تبیان، دستیار زندگی
این فصل را با من بخوان، باقى فسانه است این فصل را بسیار خواندم، عاشقانه است هفتاد باب از هفت مصحف برنبشتم این فصل را خواندم، ورق را درنبشتم از شش منادى، رازِ هفت اختر شنیدم این رمز را از پنج دفتر برگزیدم این بانگ را از پنج نوبت‏زن گرفتم...
بازدید :
زمان تقریبی مطالعه :

این فصل را با من بخوان باقی فسانه است

مثنوی بلند هجرت از استاد علی معلم

[فصل آغاز]
گل سرخ

این فصل را با من بخوان، باقى فسانه است

این فصل را بسیار خواندم، عاشقانه است

هفتاد باب از هفت مصحف برنبشتم

این فصل را خواندم، ورق را درنبشتم

از شش منادى، رازِ هفت اختر شنیدم

این رمز را از پنج دفتر برگزیدم

این بانگ را از پنج نوبت‏زن گرفتم

این عطر را از باد در برزن گرفتم

این جاده را با ریگ صحرا پویه كردم

این ناله را با موج دریا مویه كردم

این نغمه را با جاشوان سند خواندم

این ورد را با جوكیان هند خواندم

این حرف را در سِحرِ بودا آزمودم

این ساحرى را با یهودا آزمودم

از باغ اهل وجد، چیدم این حكایت

با راویان نجد، دیدم این روایت

این چامه را چون گازران از بط شنیدم

وین شعر را چون ماهیان از شط شنیدم

شط این نوا را در تب حیرت سروده است

وین نغمه را در بستر هجرت سروده است

این فصل را با من بخوان، باقى فسانه است

این فصل را بسیار خواندم، عاشقانه است

گل رنگ زرد

در آب و خاك و باد، در صلصال راندم

چل سال راندم در طلب، چل سال راندم

مانا كه در طوفان حریف نوح بودم

زان پیشتر در آسمان با روح بودم

در كتم صحراى عدم مركب دواندم

منزل به منزل تا هبوط اشهب دواندم

از پیر مكتب زحم تأدیب آزمودم

ظلمات زندان سراندیب آزمودم

عمرى به سوداى غمش بیگاه كردم

وین كاروانگه را نشستنگاه كردم

اى كاروانى را مسافر نام كرده

ما را پرستوى مهاجر نام كرده

دانى كه مرغان مهاجر نقشبندند

در غربت ار آزاد اگر نى، در كمندند

دانى كه مردان مسافر كم‏شكیب‏اند

گر در زمین، گر آسمان، هر جا غریب‏اند

دانى غریبان را دماغ رنگ و بو نیست

در سینه‏هاى تنگشان ذوقى جز او نیست

[ فصل نوح ]

دانى كه در غربت سخنها عاشقانه است

این قصه را با من بخوان، باقى فسانه است

این قصه را بر عرش اعلى روح خوانده است

بر عرشه در طوفان دریا نوح خوانده است

در شهر خاموشان خروش آمد كه برخیز

گل رنگ نارنجی

بر نخبه انسان سروش آمد كه برخیز

هان، در تباهى چند ذوق این دیارت؟

اى نوح! هجرت كن به نام كردگارت

اى كاروانى را مسافر نام كرده!

ما را پرستوى مهاجر نام كرده

[فصل ابراهیم ]

