تبیان، دستیار زندگی
هنگامه میعاد خونینى دوباره است باور كن، اینك رجعت سرخ ستاره است بردند گویى مژده عود فلق را بر بام گردون رایت سرخ شفق را بوم سیاه شب‏سُرا را پر بریدند شب را به تیغ فجر خونین سر بریدند این فصل را با من بخوان، باقى فسانه است ...
بازدید :
زمان تقریبی مطالعه :

رجعت سرخ ستاره

قسمت پایانی مثنوی هجرت

قسمت اول : این فصل را با من بخوان

قسمت دوم : فصل یوسف

قسمت سوم : از جامهای نغز معنی ، مست

هنگامه میعاد خونینى دوباره است

باور كن، اینك رجعت سرخ ستاره است
بردند گویى مژده عود فلق را
بر بام گردون رایت سرخ شفق را
بوم سیاه شب‏سُرا را پر بریدند
شب را به تیغ فجر خونین سر بریدند
این فصل را با من بخوان، باقى فسانه است

این فصل را بسیار خواندم، عاشقانه است

یک حلقه به زیبایی گل سرخ

شبگیر غم بود و شبیخون بلا بود
هر روز عاشورا و هر جا كربلا بود
قابیلیان بر قامت شب مى‏تنیدند
هابیلیان بوى قیامت مى‏شنیدند
جان از سكوت سرد شب دلگیر مى‏شد
دل در ركاب آرزوها پیر مى‏شد
امّیدها در دام حرمان درد مى‏شد
بازار گرم عاشقى‏ها سرد مى‏شد

دیگر شده عشق از نزارى در هوسها

خو كرده مرغان صحارى با قفسها
شب‏زادها را هرگز از شادى خبر نه
طفل قفس را هرگز از وادى خبر نه
از جست‏وجوها رنگ خواهش برده بودند
پنداشتى خود آرزوها مرده بودند

پرواز

دیدم شبان خفته را، تبدار دیدم
بر خفته شب شبروى بیدار دیدم
مردى صفاى صحبت آیینه دیده،

از روزن شب شوكت دیرینه دیده

مردى حوادث پایمال همّت او
عالم ثناگوى جلال همّت او
مردى به مردى دیو را در بند كرده
با سرخوشان آسمان پیوند كرده
مردى نهان با روح هم‏پیمان نشسته
مردى به رنگ نوح در طوفان نشسته
مردى شكوه شوكت عیسى شنیده
موسى‏صفت بر سینه سینا تنیده
مردى ز ننگ آسوده، عزّ و نام دیده
مردى شكوه و عزّت اسلام دیده
مردى به مردى دشنه بر بیداد بسته
در خامشى قدقامت فریاد بسته
مردى تذرو كشته را پرواز داده
اسلام را در خامشى آواز داده
كاى عالمى آشفته، چند آشفتن تو؟
گیتى فسرد از فتنه، تا كى خفتن تو؟
ابر و نباریدن، چه رنگ است این چه رنگ است؟
تیغ و نبریدن، چه ننگ است این چه ننگ است؟

ظهور

یاد شهیدانى كه در بدر آرمیدند
نامردم آزردند و مردى آفریدند
یاد عزیزانى كه بر خندق گذشتند
سنگین بساط ناروایى درنبشتند
یاد احد، یاد بزرگیها كه كردیم
آن پهلوانیها، سترگیها كه كردیم
شبگیر ما در روز خیبر یاد بادا
قهر خدا در خشم حیدر یاد بادا
كو آن بلندآوازگیها، چیرگیها
استیزه چون شمس و قمر با تیرگیها
كو آن اباذرهاى آشوبى خدایى؟
پیغمبران زهد و آزادى، رهایى؟
عمارها كو، زیدها مقدادها كو؟
آن دادگرها در شب بیدادها كو؟
كو میثم، آن خرمافروش نخل طاها؟
كو اَشتر آن دست على در روز هیجا؟
اینك كه آیا ضامن این دین و دَین است؟
آیا كدامین دست نصرت با حسین است؟

