را زنده دیدى؟ |
جوشید خلق از چارسوى ملك ایمان |
خه، آفرینا، حبّذا وقت كریمان |
از ملك شیراز و رى و دشت ورامین |
در ابر خونین تیزپَر شد مرغ آمین |
از خاك مشهد شهد رحمت انگبین شد |
از قم، "فقم" در گوش عالم در طنین شد |
بر باد نسیان نبیه بیداد دادند |
مردانِ مرد اینسان صلاى داد دادند |
دژخیم طاغوت از حوادث سنگ خورده |
زخم حقارت دیده، داغ ننگ خورده |
از كند و زندان و ستم طرفى نبسته |
زین بازى طفلانه پیشانى شكسته |
برداشت زنجیر از امام پاكبازان |
قهرآوران، خصمافكنان، دشمنگدازان |
این فصل را با من بخوان، باقى فسانه است |
این فصل را بسیار خواندم، عاشقانه است |
پیر خرابات خدا دیر مغان را |
بگشاد سرخوش مژدگانى سرخوشان را |
یاران! سماع راست را آیین ببندید |
میخانه را با شمع و گل آذین ببندید |
تا كى خمار، اى خستگان! تا كى خموشى؟ |
امشب دماغى تَر كنید از بادهنوشى |
جان را كمر ببندید و با جانان بخوانید |
اى مطربان شنگ خوشالحان! بخوانید: |
كاى از اسیران كمندت خستهتر ما |
از زمره زنجیریانت بستهتر ما |
در جلوهگاه عرض استغنا و حاجت |
بگسستهتر ما از تو و پیوستهتر ما |
با زخم صیدانداز چشم دلشكارت |
از جعد زلف سركشت بشكستهتر ما |
اى با خیالت از رهایان ما رهاتر |
از هر دو عالم در كمندت رسته تر ما |
تا چند استغنا و هجران تو... تا چند |
دلبسته تر ما با تو و بگسستهتر ما |
یاد آر از زنجیریان جعد مویت |
اى از اسیران كمندت خستهتر ما |
هر چند مستىها فزون شد، غصه پژمرد |
آن شب غم از رشك حریفان خون دل خورد |
آن عقلِ كامل حلقه را رنگ جنون داد |
بیگانه را انس حریفان جام خون داد |
دیدند با طوفان هستى برنیایند |
با آن خماریها به مستى برنیایند |
از خشم یكسر گشته چون تَنَدر خروشان |
گفتند: هان! این باده دور از بادهنوشان |
پس سوك بنیانسوز خود را عید كردند |
آن قائد فرزانه را تبعید كردند |
اى چارهفرماى جهان، اى از جهان بیش! |
اى دین خنجرخورده، اسلام، اى بهین كیش! |
اى زخم اعصار و قرون بر پیكر تو |
پیوسته زنجیر حوادث لنگر تو |
آیا بشر را طرفه پیرى زاده چون تو؟ |
آیا جهان را دستگیرى زاده چون تو؟ |
آیا در عالم جز تو كیش دلپذیرى است؟ |
آیا تو را در شفقت و رحمت نظیرى است؟ |
آیا مخالف پرتوانتر دیده از تو؟ |
آیا منافق مهربانتر دیده از تو؟ |
این مایه طرد و ترك تو، فریاد از انسان |
واى از ظلومتى و جهولى، داد از انسان |
در حضرتت زین غم فسردیم از خجالت |
اى كیش خنجر خورده! مردیم از خجالت |
زینمایه تقصیر و عنا شرمنده ماندیم |
خصمان ما كردند و ما شرمنده ماندیم |
شرمنده از قرآن و دین و دفتر خود |
شرمنده از حلم و شكیب رهبر خود |
آیا كدامین ژاژ را بر او نخواندند؟ |
آیا كدامین زخم را بر او نراندند؟ |
زآن نابكاریها كه قم را سوخت یكسر |
فیضیهها از سوز او افروخت یكسر |
زآن حصرهاى بىدریغ رهبر ما |
و آزردن مردان فحل دیگر ما |
از ترك آیین و ادب در روى رهبر |
وآن رهزنىها در حریم كوى رهبر |
از آنهمه جور جفا و غدر و تقصیر |
از محبس تنگ امام و زجر و زنجیر |
از رنج تبعید و جفاى ترك و رومى |
وآن فتنههاى پارسى، آن مایه شومى |
از بدسرىهاى عرب در ملك بغداد |
و آن جیرهخواران نجف، آن مایه بیداد |
شرمندهایم، اى روح قرآن! تا قیامت |
شرمندهایم از روى اسلام، از امامت |
شرمندهایم از كربلاهاى حسینى |
مدیون الطاف حسینیم از خمینى |
این پیر رهبر با اسیران در بلا بود |
با ما حسینآسا به دشت كربلا بود |
گو اینكه از وى مدتى مهجور ماندیم |
لاكن به معنى كى ز مهرش دور ماندیم؟ |
ما را سزاوار مروت سرورى كرد |
با ما به هرجا بود و ما را رهبرى كرد |
با ما نمود از رفق و رحمت وز مدارا |
رمز امامت را در عالم آشكارا |
وآن نایبانش حقگزارانند ما را |
بر كِشتِ جان تشنه بارانند ما را |
الطافشان تا حشر در گفتن نیاید |
در باقى آویزم كه شكر از من نیاید |
غولان عزاى كفر و كین را عید كردند |
اسلام را از ملك خود تبعید كردند |
راندند از كوى محبت آشنا را |
خاموش كردند از نواى ناى وفا را |
رندان شب كاشانه را بىنور كردند |
آن باده را از بادهنوشان دور كردند |
