تبیان، دستیار زندگی
هوا صاف و قشنگ بود. همه خوشحال و سرحال بودن بجز مژده. آخه اون با مامانش اومده بود خرید و دلش می‌خواست هر چی که تو مغازه‌ها می‌بینه و خوشش می‌آد، مامان براش بخره. ولی مامان این کار رو نمی‌کرد. مامان فقط بعضی چیزها رو برای مژده می‌خرید. مژده کوچولو هم اخم‌ه
بازدید :
زمان تقریبی مطالعه :

کفش‌های صورتی

صورتی

هوا صاف و قشنگ بود. همه خوشحال و سرحال بودن بجز مژده. آخه اون با مامانش اومده بود خرید و دلش می‌خواست هر چی که تو مغازه‌ها می‌بینه و خوشش می‌آد، مامان براش بخره. ولی مامان این کار رو نمی‌کرد. مامان فقط بعضی چیزها رو برای مژده می‌خرید. مژده کوچولو هم اخم‌هاش رو تو هم می‌کرد و هی نق می‌زد. هر وقت اونا به خرید می‌رفتن همین اتفاق می‌افتاد. مژده فکر کرد: «خوب، چه اشکالی داره اگه من چند تا عروسک کوچیک و بزرگ داشته باشم اما دلم بخواد یکی دیگه هم بخرم؟ یا مگه چی می‌شه که چند جفت جوراب دیگه هم داشته باشم. اون همه گل سر تو مغاره‌هاست اونوقت مامان فقط یه دونه گل سر کوچولو برام خرید.»

مامان جلوی یه مغازه کفش فروشی‌ ایستاد. می‌خواست برای خودش کفش بخره. مژده چشمش به یه کفش آبی افتاد که یه پاپیون سفید روش بود. از مامان خواست که اونو براش بخره. تو مغازه قبلی، مامان یه جفت کفش صورتی برای مژده خریده بود. اما مژده فکر کرد کفش آبی قشنگ‌تر از کفش صورتیه. مامان قبول نکرد و فقط برای خودش کفش خرید. بالاخره اونا برگشتن خونه. مامان داشت چیزهایی رو که برای مژده خریده بود به بابا نشون می‌داد. «یه روسری گلدار، یه بلوز و یه شلوار، یه جفت جوراب با ساق عروسکی، یه گل سر و یه جفت کفش صورتی». مامان برای خودش فقط یه جفت کفش خریده بود و یه دامن. بابا از مامان تشکر کرد و به مژده گفت: «چه چیزهای قشنگی خریدی. مبارکت باشه دخترم». مژده چیزی نگفت ولی دلش می‌خواست علاوه بر چیزهایی که خریده بودن، یه دامن مثل مال مامان هم براش بخرن. اما چون می‌دونست اگه بگه مامان به حرفش گوش نمی‌ده چیزی نگفت و رفت تا زود بخوابه.

چند روز بعد، توی یه مهمونی خونه عمه، مژده چشمش به بچه‌ای افتاد که لباسش اصلاً قشنگ نبود. و یه جفت کفش کهنه پاش بود. هیچ بچه‌ی هم‌سن و سال مژده اونجا نبود بجز همین دختر. مژده اول نمی‌خواست باهاش بازی کنه، اما شروع کرد به پز دادن. اول کفشاشو نشون داد. بعد پشتش رو کرد تا اون دختره بتونه گل سرش رو ببینه. خلاصه مژده هی پز داد و پز داد. اون دختر کوچولو هم با تعجب کارهای مژده را نگاه می کرد. مژده ازش پرسید: «مگه مامانت برات کفش و لباس نو نمی‌خره؟ «دختر کوچولو جواب داد: «مامان من نمی‌توونه هر چیزی رو برام بخره» بعد هم پشتش رو کرد به مژده و رفت یه کنار ایستاد. مژده فکر کرد: «چی؟ مگه می‌شه مامان آدم نتوونه هر چیزی رو بخره؟ پس باباش چی؟ اونم نمی‌خره؟». انگار یه چیزی تو دل مژده یه هو ریخت پایین. خیلی ناراحت شد. هم از رفتاری که با اون دختر داشت و هم از اینکه هر دفعه موقع خرید هی به مامان نق می‌زنه. مژده نزدیک دختر کوچولو شد بهش گفت: «چرا اونا نمی‌توونن چیز‌ی‌هایی رو که من دارم برات بخرن؟» دختر کوچولو جواب داد: «پدر من خیلی کار می کنه، ولی بازم نمی‌توونه همه چیزهایی رو که ما دوست داریم برامون بخره» مژده خجالت کشید و پرشید: «می‌ذاری کفشاتو پام کنم؟» دختر با تعجب نگاه کرد. کفشاشو داد به مژده. مژده هم کفشای صورتی نو رو از پاش در آورد و داد به اون دختر که پاش کنه. پاهای هر دوشون یه اندازه بود. هر دو خوشحال بودن و می‌خندیدن.مژده اجازه داد تا اون دختر با عروسکش هم بازی کنه. وقتی مهمونی تموم شد مژده با اجازه مامانش به اون دختر گفت که کفشای صورتی مال خودش باشه و اون با کفشای اون دختر برگشت خونه. وقتی مامان و بابا قضیه رو فهمیدن بهش گفتن که کار خوبی انجام داده و اونو تشویق کردن.

صبح روز بعد وقتی مژده از خواب بیدار شد، کفش آبی پاپیون دار رو کنار بالشش دید. مژده یه هو داد زد: «وای خداجون. بابا، مامان متشکرم».

فرشته اصلانی

**************************

مطالب مرتبط

اگه جای مینا بودی؟

قصه‌ی یک دانه چوب کبریت

درخواست بیجا

با اژدها خوش گذشت

قفس طلایی

خسارت و نابودی چرا؟

مشاوره
مشاوره
در رابطه با این محتوا تجربیات خود را در پرسان به اشتراک بگذارید.