تبیان، دستیار زندگی
این فصل را با من بخوان، باقى فسانه است این فصل را بسیار خواندم، عاشقانه است یوسف به كنعان بلا مستور بوده است فیروزه در بازار نیشابور بوده است جرم عقیق اندر یمن قیمت ندارد یعنى اویس اندر قرن قیمت ندارد آشفته بازارى كه در وى گوهرى نیست...
بازدید :
زمان تقریبی مطالعه :

این فصل را با من بخوان باقی فسانه است

قسمت دوم  از مثنوی هجرت سروده ی علی معلم

گل رز هفت رنگ

[فصل یوسف]

این فصل را با من بخوان، باقى فسانه است

این فصل را بسیار خواندم، عاشقانه است

یوسف به كنعان بلا مستور بوده است

فیروزه در بازار نیشابور بوده است

جرم عقیق اندر یمن قیمت ندارد

یعنى اویس اندر قرن قیمت ندارد

آشفته بازارى كه در وى گوهرى نیست

در وى نقود پُربها را مشترى نیست

یوسف گرامى‏گوهر افزون‏بها بود

كنعان تهى از مردم گوهرستا بود

اول به لطف آیینه در پیشش نهادند

آنگه به انكار بداندیشش نهادند

گاهى كه از قدر خودش آگاه كردند

او را به كام مردم بدخواه كردند

خود مهر و ماه و یازده كوكب دمیدند

در پیشگاه حرمت و عزّش خمیدند

در سجده محراب ابرویش فتادند

تعظیم را در پا چو گیسویش فتادند

یوسف حكایت را بر اهل خویشتن برد

از عیش خسرو قصه پیش كوهكن برد

راحیل و یعقوبش به حیرت ایستادند

با او برادرها به غیرت ایستادند

در رشك او حیلت به حیلت در فزودند

تا بى‏پناه از حصن یعقوبش ربودند

در پا چو هابیلش به زارى درفكندند

در چاه كنعانش به خوارى درفكندند

قعر زمین بود، آسمان شد، چاهِ یوسف

در چاه چون عزلت‏گزین شد ماهِ یوسف

آن‏كس كه دردش داد، درمانش فرستاد

برگ تسلى‏هاى پنهانش فرستاد

گم كرد راهش را و دادش راهتوشه

در زرع معنى دانه‏اى را داد خوشه

اخوان به وادى از بد خود در اسارت

در چاه، یوسف گرم تحسین و بشارت

زآن‏سو ز "مدیان"كاروانى خسته از راه

رحل اقامت در فكنده تشنه بر چاه

آویخته در كام چَه دلو هوى را

تا خود چه كام و آرزو باشد قضا را

یوسف به رنگ آب روشن در سبو ریخت

در چاهش او جا داد و در دلوش هم او ریخت

فعل و عمل خود در ید آن كهنه‏كار است

این انتخاب زشت و زیبا اختیار است

پس آن عطشناكان به دلوش دركشیدند

از چَه به ذوق دلو آبش بر كشیدند

یوسف به سیر عرصه دلخواه وادى

چون ماه نخشب سركشید از چاه وادى

جلعادیان را حسن یوسف بر دوانید

لختى رمانید از وى و واپس كشانید

گفتند شاید ماهى چاه است یوسف

وآویخته در ریسمان ماه است یوسف

خود ماه را پیوسته جا بر آسمان است

این فتنه، ماه آسمان در ریسمان است

با رشته ماه آسمان را نسبتى نیست

خود آسمان و ریسمان را نسبتى نیست

در آسمان و ریسمان آن تشنه‏كامان

تا در رسیدند آن ظلومان از بیابان

كاینك غلام حلقه در گوش است ما را

كز غیبت او جوشش از دوش است ما را

با بخت خویش از نوش خوارى مى‏ستیزد

هر چند گه از نابكارى مى‏گریزد

ما در تكاپویش به زحمت مى‏خروشیم

اینك گرش كس مى‏ستاند، مى‏فروشیم

یوسف به انكار حسودان ایستاده

مهر سكوت از دُرج شكّر برگشاده

كاینان مرا در نسبت اخوان‏اند، اخوان

فرزند »شكیم«اند و كنعان‏اند، كنعان

آنان به حاشا كاین برادر نیست، بَرده است

بفروختندش، این زیانكارى كه كرده است؟

جلعادیان آن ماه‏وش را برگرفتند

محمل فروبستند و ره از سر گرفتند

حضرت موسی

[ فصل موسی ]

