زلیخا عشق نمی داند
زلیخا (1) مغرور قصه اش بود زلیخا به همنشینی نامش با یوسف (2) می نازید .زلیخا بر بلندای قصه رفت و گفت رونق این قصه همه از من است.این قصه بوی زلیخا می دهد کجاست زنی که چون من شایسته عشق پیامبری باشد ، تا بار دیگر قصه ای این چنین زیبا شود؟
قصه دیگر نازیدن زلیخا را تاب نیاورد و گفت: بس است زلیخا ! بس است .از قصه پایین بیا ، که این قصه اگر زیباست ، نه به خاطر تو ، که زیبایی همه از یوسف است .
زلیخا گفت: من عاشقم و عشق رنگ و بوی هر قصه ای است . عمریست که نامم را در حلقه عاشقان برده اند.
قصه گفت : نامت را به خطا برده اند ، که تو عشق نمی دانی.
تو همانی که بر عشق چنگ انداختی . تو آنی که پیرهن (3) عاشقی را به نامردی دریدی. تو آمدی و قصه ، بوی خیانت گرفت . بوی خدعه و نیرنگ. از قصه ام بیرون برو تا یوسف بماند و راستی و زلیخا از قصه بیرون رفت .
خدا گفت:
- زلیخا برگرد که قصه جهان ، قصه پر زلیخاست و هر روز هزارها پیرهن پاره می شود از پشت . اما زلیخایی باید، تا یوسف ، زندان را بر او برگزیند.و قصه را و یوسف را ، زیبایی همه این بود.
- زلیخا برگرد!
- عرفان نظر آهاری
(1) زلیخا : به ضم اول وفتح لام تصغیر زلخا که صیغه صفت مشبه باشد مونث ازلخ ، ماخوذ از زلخ که بالفتح بمعنی جای لغزیدن پا است ... چون زن معلومه بحسن و جمال محل لغزیدن پای عقل بینندگان بود، لهذا بدین اسم موسومه شد. یا آنکه بکمال لطافت و صفاو بدنش به غایت صافی بود، از اینجهت به محل لغزیدن مناسبش دیده اند زلیخا نامش کردندو این تصغیر به جهت ترحم و محبت است یا برای تعظیم و بعضی محققان نوشته اند که مولد زلیخا ملک مغرب( اروپا) است .اسم اصلی او به زبان سریانی راعیل بود. اسم زلیخا که شهرت دارد وضع کرده عرب است .در تداول ، جگر زلیخا را به سرخی سرخ و نامطبوع مثل زنند: مثل جگر زلیخا; سرخی نامطبوع . (از یادداشت بخط مرحوم دهخدا) [گرچه امروزه جگر زلیخا کنایه از چیزی پاره پاره است]. لغت نامه دهخدا
(2) یوسف : این کلمه عبری "یُسف" تلفظ می شود و از عبری به لاتین رفت و یوسفوس شد و بعد ها جوزف و معنای آن "مردی که می افزاید" است. behindthename.com
(3) پیرهن :
دیده خونبار میخواهد نسیم پیرهن تشنه دیدار میخواهد نسیم پیرهن پرده ناموس زندان است حسن شوخ را کوچه و بازار میخواهد نسیم پیرهن بی سبب چشم زلیخا سرمه ضایع میکند چشم چون دستار میخواهد نسیم پیرهن مشک را با سینه چاکان التفات دیگرست خاطر افگار میخواهد نسیم پیرهن فیض از مژگان خواب آلودگان رم میکند دیده بیدار میخواهد نسیم پیرهن غنچه راز زلیخا هرزه خند افتاده است عاشق ستار میخواهد نسیم پیرهن خوش دکانی بر قماش ماه کنعان چیده است جلوه همکار میخواهد نسیم پیرهن پیچ و تاب سعی در دام آورد نخجیر را جان جوهردار میخواهد نسیم پیرهن از خم زلفش که خون نافه را پامال کرد خاتم زنهار میخواهد نسیم پیرهن هر سحابی را دل از سرچشمه ای مینوشد آب چشم طوفن بار میخواهد نسیم پیرهن زان عبیر ناز کز زلف تو میریزد به خاک یک گریبان وار میخواهد نسیم پیرهن فکر صائب را دلی چون برگ گل باید تنک ساحت گلزار میخواهد نسیم پیرهن