دانى كه در غربت سخنها عاشقانه است

این قصه را با من بخوان، باقى فسانه است

وین قصه را پیوسته با تكریم خواندند

هم این حكایت را بر ابراهیم خواندند

كآواى هجرت را بلى گوى سفر شو

حالى ز حران سوى كنعان رهسپر شو

هم این ندا در طبع سارا كارگر شد

تا هاجر از سوداى انسش بارور شد

خود این نوا در جان سارا آذر انگیخت

تا چون ذبیح از دامن هاجر درآویخت

هم زین حكایت هاجر آهنگ سفر كرد

وین راز را سربسته در عالم سمر كرد

اى رازدان عالم بالا! خدا را

رازى شنیدى سر به مهر و آشكارا؟

این است آن سرّى كه با عام اوفتاده است

این است آن طشتى كه از بام اوفتاده است

این است جولانى كه مرسوم طرب نیست

این است عرفانى كه موقوف طلب نیست

این سیر ملّاحان نحوى بر قراضه است

صرف افاضه است این افاضه است این افاضه است

آنك برآمد هاجر، اسماعیل با او

چمن سبز

بر بوقبیس استاده جبرائیل با او

پا بر بلند عرصه مشعر نهاده

تمكین احكام ازل را سر نهاده

بر اوج حیرت روح را پرواز داده

آنگه خلیل‏اللَّه را آواز داده

كاى پیشتاز! افتاده را واپس گذارند؟

اى راعى! آخر گلّه را بى‏كس گذارند؟

زین سو به شهر و واحه راهى هست آیا؟

ما را در این وادى پناهى هست آیا؟

هاجر فراز قلّه غمناك ایستاده

بر صخره ابراهیم چالاك ایستاده

كاى عورت! از من نیست فرمان مى‏گذارم

گردن به تیغ حكم پنهان مى‏گذارم

هاجر به پرسش كین غرامت بارى از اوست؟

در پاسخ ابراهیم، كاى زن! آرى از اوست

از اوست آرى، ما هم از اوییم ما هم

من سر به فرمان مى‏نهم، اكنون شما هم

چندى به لطفم پاسبانى داد بر تو

آرى مرا مالك شبانى داد بر تو

حالى تو را در مرتع خود دوست دارد

چندى مرا دور از تو لابد دوست دارد

گیرم تهى‏دستم - كه هستم - غلّه از اوست

از او شكایت كى توانم؟ گلّه از اوست

جاى تغافل نیست، ما پیغبرانیم

گل رنگ آبی

هاجر به رخصت گفت: ما فرمانبرانیم

آن‏گه فرو شُد بت‏شكن با بردبارى

آن قامت بشكوه، گم شد در صحارى

اى كاروانى را مسافر نام كرده!

ما را پرستوى مهاجر نام كرده

[فصل لوط]

این فصل را با من بخوان، باقى فسانه است

این فصل را بسیار خواندم، عاشقانه است

مر لوط را بر قوم خود قیّوم كردند

او را به هجرت راهى سدّوم كردند

از هفت شهرش هفت كس فرمان نبردند

عمریش بارى یك‏نفس فرمان نبردند

در فسق، در افساد، در فحشا تنیدند

تا رب انصرنى على القومش شنیدند

آنگه ملایك دررسیدند آتشین‏خو

بر جملگى نفرین و بر لوط آفرین‏گو

كاى لوط! هجرت را بساز اینك كه گاه است

تا صبحِ نزدیك اختر شب عذرخواه است

چون صبحِ صادق چهره از مشرق فرو زد،

برق غرامت بیخ این ظلمت بسوزد

پس لوط از آن وادى كلیم‏آسا برآمد

از محنت آن قوم جانفرسا برآمد

گل بنفشه رنگ نیلی

[فصل یعقوب]