لبریز شد جام ضلالت بار دیگر |
پژمرد ایمان و اصالت بار دیگر |
صدق و امانت مرد و اغوا شعلهور شد |
سالوس در ایوان تقوى جلوهگر شد |
تزویر و حیلت جلوه ایمان گرفتند |
ماران سرمادیده، از نو جان گرفتند |
زاغان سپاه كین به باغ دین كشیدند |
از عندلیبان خوشآوا كین كشیدند |
در گلشن ایمان حق كفران نشاندند |
تیغ و تبر بر ریشه ایمان نشاندند |
از باغ گل سر و صنوبر را شكستند |
شاخ درختان تناور را شكستند |
از خون صاحبهمتان جیحون گشادند |
از چشمههاى چشم مردم خون گشادند |
تا دین و دفتر را بشویند از حقیقت |
پیرایه بستند عارفان را در طریقت |
جهل و جنون را دین و دانش نام كردند |
از كین و غدر و حرص و خواهش دام كردند |
از خون و خوان ما به دشمن كام دادند |
وین طرفه رندى را تمدن نام دادند |
كفر فرنگ و جهل هندو بار كردند |
اسلام را از جور و جادو خوار كردند |
از فتنههاشان پارسىگو روسیَه شد |
ماهیت اسلام و ایرانى تبَه شد |
امّید را بیم عبوس از پا درافكند |
توحید را شرك مجوس از پا درافكند |
معیار ما شد در جهان ویرانپرستى |
ایزدپرستیهاى ما، ایرانپرستى |
از كورُش و داراى مسكین باج بردند |
محنت به ما ماندند و تخت و تاج بردند |
ما را به جام بیخودى مدهوش كردند |
بر سفره ما خون ما را نوش كردند |
از نام عالمگیر ایران ننگ ماندند |
از ما در عالم سایهاى بىرنگ ماندند |
از سنت و خوى كهن رسمى تهى ماند |
از شعر و فرهنگ و هنر اسمى تهى ماند |
خاموش شد عرفان و نورانیّت ما |
فرموش شد ایمان و روحانیّت ما |
جز سایهاى زآن ملّت دانا نبودیم |
بودیم ما در خانه، امّا ما نبودیم |
در ما فراموشید وحشت لاتخف را |
و ز یاد ما آن حكمتآموز نجف را |
اسلام، شد با كافران از خاطر ما |
رفت آن امام مهربان از خاطر ما |
بى او صراط مردمى باریكتر شد |
با دورى او رنج ما نزدیكتر شد |
طغیان طاغوت آتشى از كین برآورد |
كفران دمار از دودمان دین برآورد |
خاك مذلّت بر سر قوم خدا ریخت |
پیدا و پنهان تیغ راند و خون ما ریخت |
بسیار سرها در سر كار وفا شد |
تنها بسى آماج زخم تیرها شد |
بسیار دست و پا و پیكر، آشنایى |
فرموش كردند از دم تیغ جدایى |
از بىكسىها مردى و گردى گم آمد |
تا كاردها بر استخوان مردم آمد |
شبهاى ظلمتزا نوید قدر دادند |
در خامشیها وعدهمان از بدر دادند |
این فصل را با من بخوان، باقى فسانه است |
این فصل را بسیار خواندم، عاشقانه است |
باز آن قیامت قامت بنشسته برخاست |
پشت و پناه امت بشكسته برخاست |
برخاست در كف تیغ طرد و ترك و حاشا |
آن نوح موسىقامت یوسف تماشا |
احیاء دین و قلع و قمع كفر و كین را |
آغاز كرد آن هجرت شورآفرین را |
رایت به قمع فتنه بیرون از نجف زد |
بر امّت اسلام، بانگ لاتخف زد |
چون مصطفى راهى شد از جور عنودان |
آتش فكند از قهر، در جان حسودان |
با شور ابراهیمیان عرض و لا... كرد |
گوئى حسین از كعبه قصد كربلا كرد |
از عمق جان اسلامیان خواندند او را |
از كفر، سیلىخوردگان راندند او را |
با آنكه میلش سوى اهل خویشتن بود، |
پیر پدر مشتاق ابناى وطن بود |
در غربت از پوینده خالى شد ركابش |
یعنى فرود آمد به مغرب آفتابش |
بر كفر ایران نوبتى دیگر خروشید |
اسلامِ سیلىخورده بر كافر خروشید |
در دل نه بیمش دیگر از گرمى نه سردى |
طاغوت را آواره كرد از پایمردى |
آخر به مردى چاره سردرگمى یافت |
داد بزرگى داد و عزّ و مردمى یافت |
چشم جهان، حیران كافرسوزىاش شد |
تا قابلیت از رشادت روزىاش شد |
وز آن قبولى آن امام رفته ما |
مشتاق شد، مشتاق جمع تفته ما |
در آسمان بر ابرها پُر شد ركابش |
از مغرب عالم برآمد آفتابش |
مژدهاست گویى در خبر آخر زمان را |
خورشید از مغرب فروزد آسمان را |
گیتى به كام خلقِ بازیگر نمانَد |
و ز توبه كس را بهرهاى دیگر نمانَد |
آنك ز مغرب مطلع شمس امامت |
اینك به مشرق تیغ و میزان و غرامت |
این قصه گو پایان ندارد تا به محشر |
حالى "معلم" این سخن بگذار و بگذر |
زین مایه در درمان درد حیرت خویش |
شو، چارهاى كن در بسیج هجرت خویش |
زین بیخودىها مركب غیرت برانگیز |
گامى برون نه از خود و با وى درآمیز |
پایان
مثنوی هجرت سروده ی علی معلم دامغانی