تبیان، دستیار زندگی
حسن کوچولو روی پله در کوچه نشسته بود و گریه می‌کرد، پسر همسایه علی او را دید و رفت جلو و از حسن پرسید: حسن چی شده چرا گریه می‌کنی؟ اتفاقی افتاده؟
بازدید :
زمان تقریبی مطالعه :

حسن، حواست کجاست؟

حسن، حواست کجاست؟

حسن کوچولو روی پله در کوچه نشسته بود و گریه می‌کرد، پسر همسایه علی او را دید و رفت جلو و از حسن پرسید: حسن چی شده چرا گریه می‌کنی؟ اتفاقی افتاده؟ حسن سرش را بالا کرد و گفت: امروز مامانم به من مقدار پول داد تا برای خانه خرید کنم. من هم پول را گرفتم و به سمت مغازه ابراهیم آقا رفتم، اما آنجا که رسیدم دیدم پول در جیبم نیست. حالا نمی‌دانم چه کار کنم، چون‌که مامانم خیلی سفارش کرده بود که پولم را گم نکنم، نمی‌دانم با چه رویی به خانه برگردم. علی گفت: پس بیا با هم برویم و به دنبال پولت بگردیم، حتما توی راه که می‌آمدی یک جایی افتاده، حسن هم قبول کرد و با علی رفتند تا پول حسن کوچولو را پیدا کنند.

مدتی آن محدوده را گشتند تا اینکه به مغازه ابراهیم آقا رسیدند ولی اثری از پول نبود. علی از ابراهیم آقا سوال کرد؛ کسی پولی پیدا نکرده و به شما بدهد؟ ابراهیم آقا گفت: نه پسر، توی این محله هیچ‌چیزی گم نمی‌شه. اگر هم گم شده حتما پیدا می‌شه. هر دو نا امید به سمت کوچه بازگشتند. حسن می‌ترسید به خانه برگردد. نگران بود که مبادا مامان ناراحت بشه و دعوایش کند. علی گفت: خوب بیا خانه ما تا ببینیم چه کار کنیم. حسن گفت: نه آخه اول باید از مامانم اجازه بگیرم. تو برو من همین‌جا دم در می‌نشینم تا پولم پیدا بشه.

حسن، حواست کجاست؟

حسن تک و تنها روی پله خانه نشسته بود و فکر می‌کرد. گاهی اوقات هم گریه می‌کرد. دیگه هوا هم داشت تاریک می‌شد. به ناچار زنگ در خانه را زد مادر در را باز کرد و حسن داخل شد. حسن با خجالت سرش را پایین انداخته بود، ولی دید که مادر اصلا به روی خودش نیاورد، حتی سراغی هم از خریدها نگرفت. هم خوشحال شده بود و هم تعجب کرده بود، ساعتی گذشت و حسن دیگه خیالش راحت شد که مادر فراموش کرده است، پسر کوچولو مشغول کار خودش شده بود که مادر برای صرف شام صدایش کرد. حسن به سرعت خودش را به سفره رساند و نشست و اولین چیزی که دید سطل ماست بود که در سفره قرار داشت، چونکه ماست جزو خریدهای حسن بود.

با خودش گفت: من که ماست نخریدم پس چطور... ! فکر کرد که حتما خواب می‌بیند.

مادر هم زیرچشمی حسن را نگاه می‌کرد و منتظر بود که او چیزی بگوید، عاقبت مادر گفت: پسرم تعجب کردی که خریدهایی که تو باید می‌کردی در سفره هست.

حسن زد زیر گریه و گفت: مامان ببخشید به خدا من نفهمیدم چطور پولم گم شد.

مادر همان موقع بود که زد زیر خنده و گفت: پس مشکل حواس‌پرتی تو هست. حسن جان تو اصلا پول را با خودت نبرده بودی. حسن گفت: چی نبرده بودم؟ مادر: بله پسرم پول را روی جا کفشی جا گذاشته بودی. حسن خوشحال شد و  خندید و به مادر قول داد که از این به بعد بیشتر حواسش را جمع کند.

گلنوشا صحرانورد

****************************

مطالب مرتبط

چرا سنجاب ها شادند

نخود سیاه و آرزوی بزرگش

نمکی سر به هوا

پری کوچولوی هفت آسمان

کشتن یک گرگ سخت نیست

پیش مادر بمان

مشاوره
مشاوره
در رابطه با این محتوا تجربیات خود را در پرسان به اشتراک بگذارید.