تبیان، دستیار زندگی
مامان داشت ناهار را آماده میکرد. نگاهی به محسن انداخت و گفت: چرا لباست اینقدر خاکی است؟ دست و صورتت چرا سیاه است
بازدید :
زمان تقریبی مطالعه :

دستهای سیاه بابا

دستهای سیاه بابا

مامان داشت ناهار را آماده میکرد. نگاهی به محسن انداخت و گفت: چرا لباست اینقدر خاکی است؟ دست و صورتت چرا سیاه است؟

محسن خندید و گفت: آخه امروز خانم مربّی ما را به پارک برد. ما هم آنجا حسابی بازی کردیم.

مامان گفت: پس اول برو حمّام، دوش بگیر. لباسهایت را عوض کن، بعد بیا ناهار بخوریم.

محسن اخم کرد و گفت: نه مامان. حوصله ندارم، گشنمه.

بابا که داشت رادیوی خراب را درست میکرد گفت: نه پسرم، اول برو حمّام. بعد بیا همه با هم دور سفره مینشینیم و ناهار میخوریم.

دستهای سیاه بابا

محسن با بیمیلی بلند شد و به حمّام رفت. بعد از مدّتی از حمّام بیرون آمد. مامان موهای محسن را شانه زد و بعد سفره را انداخت. همه دور سفره نشستند. بابا نگاهی به محسن انداخت و گفت: آفرین پسرم! الآن خدا هم تو را دوست دارد.

محسن گفت: از کجا میدانی؟

بابا گفت: چون پیامبر ما فرموده: خدا پاک است و پاکیزگی را دوست دارد.

محسن پرسید: بابا! خدا شما را هم دوست دارد؟

بابا با تعجّب گفت: چطور مگر؟

محسن گفت: آخه رادیو را که درست کردید، دستتان سیاه شده است.

بابا گفت: ای وای! یادم رفت دستم را بشویم و به طرف دستشویی رفت.

نوشته: عصمت شهبازی

*****************************

مطالب مرتبط

خوردن اندازه دارد

پز دادن با تلفن همراه

وقتی مادر مشغول کار است

دوست پدرم مریض بود

مبین و خورشید

با صدای بلند بخوانند

من بهشت را دوست دارم

مشاوره
مشاوره
در رابطه با این محتوا تجربیات خود را در پرسان به اشتراک بگذارید.