عاشورا

اى حزب روحانیت، اى حزب خدایى!
تا كى خموشى، مردگى محنت‏فزایى؟
ناموسها مردند و مردیها فسردند
بردند دیوان خاتم و افسانه بردند
مردم به كام دشمن خونریز ماندند
در اضطراب شام محنت‏خیز ماندند
از بى‏كسى آزادگان را مهترى نه
زنجیرها سنگین شد و زورآورى نه
وقت است اگر همّت بسوزد میغها را
عریان كند در دست مردان تیغها را
وقت است اگر بر مادیانها زین ببندیم
از سرخى خون بر زمین آذین ببندیم
فیض ازل بر گفتِ رهبر دل‏گمارید

خون شد به رنگ ابر و در فیضیّه بارید

مردان روحانى به میدان پا نهادند

آنك جواب عشق را مردانه دادند

جانانه در میدان دل پیكار كردند
طاغوت را از خوابِ خوش بیدار كردند
طاغوت را این زخم جانفرسا برانگیخت
تا حكم خونین راند و نامردانه خون ریخت
از سیل خونها بر زمین تكبیر رویید
هر قطره‏اى بذرى شد و شمشیر رویید
گفتند از این هنگامه‏هامان پند بایست
آن شیر شمشیرآفرین در بند بایست

نور

پس نازك‏اندیشانشان تدبیر كردند
شیر خدا را خسته در زنجیر كردند
شورید از این هنگامه گیتى بار دیگر
اى شور عاشوراى ما تكرار دیگر
آخر بهاى زندگانى چند باشد؟
ننگ است اگر ما زنده، او در بند باشد
هیهات بر ما از كساد قیمت او
اى جان صد چون ما فداى همّت او
او كیست ما را گر حیات و زندگى نیست
بى او حیات و زندگى جز بندگى نیست
بى نور آیا اخترى تابنده دیدى؟
یا بى‏حیات آیا كسى را زنده دیدى؟
جوشید خلق از چارسوى ملك ایمان
خه، آفرینا، حبّذا وقت كریمان
از ملك شیراز و رى و دشت ورامین
در ابر خونین تیزپَر شد مرغ آمین
از خاك مشهد شهد رحمت انگبین شد
از قم، "فقم" در گوش عالم در طنین شد
بر باد نسیان نبیه بیداد دادند
مردانِ مرد این‏سان صلاى داد دادند
دژخیم طاغوت از حوادث سنگ خورده
زخم حقارت دیده، داغ ننگ خورده
از كند و زندان و ستم طرفى نبسته
زین بازى طفلانه پیشانى شكسته
برداشت زنجیر از امام پاكبازان
قهرآوران، خصم‏افكنان، دشمن‏گدازان
این فصل را با من بخوان، باقى فسانه است
این فصل را بسیار خواندم، عاشقانه است

خروشان
پیر خرابات خدا دیر مغان را

بگشاد سرخوش مژدگانى سرخوشان را

یاران! سماع راست را آیین ببندید

میخانه را با شمع و گل آذین ببندید

تا كى خمار، اى خستگان! تا كى خموشى؟
امشب دماغى تَر كنید از باده‏نوشى
جان را كمر ببندید و با جانان بخوانید
اى مطربان شنگ خوش‏الحان! بخوانید:
كاى از اسیران كمندت خسته‏تر ما
از زمره زنجیریانت بسته‏تر ما
در جلوه‏گاه عرض استغنا و حاجت
بگسسته‏تر ما از تو و پیوسته‏تر ما
با زخم صیدانداز چشم دلشكارت
از جعد زلف سركشت بشكسته‏تر ما
اى با خیالت از رهایان ما رهاتر
از هر دو عالم در كمندت رسته تر ما
تا چند استغنا و هجران تو... تا چند
دلبسته تر ما با تو و بگسسته‏تر ما
یاد آر از زنجیریان جعد مویت
اى از اسیران كمندت خسته‏تر ما
هر چند مستى‏ها فزون شد، غصه پژمرد
آن شب غم از رشك حریفان خون دل خورد
آن عقلِ كامل حلقه را رنگ جنون داد
بیگانه را انس حریفان جام خون داد
دیدند با طوفان هستى برنیایند

با آن خماریها به مستى برنیایند

از خشم یكسر گشته چون تَنَدر خروشان

گفتند: هان! این باده دور از باده‏نوشان

پس سوك بنیان‏سوز خود را عید كردند
آن قائد فرزانه را تبعید كردند

وحدت

اى چاره‏فرماى جهان، اى از جهان بیش!

