تبیان، دستیار زندگی
"ابوالفضل سپهر " شاعر دفاع مقدس ساعت 2 بامداد روز یكشنبه29شهریور1383 در بیمارستان عیوض زاده تهران جان به جان آفرین تسلیم كرد. آخرین خواسته این شاعر ، طلب دعا از شنوندگان و مخاطبان شعرش بود ... او در آخرین لحظات ز...
بازدید :
زمان تقریبی مطالعه :

اتل،متل،یه بابا

"ابوالفضل سپهر " شاعر دفاع مقدس ساعت 2 بامداد روز یكشنبه29شهریور1383 در بیمارستان عیوض زاده تهران جان به جان آفرین تسلیم كرد.

آخرین خواسته این شاعر ، طلب دعا از شنوندگان و مخاطبان شعرش بود ... او در آخرین لحظات زندگی اش به خبرنگار ما گفت : هر كس شعرهای مرا شنیده ، از خدا بخواهد كوله بار آخرت مرا سرشار كند...

پیكراین شاعر ، دیروز از مقابل لشكر حضرت رسول ( ص ) تشییع می شود.

اتل متل یه بابا

كه اون قدیم قدیما

حسرتشو می خورن

تمامی بچه ها

*

اتل متل یه دختر

دردونه باباش بود

بابا هرجا كه می رفت

دخترش هم باهاش بود

*

اون عاشق بابا بود

بابا عاشق اون بود

به گفته بچه ها:

بابا چه مهربون بود

*

یه روز آفتابی

بابا تنها گذاشتش

عازم جبهه ها شد

دخترو جا گذاشتش

*

چه روزای سختی بود

اون روزای جدایی

چه سالهای بدی بود

ایام بی بابایی

*

چه لحظه سختی بود

اون لحظه رفتنش

ولی بدتر ازاون بود

لحظه برگشتنش

*

هنوز یادش نرفته

نشون به اون نشونه

اون كه خودش رفته بود

آوردنش به خونه

*

زهرا به او سلام كرد

بابا فقط نگاش كرد

ادای احترام كرد

بابا فقط نگاش كرد

*

خاك كفش بابا را

سرمه توچشاش كرد

بابا جونو بغل زد

بابا فقط نگاش كرد

*

زهرا براش زبون ریخت

دو صد دفعه صداش كرد

پیش چشاش ضجه زد

بابا فقط نگاش كرد

*

اتل متل یه بابا

یه مرد بی ادعا

براش دل می سوزونن

تمامی بچه ها

*

زهرا به فكرباباست

بابا توفكر زهرا

گاهی به فكر دیروز

گاهی به فكر فردا

*

یه روز می گفت كه خیلی

براش آروز داره

ولی حالا دخترش

زیرش ، لگن می ذاره

*

یه روز می گفت : دوست دارم

عروسیتو ببینم

ولی حالا دخترش

می گه به پات می شینم

*

می گفت : برات بهترین

عروسی رو می گیرم

ولی حالا می شنوه

تا خوب نشی نمی رم

*

وقت غذا كه میشه

سرنگ را بر می داره

یك زرده تخم مرغ

توی سرنگ می ذاره

*

گوشه ی لپ بابا

سرنگ رو می فشاره

برای اشك چشمش

هی بهونه میاره

*

عضه نخوره بابا جون

اشكم مال پیازه

بابا با چشماش میگه :

خدا برات بسازه

*

هر شب وقتی بابا رو

می خوابونه توی جاش

با كلی اندوه و غم

می ره سركتاباش

*

" حافظ" رو برمی داره

راه گلوش می گیره

قسم می دهد حافظو

" خواجه ! " بابام نمیره

*

دو چشمشو می بنده

خدا خدا  می كنه

با آهی از ته دل

حافظو وا می كنه

*

فال و شاهد و فالو

به یك نظر می بینه

نمی خونه ، چرا كه

هر شب جواب همینه

*

اون شب كه از خستگی

گرسنه خوابیده بود

نیمه شب  ، چه خواب

قشنگی رو دیده بود

*

تو خواب دیدش تو یك باغ

تو یك باغ پر از گل

پر از گل و شقایق

میون رودی بزرگ

*

نشسته بود تو قایق

یه خرده اون طرف تر

میان دشت و صحرا

جایی از اینجا بهتر ...

*

بابا سوار اسبه

مگه میشه محاله ...

بابا به آسمون رفت

تا پشت یك در رسید....