تبیان، دستیار زندگی
یکی دو روز بود که به این گردان آمده بودم و هنوز با بچه هایش صمیمی نشده بودم، خدمت سربازی رو انجام داده بودم، کردستان خدمت کرده بودم، اما بعد از سربازی نتونستم از جبهه دل بکنم بعد از یکی دو ماه بعد از اتمام سربازی دوباره، این بار داوطلب، به جبهه رفتم. به ج
بازدید :
زمان تقریبی مطالعه :

صیغه ... اونم شب عملیات؟!!

دوستان در جبهه

یکی دو روز بود که به این گردان آمده بودم و هنوز با بچه هایش صمیمی نشده بودم، خدمت سربازی رو انجام داده بودم، کردستان خدمت کرده بودم، اما بعد از سربازی نتونستم از جبهه دل بکنم. بعد از یکی دو ماه بعد از اتمام سربازی دوباره، این بار داوطلب، به جبهه رفتم. به جنوب اعزام شدیم، چند وقتی بود درگیری های جنوب زیاده شده بود و اعلام کرده بودند که به نیروهای مردمی نیاز دارند به جنوب اعزام شدم و وقت تقسیم نیروها به این گردان افتادم.

اکثر بچه هاشون بومیِ جنوب بودند و خیلی خونگرم و مهربون و از همه مهمتر شوخ طبعم بودند. خنده و شوخی و بگو و بخند بین همشون رایج بود، حتی بچه های شهرهای دیگه هم به خلق و خوی اونها درآمده بودند و خلاصه جو، جو دوست داشتنی و لذت بخشی بود، جشن پتوها به راه بود و شبی نبود که یکی دو نفر رو گیر نندازند و حسابی از خجالتش در نیایند، فقط توی گردان یه استثناء بود که تا به حال براش جشن پتو نگرفته بودند، اون هم حاج آقا، روحانی گردان بود، روحانی جوان و با حالی بود که حسابش از بقیه جدا بود و به حرمت لباس طلبگی کاری با حاج آقا نداشتند، ولی حاج آقا هم آدم شوخ طلبی بود و هر چند وقت یک بار بچه ها از حرف هاش، از خنده روده بر می شدند.

اون اوایل کمی رعایت حال ما تازه وارده ها را می کردند و ما زیاد اسیر جشن پتو نمی شدیم اما یواش یواش ما هم راه افتادیم. بین بچه های گردان یکی بود به اسم صابر، صابر خسروی، از بچه های محلی بود و هیکل بزرگ و تنومندی داشت.  توی زوربازو کسی رو دستش نبود، بچه ها گردان بهش می گفتند خالو. هر کسی توی جشن پتو زیر دست این خالو می افتاد  حسابش با کرام الکاتبین بود، تا یک قُلنج حسابی از طرف نمی گرفت ول کن نبود. خالو آدم با حال و پر انرژی و البته مؤمن و با خدای بود  همیشه نفر اول بود که می رفت برای نماز و جاش اون گوشه سمت راستِ صف اول بود.

این خالو رو به این مظلومی و گردن کجی جلوی خدا و نماز اول وقت و... نگاه نکن خالو شب عملیات تا 2-3 تا صیغه نکنه، راحت نمی شه و پاشو توی عملیات نمی ذاره.
اعزام به جبهه

خالو سعی می کرد تو کار بچه ها بهشون کمک کنه، مخصوصاً هم بیشتر هوای ما تازه واردها رو داشت، همین باعث شده بود که با خالو بیشتر دوست بشم و با اون بیش تر از بقیه رفاقت داشتم.

چند وقتی گذشت، کم کم زمزمه های انجام یک عملیات وسیع شنیده می شد و همه در تدارکات و تکاپو بودند و جنب و جوش زیاد شده بود.

