تبیان، دستیار زندگی
هدی عزیز منو ببخش که تو رو به یاد اون روزهای شیرینی انداختم که نقش اول اون روزها حالا دیگه در کنار تو نیست ...
بازدید :
زمان تقریبی مطالعه :

یه بچه دارم و دو تا پسر!!!
عروجعروج

هدی عزیز ایوب جور دیگه ای تو رو دوست داشت؛ حتما یادته.اونقدر بهت محبت کرد که چوب خطت تا چندین سال پر شده؛ انگار می دانست که قراره بره؛ قراره دیگه نباشه. اما حتما به این فکر نکرده بود که دلت برای همون لوس کردناش تنگ میشه؛ وقتی که نیست؛ وقتی که رفته. می دونم دلت برای اون موقع که از مدرسه می آمدی، تا از در می رسیدی می گفت:"سلام دختر با نمکم! بدو بیا یه بوس بده بابا."

و تو که می خواستی خودت رو بیشتر لوس کنی جواب می دادی:"نه، دست و صورتم رو بشورم بعد..."

و بابا ایوب هم که کم نمی گذاشت :"نه من همین طوری دوست دارم بدو بیا ببینم." دستای بزرگش رو باز می کرد مثل بال فرشته ها؛ و تو رو چنان در آغوشش می فشرد که انگار سالیان سال است که تو رو ندیده .

می دانم خیلی یادآوری اون موقع ها سخته . الان که نیست می دونم خیلی دلتنگی. ازش می پرسیدی بابایی چند تا بچه داری .جوابشو می دونستی ولی از شنیدن صد باره این جواب لذت می بردی. می گفت: یه بچه و دو تا پسر. وتو هم که می دونستی تو رو میگه قند تو دلت آب میشد. شیرینیشو هنوز حس می کنی . نه؟

آنقدر صبر کرد و حوصله کرد تا خودت فهمیدی سخته تا خودت به اونی که باید، رسیدی.

حتما یادته که چقدر صبوری می کرد، اون موقع که از جشن تولد دوستت آمده بودی پیله کرده بودی نوار می خوام ؛ لاک می خوام، دلم می خواد برقصم. وبابا ایوب بر خلاف خیلی از باباهای امروز و علی رغم میل باطنیش خیلی آروم صدات کرد :"برات می خرم دخترم! اما دو تا شرط داره . اول این که نمازت هیچ وقت دیر نشه و دوم اینکه هیچ نامحرمی دست لاک زده ات رو نبینه. هستی؟

"بله بابا جونم هستم" .

بعد 2-3 روز با اون آهنگ ها بالا و پایین پریدی و خودت خسته شدی. انداختیشون اون طرف. شروع کردی به لاک زدن . قول داده بودی ؛ برای هر نماز به هر سختی که بود پاکشون می کردی و بعد از نماز دوباره از اول.

وقتی می خواستید بیرون برید بابا ایوب با صبوری تمام می ایستاد لاک ها رو کاملا پاک کنی ، بعد برید بیرون. بدون اینکه حتی یک کلمه حرفی بزنه. آنقدر صبر کرد و حوصله کرد تا خودت فهمیدی سخته تا خودت به اونی که باید، رسیدی.

شهید ایوب بلندی

کاش ما هم اینقدر صبور بودیم...

بابات خیلی صبور بود، خیلی صبور...درست مثل اسمش :ایوب.

روحش بزرگ بود و بلند بود و دست نیافتنی درست مثل فامیلیش : بلندی.

هدی عزیز منو ببخش که تو رو به یاد اون روزهای شیرینی انداختم که نقش اول اون روزها حالا دیگه در کنار تو نیست . برای ما که امروز از اون روزها دور شدیم و اون آدمها رو یادمون رفته لازم بود. منو ببخش...

شهید جانباز:ایوب بلندی

تولد:29آذر 1339

شهادت:4مهر1380

روحش شاد ، مرامش آموختنی ، راهش پر رهرو باد.


نویسنده:فاطمه شریعتمدار