هیچ چیز توی دنیا حیف نمیشود
وقتی ما دوباره پیشتو بر میگردیم، همه آنها را به ما برمیگردانی و ما حتما از اینکه هیچ چیز را از قلم نینداختهای، تعجب میکنیم.
تو همه جا را میبینی. تو از همه چیز با خبری. پس چرا ما این همه دلواپسیم و کارهای خوبمان را به رخ دیگران میکشیم. همین کهتو میبینی. مگر بس نیست؟
این زندگی واقعا ماجرای عجیبی است.
یک باغچه بزرگکه هر کاری که میکنیم مثل دانهای است که در آن میکاریم. دانهای که جوانه میزند؛ رشد میکند؛ بزرگ میشود و هزار شاخ و برگ میدهد. اما وقتی چشممان به باغچه خودمان میافتد تعجب میکنیم. چرا یادمان میرود که اگر باغچه ما سرسبز نیست، تقصیر خودمان است.
خدایا! اما خوشحالم که باغچه من توی دستهای تو جا گرفته و تو از آن نگهداری میکنی.
خدایا! کمکم کن و یادم بده که چه چیزی در باغچهام بکارم.
باغچهای که دائم دانهای در آن میکاریم؛ کتابی که هر لحظه کلمهای به آن اضافه میکنیم یا تابلویی که هر ساعت بر روی آن چیزی میکشیم.تو فکر میکنی زندگی بیشتر شبیه کدام اینهاست؟
دوست داری توی باغچهات چی بکاری و در تابلویت چه چیزهایی را نقاشی کنی و در کتابت چه قصههایی بنویسی؟
آیا فکر کردهای به کسانی که بعد از تو تابلویت را تماشا میکنند؛ کتابت را میخوانند و از باغچهات گلی میچینند؟
عرفان نظر آهاری
*********************
مطالب مرتبط
