تبیان، دستیار زندگی
مهرویه عیاران را به مخفیگاهی برد دریچهای را بگشاد. در آنجا نردبانی بود. همه از نردبان پایین رفتند. زیرزمین جایگاهی بود بزرگ و گشاد. از آن سوی، چون مهران وزیر، خورشید شاه و فرخ روز و دیگر عیاران را به زندان انداخت، شبی
بازدید :
زمان تقریبی مطالعه :

خورشید شاه (11)

حیله های مهران وزیر قسمت سوم

خورشید شاه

چنین گویند که چون کشتگان را به صحرا بردند، سمک در میان آنها زنده بود، اما یارای راه رفتن نداشت. چون شب رسید. مردی از اهالی شهر، به نام مهرویه، به صحرا رفت تا اگر کشتگان زر به همراه دارند، یا کلاه و جامه و کمر و کارد ایشان را بردارد. چون به آنجا رسید، کشتگان را یک یک نگاه کرد. بازو، کمر و جیب?هایشان را می?نگریست و هر کسی چیزی داشت، بر می?داشت. وقتی به سمک رسید، سمک جنبید و چشم باز کرد و آهسته گفت: «ای آزاد مرد، هر که هستی، مرا نجات ده! از بهر خدا قدری آب به من ده تا یزدان تو را فریاد رسد! «مهرویه برفت و با جامی آب و قدری نان بازگشت. آب را در گلوی سمک ریخت و نان را در دهانش گذاشت. چون آب به حلق سمک رسید و شیره نان در رگ?هایش دوید، قدری توش و توان گرفت و نشست. سمک گفت: «ای مهرویه، جوانمردی کن و مرا به خانه?ات ببر تا بهتر شوم و این زخم?ها درمان شوند! یزدان به عوض من، نیکی تو را پاداش دهد.» مهرویه گفت: «فرمانبر دارم سمک» و او را همراه خود به خانه برد.

در خانه مهرویه و زنش، سامانه، زخم?هایسمک را شستند و آنها را بستند تا مداوا شود. چون یک ماه گذشت، زخم?های سمک، همه بهبود یافت.سمک در خود نگاه کرد، همه جای بدنش چالاک بود. چون شب رسید، از خانه مهرویه بیرون رفت. کارد و سوهان و کمند و آنچه که عیار لازم داشت، با خود برداشته بود. رفت تا به زندانی رسید که شغال و جماعت عیاران در آنجا در بند بودند. سمک پیرامون زندان گشت تا به جایگاه مناسبی رسید. کمند انداخت و بالا رفت. روی گنبد، سوراخی بود و دریچه?ای . زیر گنبد، شغال و دیگر زندانیان نشسته بودند. اما از خورشیدشاه و برادرش خبری نبود. کمند را فرو انداخت و پایین رفت. ناگاه زندانیان سمک را دیدند که از کمند به زیر می?آید. جمله عیاران را سلام گفت و عیاران سمک را آفرین گفتند. سمک زنجیرها را با سوهان ببرید و بندها را از دست و پای زندانیان باز کرد. همه شاد و خرم شدند. بعد از آن، سمک به در زندان آمد تا در را باز کند. قفل در بسیار محکم و استوار بود. او کارد برآورد و در یک لحظه دیوار کنار در را شکافت و دریچه ای گشود، طوری که زندانیان بتوانند از آن بیرون روند. سمک جلو افتاد و دیگران پشت سر او رفتند تا به خانه مهرویه رسیدند.

برگرفته از کتاب: سمک عیار

بازنویسی: حسین فتاح

ادامه دارد...

***********************

مطالب مرتبط

خورشید شاه قسمت اول

خورشید شاه قسمت دوم

خورشید شاه قسمت سوم

خورشید شاه قسمت چهارم

خورشید شاه قسمت پنجم

خورشید شاه قسمت ششم

خورشید شاه قسمت هفتم

خورشید شاه قسمت هشتم

خورشید شاه قسمت نهم

خورشید شاه قسمت دهم

مشاوره
مشاوره
در رابطه با این محتوا تجربیات خود را در پرسان به اشتراک بگذارید.