مو فرفری و مو قرمزی(2)
ظهر شد. مهمانها یکییکی آمدند. غذاها حاضر شده بود. او و چند نفر دیگر باید غذاها را به سالن میبردند. موقرمزی ظرف سوپ را برداشت و به سالن رفت. با دقت ظرف را روی میز گذاشت. ولی کوتوله خال خالی با خشم به او نگاه کرد و چشم غرهای رفت.
موقرمزی ناراحت شد و با خود گفت: امروز چه خبر شده؟ چرا این طوری به من چشم غره میرود. من که کار بدی نکردم.
او به آشپزخانه برگشت. ظرف سالاد را برداشت و پیش مهمانها رفت. این بار کوتوله خال خالی با خشم بیشتری نگاهش کرد و گفت: موقرمزی، تو در آشپزخانه بمان! یک نفر دیگر، غذاها را بیاورد.
از ناراحتی، صورت موقرمزی داغ و قرمز شد. پیش مهمانها و بقیه آشپزها خیلی خجالت کشید. با عجله خود را به جای خلوتی رساند. کتش را در آورد و با دقت نگاه کرد. تمیز و مرتب بود. پیراهنش سفید و صاف بود. به موهای قرمزش دست کشید. چیز عجیبی در آن نبود. به شلوارش نگاه کرد. ناگهان با تعجب به پاهایش خیره شد و گفت: وای!! به جای کفش، دمپایی پوشیدهام. آن هم چه دمپاییهای کثیفی! تازه. لنگه به لنگه و پاره هم هستند.
او فوری از همانجا به طرف خانه راه افتاد. تا کفشهایش را بپوشد و زود برگردد. در راه با خود گفت: خدا کند متوجه غیبت من نشوند. اگر آشپز بزرگ بفهمد که بدون اجازه او به خانه رفتم، حسابم پاک است. حتماً تنبیهم میکند.
نوشته: مژگان شیخی
****************************
مطالب مرتبط