از سنگر بیرون اومدم و به سمت تانکر آب رفتم، توی مسیر با یکی از بچه ها هم مسیر شدیم  با هم داشتیم به سمت تانکر آب می رفتیم، هفت هشت قدمی مونده بود که به تانکر برسیم که خالو و حاج آقا داشتند با هم صحبت می کردند دوستم به شوخی گفت: چیه خالو! باز نزدیک عملیات شد داری مقدمات رو فراهم می کنی. بابا بذار حاج آقا شب عملیات یه نفسی بکشه...»

خالو هم خنده ای کرد و گفت: نه بابا، هنوز زوده، موضوع چیز دیگه ای هست...

من هم سلام کردم و 2 نفری رد شدیم، داشتیم آب می خوردیم که گفتم: «فلانی قضیه این حرفی که به خالو زدی چی بود؟ گفت: چی؟ کدوم؟ گفتم: همون که گفتی مقدمات و از این جور حرف ها...»

گفت: این خالو رو به این مظلومی و گردن کجی جلوی خدا و نماز اول وقت و... نگاه نکن خالو شب عملیات تا 2-3 تا صیغه نکنه، راحت نمی شه و پاشو توی عملیات نمی ذاره. من که حسابی جا خورده بودم گفتم: صیغه...؟!! خالو...!!؟ تو جبهه؟ بچه گیر آوردی؟ گفت: نه به خدا، باورت نمی شه برو به هر کس که می خوای از بچه های گردان، بگو، ببین چی می گن؟ برو  بگو خالو شب عملیات صیغه می کنه یا نه؟

دیگر موضوع رو ادامه نداد و من بدجوری تو فکر رفتم، حسابی حالم گرفته شده بود، خالو نه به اون نمازش و نه به این وضعش، آخه اصلاً مگر اجازه می دن که...

از چند تا از بچه ها یواشکی پرسیدم که جریان خالو راسته یا نه. همه تأیید می کردند می گفتند شاید باورش الان سخت باشه، ما هم اولش که اومده بودیم باور نمی کردیم، ولی شب عملیات خودت می بینی.

حتی پیش حاج آقا هم رفتم و با خنده شروع کردم با حاج آقا صحبت کردن، که یعنی مثلاً حاج آقا اینها رو من جدی نگرفتم، گفتم: حاج آقا، این شایعات چیه در مورد خالو می گن که شب عملیات...

حاج آقا خنده ای کرد و گفت: این که خالو شب عملیات صیغه می کنه؟ آره بابا، مگه چیه، ثواب هم داره، اصلاً اگه می خوای این شب عملیات، شما هم بیا تا یه کاری برات کنم. بهت زده حاج آقا رو نگاه کردم. هیچی نگفتم و به سمت سنگرم رفتم. حسابی از دست خالو کفری بودم  و هر چی علاقه به اون داشتم تبدیل به تنفر شده بود «خجالت هم نمی کشه با اون هیکل و اون دبدبه و کبکش ...»

اعزام به جبهه

وارد سنگر شدم، دیدم خالو اومده توی سنگر ما و گوشه سنگر نشسته و یک زیرانداز سفید هم از توی یک کیسه درآورده با چند تا دونه گل خشک شده محمدی که توی یک گلدون گذاشته، داره گوشه سنگر رو مرتب می کنه. سلام کرد و من به سردی جوابش رود دادم و رفتم نشستم خالو اصلاً عکس العمل نشون نداد و بی خیال مشغول کار خودش بود. گفتم: خالو اینجا چه کاریه می کنی، مگه خودتون سنگر ندارین، اون چرت و پرت ها رو نریز کف سنگر ما که نوکر تو نیستیم اونها رو برات جارو کنیم، اصلاً برای چی اونا رو آوردی این جا؟

خالو گفت: هو... چیه حالا چرا اینقدر عصبانی هستی؟ اینها برای شب عملیاته، سنگرمون جاش مناسب نیست، اینجا هم بزرگ تره و هم دلنوازتر  هم عبور و مرورش کمه. آمپر چسبونده بودم به ته، حسابی داغ کردم، چشم هام گرد شده بود بلند شدم و گفتم: خجالت هم خوب چیزیه ... و از سنگر زدم بیرون.