هم قصه یعقوب از این فصل بلند است

در شهر عشق از قصه‏هاى دلپسند است

اى كاش ما را رخصت زیر و بمى بود

چون نى به شرح عشقبازیمان دمى بود

این نى عجب شیرین‏زبانى یاد دارد

تقریر اسرار نهانى یاد دارد

مسكین به عیّارى چه درویش است با او

در عین مهجورى عجب خویش است با او

در غصه‏هایش قصه پنهان بسى هست

در دمدمه‏ى او عطر دَم‏هاى كسى هست

زآن خم به عیّارى چشیدن مى‏تواند

چون ذوق مى دارد، كشیدن مى‏تواند

خود معرفت موقوف پیمانه است گویى

وین خاكدان بیغوله میخانه است گویى

تقدیر میخانه است با مطرب تنیدن

از ناى شكّر جستن و از دف شنیدن

و آن ناى را دَم مى‏دهد مطرب كه هستم

وز شور خود بر دف زند سیلى كه مستم

اى كاش ما را رخصت زیر و بمى بود

چون نى به شرح عشقبازى‏مان دمى بود

لاكن مرا استاد نایى دف تراشید

نى را نوازش كرد و من را دل خراشید

زآن زخمها رنگ فراموشى است با من

در نغمه‏ام جاوید و خاموشى است با من

سهلست در غم دم فراموشى پذیرد

در باد نسیان شعله خاموشى پذیرد

حالى طراز نامه مطلوب است، بشنو

افسانه پرواز یعقوب است، بشنو

طالب به كنعان آمد و مطلوب را برد

گل بنفشه رنگ بنفش

سوداى راحیل آمد و یعقوب را برد

قهر محبان محض طنازى است گاهى

در بى‏سبب‏سوزى سبب‏سازى است گاهى

مقصود ابریشم‏فروش از كرم، پیله است

هجرت جوان را مى‏برد، راحیل حیله است

افزون دویده روز در دامان جاده

چون صخره شب را سر به دامان بر نهاده

تا خود شبانگاهى نهانش در كشیدند

چون ذره از این خاكدانش بركشیدند

ممهوره‏هاى آسمان را بر گشودند

این قلعه ذات‏الصور را در گشودند

نامحرمان را پاسبانى برنهادند

وز بام گردون نردبانى در نهادند

بر آن ملایك در فرودى عاشقانه

لولى‏صفت گرم سرودى عاشقانه

آنگه ندا كردندش از اعماق آفاق

كاینك منم، من، رب ابراهیم و اسحاق

آنك تویى یعقوب، فحل برگزیده

خاص خلافت را ز كنعان بركشیده

حالى به رحمت منتشر خواهم به رادى

ذرّیه‏ات را در زمین چون ریگ وادى

هر جا كه باشى با تو باشم، شادمان باش

خود من تورایم تو مرایى، كامران باش

یعقوب در مستى از آن سامان برآمد

در گرمگاه واحه بر لابان درآمد

راحیل را از خیمه او آرزو كرد

خود را به كیش آرزو تسلیم او كرد

مر چارده سالش به مزد و رایگانى

آموختند آموزگارانش شبانى

آنگه به شور نغمه پنهان قدم زد

یعنى كه هجرت كرد و در كنعان علم زد

اى نطق مرغان مهاجر فهم كرده!

اسرار ابراهیم و هاجر فهم كرده

خوانده طلسمات معانى سر به سر را

دانسته راز روح و نوح و بوالبشر را

احوال عالم را سراسر راز دیده

هر ذره را سیلى‏خور پرواز دیده

در جمله هستى فهم كرده سرخوشان را

در رقص و جولان دیده كوه و كهكشان را

سنجیده جذب جذبه‏هاى كوه‏كش را

پرواز نرم صخره‏هاى مرغ‏وش را

برخوانده سرّ شور ابسال و سلامان

در منطق‏الطیر غزلهاى سلیمان

درسى به‏غیر از دفتر فطرت نخوانده

حرفى، مگر در لوحه هجرت، نرانده

خود چیست هجرت؟ حركت دایم در عالم

هستى است ابر بركت دایم در عالم

اسرار رویش در بهاران است هجرت

فهم سلوك برگ و باران است هجرت

هر ذره‏اى اینجا به سودا مى‏خرامد

هر قطره‏اى غرق تمنّا مى‏خرامد

هر ساجدى ذوق جلال خویش دارد

هر واجدى رو در كمال خویش دارد

وادى به وادى مى‏روند این كاروانها

تا شهر شادى مى‏روند این كاروانها

آنان كه حیرت‏نامه فطرت نوشتند

این رفتن پیوسته را هجرت نوشتند

لیكن به نفس خود به فتواى تقابل

مجبور و مختار است هجرت در تكامل

مجبور را در نطفه امشاج راندت

شصت قضا چون تیر تا آماج راندت

مختار را خود فهم كن از این معانى

هجرت كن از كنعان به مصر كامرانى

ادامه دارد...