اى دین خنجرخورده، اسلام، اى بهین كیش!
اى زخم اعصار و قرون بر پیكر تو
پیوسته زنجیر حوادث لنگر تو
آیا بشر را طرفه پیرى زاده چون تو؟
آیا جهان را دستگیرى زاده چون تو؟
آیا در عالم جز تو كیش دلپذیرى است؟
آیا تو را در شفقت و رحمت نظیرى است؟
آیا مخالف پرتوان‏تر دیده از تو؟
آیا منافق مهربان‏تر دیده از تو؟
این مایه طرد و ترك تو، فریاد از انسان
واى از ظلومتى و جهولى، داد از انسان
در حضرتت زین غم فسردیم از خجالت
اى كیش خنجر خورده! مردیم از خجالت
زین‏مایه تقصیر و عنا شرمنده ماندیم
خصمان ما كردند و ما شرمنده ماندیم
شرمنده از قرآن و دین و دفتر خود
شرمنده از حلم و شكیب رهبر خود
آیا كدامین ژاژ را بر او نخواندند؟
آیا كدامین زخم را بر او نراندند؟
زآن نابكاریها كه قم را سوخت یكسر
فیضیه‏ها از سوز او افروخت یكسر
زآن حصرهاى بى‏دریغ رهبر ما
و آزردن مردان فحل دیگر ما
از ترك آیین و ادب در روى رهبر
وآن رهزنى‏ها در حریم كوى رهبر
از آن‏همه جور جفا و غدر و تقصیر
از محبس تنگ امام و زجر و زنجیر
از رنج تبعید و جفاى ترك و رومى
وآن فتنه‏هاى پارسى، آن مایه شومى
از بدسرى‏هاى عرب در ملك بغداد
و آن جیره‏خواران نجف، آن مایه بیداد
شرمنده‏ایم، اى روح قرآن! تا قیامت
شرمنده‏ایم از روى اسلام، از امامت
شرمنده‏ایم از كربلاهاى حسینى
مدیون الطاف حسینیم از خمینى
این پیر رهبر با اسیران در بلا بود
با ما حسین‏آسا به دشت كربلا بود
گو این‏كه از وى مدتى مهجور ماندیم

لاكن به معنى كى ز مهرش دور ماندیم؟

ما را سزاوار مروت سرورى كرد
با ما به هرجا بود و ما را رهبرى كرد
با ما نمود از رفق و رحمت وز مدارا
رمز امامت را در عالم آشكارا
وآن نایبانش حق‏گزارانند ما را
بر كِشتِ جان تشنه بارانند ما را
الطافشان تا حشر در گفتن نیاید
در باقى آویزم كه شكر از من نیاید

قران

غولان عزاى كفر و كین را عید كردند
اسلام را از ملك خود تبعید كردند
راندند از كوى محبت آشنا را
خاموش كردند از نواى ناى وفا را
رندان شب كاشانه را بى‏نور كردند
آن باده را از باده‏نوشان دور كردند
لبریز شد جام ضلالت بار دیگر
پژمرد ایمان و اصالت بار دیگر
صدق و امانت مرد و اغوا شعله‏ور شد
سالوس در ایوان تقوى جلوه‏گر شد
تزویر و حیلت جلوه ایمان گرفتند
ماران سرمادیده، از نو جان گرفتند
زاغان سپاه كین به باغ دین كشیدند
از عندلیبان خوش‏آوا كین كشیدند
در گلشن ایمان حق كفران نشاندند
تیغ و تبر بر ریشه ایمان نشاندند
از باغ گل سر و صنوبر را شكستند
شاخ درختان تناور را شكستند
از خون صاحب‏همتان جیحون گشادند
از چشمه‏هاى چشم مردم خون گشادند
تا دین و دفتر را بشویند از حقیقت
پیرایه بستند عارفان را در طریقت
جهل و جنون را دین و دانش نام كردند
از كین و غدر و حرص و خواهش دام كردند
از خون و خوان ما به دشمن كام دادند
وین طرفه رندى را تمدن نام دادند
كفر فرنگ و جهل هندو بار كردند
اسلام را از جور و جادو خوار كردند
از فتنه‏هاشان پارسى‏گو روسیَه شد
ماهیت اسلام و ایرانى تبَه شد
امّید را بیم عبوس از پا درافكند
توحید را شرك مجوس از پا درافكند
معیار ما شد در جهان ویران‏پرستى
ایزدپرستیهاى ما، ایران‏پرستى
از كورُش و داراى مسكین باج بردند
محنت به ما ماندند و تخت و تاج بردند
ما را به جام بیخودى مدهوش كردند
بر سفره ما خون ما را نوش كردند
از نام عالمگیر ایران ننگ ماندند
از ما در عالم سایه‏اى بى‏رنگ ماندند
از سنت و خوى كهن رسمى تهى ماند
از شعر و فرهنگ و هنر اسمى تهى ماند