بعداز ظهر روزی بود که شبش قرار بود عملیات کنیم، من شش دانگ حواسم جمع خالو و کارهاش بود و اتفاقاتی که قرار بود بیفته. بیرون سنگر بودم. دیدم خالو رفت  حاج آقا رو آورد و با هم رفتند توی سنگر و بعد از اون هم بقیه بچه ها از سنگر اومدند بیرون، اون ها هم که متوجه ناراحتی من از ماجرا و خالو بودند، بعضی هاشون به سمت من می اومدند و با خنده می گفتند خالو دیگه، کاریش نمی شه کرد، تو هم اینجا نشین که خطرناکه. بعد از چند لحظه دیدم خالو اومد بیرون در حالی که آستیناش رو بالا زده بود و یک چفیه به کمرش بسته بود. اعصابم قاطی شده بود و از طرفی هم منتظر بودم ببینم ماشینی، آمبولانسی، کسی. نامحرمی رو به خط میاره یا نه؟ اما دیگه طاقتم سر اومد و کفری شدم و گفتم: خالو ،اون نمازهاتم بخوره توی کمرت، شب عملیات همه فکر توبه و حلال خواهی اند اما تو می خوای سور و سات راه بندازی؟

این رو گفتم و راه افتادم رفتم به سنگرهای بقلی. چند قدمی نرفته بودم که دیدم همه بچه ها از جلو داد می زنند: بیا! مواظب باش داره می آد. برگشتم عقب رو نگاه کردم. خالو داشت عین موتور تریل به سمت من می اومد اولش فکر کردم عصبانیش کردم  داره می آد حالم رو جا بیاره ولی داشت می خندید و می اومد به من رسید جفت پاهام رو گرفت و من رو روی دوش گرفت و به سمت سنگر بود با تمام زورم خالو رو زیر باد کتک گرفتم و بد و بیرا بود که بهش می گفتم ولی کی حریف خالو می شد.

من رو داخل سنگر و سمت حاج آقا برد، خنده خنده گفت: حاج آقا تو رو به خدا صیغه رو بخون تا من رو بیچاره نکرده. حاج آقا داخل سنگر همون گوشه روی زیرانداز سفیده نشسته بود و داشت به حال و روز ما می خندید حاج آقا گفت: خالو، بی انصاف، شب عملیاتی این حلالت نکنه به خاطر این کارها و حرص هایی که بهش دادی می خوای چه کار کنی؟ ببین چقدر کفری و عصبانی هست، بهت گفتم ماجرا را بهش بگو...» و بعد حاج آقا سریع صیغه عقد اخوت رو شروع کرد به خوندن. من که تازه دوزاریم افتاده بود و یه لحظه فهمیدم چه گندی زدم و چه جوری سرکار رفتم. حسابی سرخ شدم اما ماجرا اونقدر خنده دار بود که دیگر طاقت نیاوردم و شروع کردم به خندیدن و قهقهه. شاید 2 و 3 دقیقه ای فقط می خندیدم. ماجرا از این قرار بود که خالو قبل از عملیات با 4، 5، تا از بچه ها صیغه برادری و عقد اخوت می خواند و با اون ها عهد می بست که اگر شهید شدن دست اون رو هم اون دنیا بگیرند. برای این عملیات هم با هم هماهنگ کرده بودند. که کمی متفاوت  تر و خنده دار برگزار بشه و در این بین من بنده خدا رو سوژه کرده بودند. این ماجرا حسابی باعث خنده بچه های گردان شده بود و روحیه اونها رو قبل از عملیات بالا برده بود.

«هرگونه برداشت بدون ذکرنام نویسنده و مرجع ممنوع است»

هنر مردان خدا

میلاد حیدری