تبیان، دستیار زندگی
عطر محمد عطر باغ انبیا بود عطر محمد عطر خون، عطر خدا بود بوى خداى نوح و آدم، بوى توحید بوى خدا در كوچه‏هاى مكه پیچید آن بوى را برزن به برزن برتنیدند و ز باد برزن عطرگیران درشنیدند با او فراهم آمدند آن باده‏نوشان در غربت مسكین آن بیهوده...
بازدید :
زمان تقریبی مطالعه :

از جامهای نغز معنی ، مست

قسمت سوم از مثنوی بلند هجرت سروده ی علی معلم

[فصل بامداد]

در گرمگاه نیستى، در سوك توحید

طلوع

عطر محمد در دماغ مكه پیچید

عطر محمد عطر باغ انبیا بود

عطر محمد عطر خون، عطر خدا بود

بوى خداى نوح و آدم، بوى توحید

بوى خدا در كوچه‏هاى مكه پیچید

آن بوى را برزن به برزن برتنیدند

و ز باد برزن عطرگیران درشنیدند

با او فراهم آمدند آن باده‏نوشان

در غربت مسكین آن بیهوده‏كوشان

از جامهاى نغز معنى مست گشتند

در نیستى از جام هستى مست گشتند

بر شد ز شور و مستى آن طرفه ساغر

از شهر بتها نعره اللَّه‏اكبر

برخاستند از قوّت آن گفته از جاى

آن زورمندان ظلوم خفته از جاى

خواندند از تكبیر و وحیش بیم دیگر

دیدند در دیدارش ابراهیم دیگر

گفتند اینك از تبار پارسایان

خصم دگر، خصم هبل، خصم خدایان

سهل است اگر كیشى دگر بنیاد سازد

بنیاد كیش كهنه را برباد سازد

تا چند از او چون باده اندر خُم بجوشیم

وقت است اگر در طرد و آزارش بكوشیم

بستند میثاق آن ظلومان بار دیگر

رویید در صحراى معنى خار دیگر

بر راه بالید از همه سوى و گران شد

و اول بلاى نازكان كاروان شد

و آن نازك‏اندیشان رهزن بر گذرگه

چون سنگ در معبر، چو خار فتنه در ره

از كین احمد دشنه‏ها را زهر دادند

شب

آن‏گه ندا در واحه‏ها و شهر دادند

كآنك غلامانى كه دل با او نهادند

خود دین و دفتر را بدان جادو نهادند

در طبعشان جز ریمنى هرگز مبادا

از زخم ماشان ایمنى هرگز مبادا

آشفت خواب ناز شمشیر از غلامان

پر شد ركاب كند و زنجیر از غلامان

در چارمیخ فتنه از فرط جراحت

پژمرده شد شاخ فراغت، مرد راحت

چون در بهاران كوه و دشت از رازیانه

پر شد فضا از بوى زخم و تازیانه

پرمایه شد از زخم آن میثاق، بیداد

رونق گرفت از تخته و شلاق، بیداد

ز ابن هشام و شبیه و آل امیّه

یاسر فروافتاد و در خون شد سمیّه

خون ریخت ز آغاز محبت عشق از ایشان

و آخر ز حرمان جمع ایشان شد پریشان

فرسود جان عاشقان از غصه فرسود

تا سیّد ایشان را به ترك مكه فرمود

فرمان هجرت داد و آن پاكان شنیدند

همچون پرستوهاى عاشق پَركشیدند

چون آهوان بر ریگ صحرا پا نهادند

و آن آفتاب خسته را بر جا نهادند

سیّد مضیق مكه را میدان لا دید

داد ولا داد و بلا دید و بلا دید

بس خارها كز فتنه در راهش نشاندند

بسیار خاكستر كه بر رویش فشاندند

بر قامتش سنگ مصیبت آزمودند

این‏گونه او را در محبّت آزمودند

سیّد همان حرف نخستین دَرج مى‏كرد

عمرى به امید عنایت خرج مى‏كرد

تا در كمین كعبه روزى آن جهولان

سیاه

آن هرزه‏لایان، نابكاران، بوالفضولان