خاموش شد عرفان و نورانیّت ما
فرموش شد ایمان و روحانیّت ما
جز سایه‏اى زآن ملّت دانا نبودیم
بودیم ما در خانه، امّا ما نبودیم
در ما فراموشید وحشت لاتخف را
و ز یاد ما آن حكمت‏آموز نجف را
اسلام، شد با كافران از خاطر ما
رفت آن امام مهربان از خاطر ما
بى او صراط مردمى باریك‏تر شد
با دورى او رنج ما نزدیك‏تر شد
طغیان طاغوت آتشى از كین برآورد
كفران دمار از دودمان دین برآورد
خاك مذلّت بر سر قوم خدا ریخت
پیدا و پنهان تیغ راند و خون ما ریخت
بسیار سرها در سر كار وفا شد
تن‏ها بسى آماج زخم تیرها شد
بسیار دست و پا و پیكر، آشنایى
فرموش كردند از دم تیغ جدایى
از بى‏كسى‏ها مردى و گردى گم آمد
تا كاردها بر استخوان مردم آمد
شبهاى ظلمت‏زا نوید قدر دادند
در خامشیها وعده‏مان از بدر دادند
این فصل را با من بخوان، باقى فسانه است
این فصل را بسیار خواندم، عاشقانه است

تک درخت در هوای ابری

باز آن قیامت قامت بنشسته برخاست
پشت و پناه امت بشكسته برخاست
برخاست در كف تیغ طرد و ترك و حاشا
آن نوح موسى‏قامت یوسف تماشا
احیاء دین و قلع و قمع كفر و كین را
آغاز كرد آن هجرت شورآفرین را
رایت به قمع فتنه بیرون از نجف زد

بر امّت اسلام، بانگ لاتخف زد

چون مصطفى راهى شد از جور عنودان
آتش فكند از قهر، در جان حسودان
با شور ابراهیمیان عرض و لا... كرد
گوئى حسین از كعبه قصد كربلا كرد
از عمق جان اسلامیان خواندند او را
از كفر، سیلى‏خوردگان راندند او را
با آنكه میلش سوى اهل خویشتن بود،
پیر پدر مشتاق ابناى وطن بود
در غربت از پوینده خالى شد ركابش
یعنى فرود آمد به مغرب آفتابش
بر كفر ایران نوبتى دیگر خروشید
اسلامِ سیلى‏خورده بر كافر خروشید
در دل نه بیمش دیگر از گرمى نه سردى
طاغوت را آواره كرد از پایمردى
آخر به مردى چاره سردرگمى یافت
داد بزرگى داد و عزّ و مردمى یافت
چشم جهان، حیران كافرسوزى‏اش شد
تا قابلیت از رشادت روزى‏اش شد
وز آن قبولى آن امام رفته ما
مشتاق شد، مشتاق جمع تفته ما
در آسمان بر ابرها پُر شد ركابش
از مغرب عالم برآمد آفتابش
مژده‏است گویى در خبر آخر زمان را
خورشید از مغرب فروزد آسمان را
گیتى به كام خلقِ بازیگر نمانَد
و ز توبه كس را بهره‏اى دیگر نمانَد
آنك ز مغرب مطلع شمس امامت
اینك به مشرق تیغ و میزان و غرامت
این قصه گو پایان ندارد تا به محشر
حالى "معلم" این سخن بگذار و بگذر
زین مایه در درمان درد حیرت خویش
شو، چاره‏اى كن در بسیج هجرت خویش
زین بیخودى‏ها مركب غیرت برانگیز
گامى برون نه از خود و با وى درآمیز

امام خمینی

پایان


مثنوی هجرت سروده ی علی معلم دامغانی