تبیان، دستیار زندگی
موقرمزی، عرق کرده بود، ولی همچنان می‌گشت. بالاخره موفرفری دلش سوخت. از جایش بلند شد و گفت: این‌طوری فایده ندارد. باید همه چیز را مرتب کنیم، تا کفش‌ها پیدا شوند
بازدید :
زمان تقریبی مطالعه :

موفرفری و موقرمزی(4)

موفرفری و موقرمزی

موقرمزی، عرق کرده بود، ولی همچنان می‌گشت. بالاخره موفرفری دلش سوخت. از جایش بلند شد و گفت: این‌طوری فایده ندارد. باید همه چیز را مرتب کنیم، تا کفش‌ها پیدا شوند.

موقرمزی گفت: اینکه خیلی طول می‌کشد.

موفرفری شروع به جمع و جور کردن وسایل وسط اتاق کرد و گفت: چاره‌ای نیست!

آنها شروع کردند به مرتب کردن وسایل. موفرفری در کمد را باز کرد. یک بسته عدس از آن بیرون آورد و گفت: این عدس‌ها، اینجا چه می‌کند؟

موقرمزی گفت: آخ... آخ... یادم رفت. چند روز پیش خریده بودم تا عدسی درست کنیم.

دوباره مشغول شدند. این بارموفرفری ماهی‌تابه‌ای را از توی کمد بیرون کشید. موقرمزی گفت: می‌خواستم نیمرو درست کنم... یادم رفت. ا... تخم‌  مرغ ها هم که توی این کشو هستند!

ناگهان فریاد کشید: عینکم .. عینکم... بالاخره پیدایش کردم. خدا می‌داند چقدر دنبالش گشتم!

موفرفری گفت: بیا، این هم ساعتت!

وسایلی که خیلی وقت بود موقرمزی گم کرده بود، یکی یکی پیدا می‌شد. اتاق موقرمزی مرتب شد، ولی کفش‌ها پیدا نشد. دیگر غروب شده بود. موقرمزی گفت: امروز که نتوانستم سرکار برگردم. ولی فردا چه کار کنم؟ چه بهانه‌ای بیاورم؟

بعد با خستگی خودش را روی صندلی انداخت. موفرفری دست‌هایش را به کمرش زد. وسط اتاق ایستاد و گفت: اتاق که مرتب شد. همه جا را گشتیم. پس تو کفش‌هایت را کجا گذاشتی؟

موفرفری و موقرمزی

او به طرف آشپزخانه رفت و گفت: از گرسنگی مُردیم. اول غذا بخوریم، بعد فکری برای کفش‌هایت بکنیم. به طرف قابلمه رفت و گفت:با لوبیا‌پلو چطوری؟

موفرفری قابلمه را برداشت تا تویش برنج بریزد. با تعجب گفت: ابن قابلمه چقدر سنگین است! در آن را برداشت. ناگهان چشم هایش گرد شد و گفت: موقرمزی... بیا... بیا اینجا را ببین!

موقرمزی با ناراحتی روی صندلی نشسته بود.او گفت: ولم کن فرفری جان! هر چه می‌خواهد باشد. فردا را چه کار کنم؟

موفرفری قابلمه‌ را به طرف موقرمزی آورد و آن را جلویش گذاشت. ناگهان موقرمزی مثل فنر از جایش پرید و گفت: وای... کفش‌هایم... کفش‌هایم که این تو هستند. چرااینها را اینجا گذاشته‌ بودم؟!

موقرمزی گفت: باید این را از تو پرسید.

موقرمزی با خجالت گفت: نمی‌دانم چرا این طور شد و آنها را توی قابلمه گذاشتم. حتماً...

موفرفری میان حرفش دوید و گفت: بیخود بهانه نیاور. از بس که نامرتبی! عوض این حرف‌ها سعی کن کمی مرتب باشی، تا این‌قدر اذیت نشوی.

موقرمزی گفت: راستش را بخواهی، خودم هم به این نتیجه رسیدم. نمی‌دانی امروز چه عذابی کشیدم!

بعد کفش‌هایش را برداشت و توی جا کفشی گذاشت. قابلمه‌ را هم شست. موفرفری لوبیا و برنج را آماده کرد تا شام بپزد.

از آن روز به بعد، دیگر آن دو با هم دعوا نداشتند و همه چیز سر جای خودش بود.

نوشته: مژگان شیخی

64 قصه برای کودکان

****************************

مطالب مرتبط

پندهای پرنده

پادشاه و دلقک

نمکی سر به هوا

نخود سیاه و آرزوی بزرگش

چرا سنجاب ها شادند

هر کس به کار خود

ماهی قرمز مغرور

مشاوره
مشاوره
در رابطه با این محتوا تجربیات خود را در پرسان به اشتراک بگذارید.