تبیان، دستیار زندگی
او تمام راه را دوید تا به خانه رسید. با عجله در را باز کرد و به اتاقش رفت. دمپایی‌ها را با حرص در آورد.
بازدید :
زمان تقریبی مطالعه :

موفرفری و موقرمزی (3)

موفرفری و موقرمزی

او تمام راه را دوید تا به خانه رسید. با عجله در را باز کرد و به اتاقش رفت. دمپایی‌ها را با حرص در آورد. آن را گوشه‌ای پرت کرد و گفت: به خاطر اینها آبرویم پیش مهمان‌ها رفت! وای که چقدر مرا مسخره کردند و خندیدند...

بعد با عجله دنبال کفش‌هایش گشت. اما همه چیز به هم ریخته بود و معلوم نبود هر چیزی کجاست. لنگه‌های رنگارنگ جوراب این طرف و آن طرف افتاده بود. آستین پیراهنی از گوشه کشو آویزان بود. لنگه شلواری از کمد بیرون افتاه بود. جعبه‌ها و کمدها وسط اتاق پخش بودند.

موقرمزی با حرص وسایل را این طرف و آن طرف پرت می‌کرد. گوشه پیراهنش را گرفت، آن را از کشو بیرون کشید و گوشه‌ای انداخت. این کمد را نگاه کرد. آن کمد را نگاه کرد. کشوها را بیرون کشید. داخل آنها را گشت و با عصبانیت گفت: پس کفش‌های من کجا هستند؟

گرمش شده بود. کت قرمزش را در آورد و روی صندلی چوبی پرت کرد. دوباره مشغول گشتن شد. در این موقع، موفرفری با یک دسته گل بنفش از راه رسید. وقتی موقرمزی را در خانه دید، با تعجب گفت: چی شده؟ امروز چقدر زود برگشتی؟

موقرمزی همان‌طور که می‌گشت، با ناراحتی گفت: چه می‌خواستی بشه!؟ مسخره همه شدم. آبرویم رفت!

بعد همه چیز را برای موفرفری تعریف کرد. موفرفری گل‌ها را در گلدانی گذاشت و گفت: از بس که شلخته‌ای! حالا تو این شلوغی چطور می‌خواهی کفش‌هایت را پیدا کنی؟

موقرمزی گفت: دیرم شده فرفری جان! باید زود برگردم تا متوجه غیبتم نشوند! بیا کمکم کن!

او غر می‌زد و می‌گشت. موفرفری از دست بی‌نظمی موقرمزی دلخور بود. روی صندلی نشست و گفت: خودت بگرد و پیدا کن! چقدر به تو گفتم که وسایلت را مرتب کن. ولی تو می‌خندیدی! حالا من می‌خندم و تو بگرد.

نوشته: مژگان شیخی  

*********************************

مطالب مرتبط

گوریل نارگیلی 

باغ گلابی

اشک تمساح ( داستان )

هتل زرّافه بفرمایین!

عجب اشتباهی

آرزوهای خورشید

گوهر گرانبها

پادشاه و دلقک

مشاوره
مشاوره
در رابطه با این محتوا تجربیات خود را در پرسان به اشتراک بگذارید.