دستى بر آیین رذالت برفشاندند

با دست بوجهل آن ولى را در كشاندند

آن عقل عالم را چو خود دیوانه خواندند

راندند از بیهوده‏گویى، آنچه راندند

آن‏گه حجاب مردمى از رخ نهادند

دست تعدّى بر ولىّ حق گشادند

ایشان در این هنگامه، كز پى خاست گردى

اسبى، سوارى، شیرگیرى، شیرمردى

بانگ از جماعت خاست كاكنون حمزه آمد

شاهین كوه و شیر هامون، حمزه آمد

آن مرد مردانه فرود آمد چو كوهى

و ز سهم او در جان نامردم شكوهى

در دست كرده آن كمان ایزدى را

كاینك بدى بین، كاین جزا آمد بدى را

پس آن كمان را بر سر بوجهل بشكست

لختى فراتر رفت و در معشوق پیوست

سید، سلام ایزدى بر جان او باد

بر پیروان و عترت و یاران او باد

دید آن ولایت تنگنایى دردناك است

آزاده مردم را بیابان هلاك است

وامانده خود در كار اذن هجرت خویش

واماندگان را اذن هجرت داد در پیش

آن‏گه سروش آمد كه، برخیز اى محمد!

اى خوب، اى پاك، اى دلاویز، اى محمد!

این فصل را با من بخوان، باقى فسانه است

این فصل را بسیار خواندم، عاشقانه است

دردانه‏اى در طبع هر سودایى‏اى هست

هر كور را در كار خود بینایى‏اى هست

كیل سماع راست را مستى نوشتند

معیار دور باده را هستى نوشتند

پیران ما در نفى طاقت مى‏سرودند

دست و آسمان

ناكشته را با داس طاعت مى‏درودند

پیران ما از چیستى حرفى نراندند

در گوش ما جز نیستى حرفى نخواندند

ما را ز رشك كیش و ملّت منع كردند

پیران ما، ما را ز علّت منع كردند

ز ایشان به غیر از عاشقى‏مان ملّتى نیست

جز عاشقى مر عاشقى را علّتى نیست

ما را به غیر از اهل ما چون مى‏شناسد

آن‏كس كه لیلى دیده مجنون مى‏شناسد

جویند اگر آشفته را در نجد جویند

گویند اگر ناگفته را در وجد گویند

در وجد این ناگفته را بى‏كاست گفتم

اى دیرباور! هر چه گفتم، راست گفتم

گفتم اگر در خرمنى گیرد اگر نه

گفتم اگر طبع تو بپذیرد اگر نه

از من چه آید مر تو را جز دلق‏بخشى؟

من لقمه‏بخشى مى‏كنم نى حلق‏بخشى

بر جاده‏هاى هجرتت زین پیش بردم

تا قله‏هاى حیرتت با خویش بردم

اى همسفر! صد نكته دلكش گرفتى

گیرم كه دست از دور بر آتش گرفتى

لیكن كجا ناباروان عبرت پذیرند

تا چون سمندر خیره در آتش نمیرند

صدق و حیا مقبول طبع صافى افتد

رمز و اشارت عاقلان را كافى افتد

حرف صفا البته با غَش در نگیرد

با چون تویى، دانم جز آتش درنگیرد

ور نه مرا زان مایه حرفى چند باقى است

وصف شكر راندم، و لیكن قند باقى است

قند است آن هجرت كه حیدروار باشد

آن باقى اندك بود و این بسیار باشد

سیر حسن در وادى هجرت چه دانند؟

کوچ

آنان كه از افسانه جز حیرت نخوانند

از مكه تا "تف"از حسینش حیرتى نیست

هركس كه خون‏آلودِ زخمِ هجرتى نیست

وین اولیا را سربه‏سر تا میرِ موعود

آیا چه داند آن‏كه جز افسانه نشنود؟

حالى تو اى افسانه‏پرداز عیان‏بین

چشم نهان بگشا و در اسرار جان بین

ور این میسر نیستت، اى مرده‏باور!

همچون سمندر رخت خود در آتش آور...

ادامه دارد...