تبیان، دستیار زندگی
اما موش به حرفم گوش نمیکرد. آنقدر خندیدم تا تلویزیون افتاد روی سرم. جیغم به هوا رفت. از زیر تلویزیون بیرون آمدم و رفتم تا لانهی موش را پیدا کنم.
بازدید :
زمان تقریبی مطالعه :

آگهی گربه ای

قسمت دوم

 گربه

اما موش به حرفم گوش نمی کرد. آنقدر خندیدم تا تلویزیون افتاد روی سرم. جیغم به هوا رفت. از زیر تلویزیون بیرون آمدم و رفتم تا لانه ی موش را پیدا کنم. آنقدر این طرف و آن طرف را نگاه کردم تا بالاخره لانه ی موش را توی آشپزخانه پیدا کردم. رفتم از حیاط یک سنگ بزرگ آوردم و گذاشتم دم در لانه تا دیگر موش نتواند برود توی لانه.

موش بالای یخچال بود. داشت پسته می خورد. آرام آرام رفتم روی یخچال و با گوشت کوب زدم روی سرش؛ اما اوجا خالی داد و گوشت کوب محکم خورد روی پایم. آخ که چقدر پایم درد گرفت! بعد رفت توی کابینت. من هم دنبالش رفتم. هر چی ظرف بود از توی کابینت بیرون ریختم تا موش را پیدا کنم. آخرین ظرف قوری بود که آن را هم محکم پرت کردم روی زمین؛ اما موش توی کابینت نبود. پایین را نگاه کردم. همه ی ظرف ها شکسته بود. موش از توی قوری شکسته آمد بیرون و فرار کرد. این طوری نمی شد، باید یک نقشه ی درست و حسابی می کشیدم.

 گربه

پریدم پایین، موش رفت توی ماشین لباس شویی و من هم رفتم تو. یک دفعه موش بیرون پرید، و من تا آمدم بروم بیرون، موش در را محکم به رویم بست. چشم تان روز بد نبیند. موش دکمه ی ماشین لباس شویی را زد. یک دفعه آب روی سرم ریخت و ماشین لباس شویی چرخید. آنقدر چرخید که دیگر داشتم از حال می رفتم. نمی توانستم کاری بکنم. بعد ماشین لباس شویی خاموش شد. خودم را به در رساندم. در را باز کردم و پریدم بیرون؛ اما حالم داشت به هم می خورد، موش روی اوپن آشپزخانه نشسته بود و مسخره ام می کرد، حالم که جا آمد رفتم کنار یخچال، یک قوطی رب آنجا بود. دستم را کردم توی قوطی. همه ی دستم قرمز شد. ناله ای کردم و خودم را انداختم روی زمین.

چشم هایم را طوری بستم که موش را ببینم. موش که فکر کرد من مرده ام جلو آمد. دستم را که قرمز شده بود دید و دلش سوخت. با خودش گفت: وای! من چه موش نامردی ام. از دست گربه خون می آید.

 گربه

فوری پریدم و موش را گرفتم. بعد گذاشتمش روی زمین و قوطی رب را گذاشتم. رویش. موش هر کاری کرد نتوانست از قوطی بیرون بیاید. برای اینکه کار را محکم تر کنم، چرخ گوشت را هم گذاشتم روی قوطی. خوشحال و شادمان در یخچال را باز کردم و حسابی غذا خوردم. از گوشت ماهی گرفته تا آب میوه و...، و باز هم ماهی.

صاحبخانه آمد. صدایش را شنیدم: آی داد بی داد! چه به روز خانه ام آمده. آیینه گلم  چرا شکسته؟ تلویزیون چرا خرد شده؟ بعد آمد آشپزخانه. از یخچال آمدم بیرون و گفتم: هیس، موش را گرفتم.

صاحبخانه گفت: کو؟ کجاست؟ قوطی رب را نشانش دادم. رب روی فرش ریخته بود. صاحبخانه چرخ گوشت را برداشت و قوطی رب را بلند کرد. موش می خواست فرار کند؛ اما همه ی بدنش ربی شده بود. پایم را روی دمش گذاشتم و نگهش داشتم. مرد خوشحال، دم موش را گرفت و گفت: آفرین گربه ی ناز من! بالاخره موش را گرفتی. بیا بخورش تا خیالم راحت شود. گفتم: نه من میل ندارم، الآن غذا خوردم.

مرد در یخچال را باز کرد و گفت: ای شکمو! یخچال را هم که خالی کردی. برو بیرون.

گفتم: آخه... من که این همه زحمت کشیدم!

مرد داد زد: برو بیرون. این همه خسارتی که تو به من زدی، موش به من نزد. برو بیرون، موش را هم می برم یک جای دور تا از دستش راحت شوم.

مرد با لگد مرا بیرون انداخت و تصمیم گرفتم که دیگر موش نگیرم.

علی باباجانی

****************************

مطالب مرتبط

باغ گلابی

اشک تمساح ( داستان )

هتل زرّافه بفرمایین!

عجب اشتباهی

آرزوهای خورشید

گوهر گرانبها

پادشاه و دلقک

مشاوره
مشاوره
در رابطه با این محتوا تجربیات خود را در پرسان به اشتراک بگذارید.