این فصل را با من بخوان، باقى فسانه است

این فصل را بسیار خواندم، عاشقانه است

موسى چنین خواندم كه در مصر محن زاد

چون غنچه در پاییز خونریز چمن زاد

از گلبنش ناچیده، در آبش فكندند

بر زورق قسمت به غرقابش فكندند

در صحبت موجش به دریاها سپردند

او را به كشتیبان ناپیدا سپردند

در لجّه بر نى سنبلش را تاب دادند

خوبان عجب دسته‏گلى بر آب دادند

مى‏رفت و بر نى لطمه غرقاب مى‏خورد

از موج بازیگوش دریا تاب مى‏خورد

مى‏رفت و با او جامه دل خرق مى‏شد

مى‏رفت و با او آرزوها غرق مى‏شد

بر نیل از نى رسته جایى نیزه‏اى چند

در گِردَش از فرعونیان دوشیزه‏اى چند

دیدند تابوتى سبك در دام دریا

چون كشتى بى‏ناخدا در كام دریا

از لجّه‏اش حالى به زحمت در كشیدند

چون یونسش از كام دریا بركشیدند

جستند و از رأفت فشردندش به سینه

بى‏نوح بر جودى فرود آمد سفینه

موسى به ذوق جذبه پنهان كشش یافت

بر سفره فرعونیان از او خورش یافت

آن غنچه كز بیگاه زادن در محن شد،

بالید و چون سرو سهى زیب چمن شد

شاخى كه از بیگاه روییدن بلا داشت،

از لطف سر بر طارم اعلى برافراشت

برق عنایتهاى پنهانى عیان شد

چشم و چراغ حلقه فرعونیان شد

تا در دماغش بوى هجرت حیرت انگیخت

سوداى پنهان در مزاجش غیرت انگیخت

رویید در جان نژندش بیخ شادى

بیرون كشید از مصر آبادش به وادى

اى بستر بى‏تابى اندیشه، صحرا!

اى عرصه مردان عاشق‏پیشه، صحرا!

اى پهنه دریادلى در خشكسالى

اى جلوه اندیشه را روح مثالى

اى قالب اوهام و تمثیل معانى

اى خیمه‏گاه لعبتان آسمانى

اى نقشبند این مصیبت‏نامه، صحرا!

اى جلوه‏گاه حیرت و هنگامه، صحرا!

اى در تو صد داوود و یحیى روح در اوج

اى با تو صد موسى و عیسى نوح بر موج

از هفت گنج دولت ماكان اول

در هفت‏خوان هجرت ما خوان اول

اى تا ابد یعقوب و یحیى خرقه‏پوشت

آنك رسید از مصرِ معنى جرعه‏نوشت

آنك رسید از گرد میدان شهسوارت

اى سرمه در چشم سبك‏تازان غبارت

اى وجد! مفتونت رسید از ره، برآشوب

اى نجد! مجنونت رسید از ره، برآشوب

این حسرتى را ذوق پنهان مى‏دواند

این هجرتى را سوز هجران مى‏دواند

موساست این، از مصر حسرت مى‏گریزد

از محنت هجران به هجرت مى‏گریزد

او را به چشم مردمى مهمان خود كن

سیراب جام چشمه حیوان خود كن

درخت

[فصل موسی و قبس]

این فصل را با من بخوان، باقى فسانه است

این فصل را بسیار خواندم، عاشقانه است

موسى به ارض قدسى »مدیان« درآمد

خضر عاقبت بر چشمه حیوان درآمد

زخم سفر را مرهمى درخورد جسته

رنج عطش را گنج آبشخورد جسته

از تشنه‏كامى‏هاى وادى رانده خرّم

چون كاروان حاجیان بر چاه زمزم

جان برده از خون‏ریزى تیغ ملامت

بر چاه مدیان رانده از مصر غرامت

ره جسته از خوف بیابان در پناهى

بر چاهسار واحه از نخل و گیاهى

زرع و نخیلى در رهش بر چاه رسته

چون بیخ ایمان از دل آگاه رسته

در سایه او اشتران و ساروانان

و آن‏سوى‏تر دوشیزه‏اى چند از شبانان

همچون شقایقهاى در صحرا نشسته

چون آفتاب روز ابرى روى بسته

در تنگناى عرض فرصت ایستاده

بر آسیاب چَه به نوبت ایستاده

موسى در آمد بر سر چَه تشنه‏آسا

وز تشنگى بر آب‏گیران دشنه‏آسا

نوشید و نوشاند آن زنان محتشم را

سیراب كرد از مردى آن خیل و حشم را

و ایشان دعاى خیر آن بیگانه خواندند

گفتند تحسینى و معصومانه راندند

موسى بدان بیغوله غمناك دل بست

ملّاح مصر آرزو، بر خاك دل بست

پیوست با خیل و نخیل و ساروانان

شهزاده فرعونیان گشت از شبانان

از خرمن "یترون" كاهن خوشه مى‏برد

تیمار هجرت را از او رهتوشه مى‏برد

بى‏باغبان این كشته را آفات و عیب است

پیر شبان وادى ایمن "شعیب"است

شب بود و شب‏بو بود و شب قول و غزل بود

موسى به آیین شبانان در جبل بود

آنان كه "صهبا" را ز مینا مى‏شناسند،

"حوریب" را بر طور سینا مى‏شناسند

"حوریب"بر دامان سینا جایگاهى است

نى نى، غلط شد، جایگاهى نیست، راهى است

راه عروج سرخوشان تا بى‏نشان است

راه فرود مهوشان از كهكشان است

راهى است زاو حیران دل آگاه مانده

راهى است موسى اندر او گمراه مانده

بر قله‏هاى آتشین راهى است "حوریب"

دلدوز گفتم، دلنشین راهى است "حوریب"

شب بود و شب، بوى صبا، بوى خدا بود

موسى به بویى با صبا در صخره‏ها بود

گم كرده دامان از گریبان در سیاهى

ناگه پریشان ماند و حیران در سیاهى

پوشید لَختى دیده و بگشاد لختى

از نور و نیران چون توان دیدن درختى؟

موسى ز وحشت سر نهاد و دیده پوشید

وآن كوهساران ناگهانى برخروشید

كاینك منم من، "اَهیَه" هستم آن‏كه هستم

پس فاعبدونى گفت، یعنى مى‏پرستم

آن‏گه به تعلیم رسالت رتبتش داد

یعنى پس از بیگانگیها قربتش داد

گل كرد پنهان بیخ شادى بار دیگر

موسى به مصر آمد ز وادى بار دیگر

موسى به مصر آمد، صلاى زندگى داد

اسباط را در بندگى تابندگى داد

بر طبع دیوان ازل فالى عیان زد

آتش شد و و در خرمن فرعونیان زد

درماندگان را وعده لطف نهان داد

آن قومِ در ره مانده را توش‏وتوان داد

تا نغمه هستى به غربت ساز كردند

وآن هجرت مردانه را آغاز كردند

در بستر ره نیل رهجویان روان بود

موسى چو رایت پیشتاز كاروان بود

مى‏رفت و با او شوكت صد روح بر اوج

مى‏رفت و با او هیبت صد نوح بر موج

مى‏رفت و با او تیرگیها خرق مى‏شد

مى‏رفت و با او ظلم و حرمان غرق مى‏شد

مى‏رفت و حكم فتنه را مطلوب مى‏خواست

مى‏رفت و از فرعونیان آشوب مى‏خواست

مى‏رفت و آن قوم شقى شمشیر بسته

خنجر به كین حنجر تقدیر بسته

مى‏رفت و آن زورآوران از پى شتابان

تا نیل خونین برگشایند از بیابان

موسى و قوم از آرزو تا نیل راندند

وآن‏گه به عجز خاكیان بر آب ماندند

بیرون ز حكم رفته كس گردن نیارست

بر آب جز ماهى گذركردن نیارست

بر نیل، ماهى‏وش به ساحل پشت كرده

موسى در آمد آن عصا در مشت كرده

بگشاد آن بازوى رحمانى به مستى

عالم ز سهم آن بلندى یافت پستى

بر سنگ زد عقد كیاست را كه بگشا

بر نیل زد چوب سیاست را كه بگشا

بحر مشیت موج زد تقدیر بشكست

وآن سد نیل از نعره تكبیر بشكست

موسى و قوم از سرخوشى در آب راندند

فرعونیان از بیخودى بر آب ماندند

لختى تماشا را به حیرت مانده بر جا

آنگه ز غیرت رانده چون موسى به دریا

آن موجها ناگه ز یكدیگر بریدند

در عرصه آن راه رحمانى دویدند

موسى و قوم از نیل سرخوش برگذشته

و آب از سر آن نابكاران درگذشته

در فصح هجرت یوم حق یوم رهایى

آغاز شد با موسى این كوچ خدایى

ماه، شب ، تاریکی ، دست

[فصل خاموشی]

این فصل را با من بخوان، باقى فسانه است

این فصل را بسیار خواندم، عاشقانه است

هفتاد باب از هفت مصحف بر نبشتم

این فصل را خواندم ورق را در نبشتم

از هر گیاهى سرو بستان بركشیده است

و ز دفتر ما این ورقها برگزیده است

از فصلها نیكوترین فصلى بهار است

این نوبهار چار فصل روزگار است

افسانه كردند آنچه را افسانه كردند

تا كعبه را هم در زمین بت‏خانه كردند

در محضر هستى عدم را بركشیدند

ارباب تردستى »صنم« را بركشیدند

بیخ درخت كفر را در گِل نشاندند

لات و هبل را بر سریر دل نشاندند

پاى تغافل بر سر پیمان نهادند

اصنام را در معبد یزدان نهادند

در شرك گم شد قبله‏گاه بت‏شكن‏ها

چون دیر كاهن از صنم‏ها و وثن‏ها

مى‏رفت كز نسیان بخشكد شاخ امّید

مى‏رفت كز كفران، برآید بیخ توحید

مى‏رفت كآواز خدا خاموش گردد

میراث ابراهیمیان فرموش گردد

مى‏رفت تا در تیه سرگردان بمانیم

مى‏رفت تا جاوید در حرمان بمانیم

مى‏رفت تا لوط از اجابت مانده گردد

موسى به تیه آرزوها رانده گردد

مى‏رفت تا یحیى به كوه و بیشه سازد

مى‏رفت تا عیسى خموشى پیشه سازد

مى‏رفت تا نوح بنى فرموش گردد

مى‏رفت تا بانگ خدا خاموش گردد

ادامه دارد...